رمان رز های وحشی پارت 17

4.4
(10)

 

 

 

 

نیم نگاهی به چهره میکائیل انداخت، جدی جدی بود ولی کلافگی از سر و روش می‌بارید.

چی می‌گفت؟

می‌گفت می‌ترسیدم و واسه اطرافیانم نگران بودم؟

مگر اصلا این مرد باور می‌کرد؟

میکائیل سکوت رز رو که دید خودش ادامه داد:

– فکر کن شوهر خواهر عزیزت بفهمه یه دختر خوشگل ترو لوند ترو از همه مهم تر…

 

 

فرمون رو فشرد و ادامه داد:

– معصوم تر وجود داره که از قضا خواهر همراز!

 

 

نیشخندی زد سری به چپ و راست تکون داد

وَ چرا رز هیچی نمی‌فهمید از صحبت های مفهمومی این مرد؟

– شوخی نکن؟ تو الان داری از من مراقبت می‌کنی مثلا؟

گربه که محض رضای خدا موش نمی‌گیره!

 

 

نیشخند میکائیل پر رنگ تر شد… نیامده خوب شناخته بود میکائیل رو!

مردی که اگر هم می‌خواست نمی‌توانست برای کسی از روی خیر خواهی کاری انجام دهد.

ذاتش اجازه نمی‌داد… ذاتش عوضی تمام نبود ها نه اما خاکستری روبه مشکی شاید بود!

خواست جوابی به رز دهد اما نگاهش از تو آینه کشیده شد روی موتوری که هنوز به دنبال آنها بود.

 

فرمون رو فشرد و سرعتش رو زیاد کرد… تو این وضعیتی که مثل قوز بالا قوز بود این مردک چی می‌گفت؟

دشمن جدید بود یا دردسر جدید؟

نکند مرادی از حضور رز بو برده؟

 

 

 

با این فکر ترس در تنش ریشه کرد و پایش رو بیشترو بیشتر روی گاز فشرد.

رز بود که ترسیده کمر بندش رو بست و خیره به میکائیل با بهت گفت:

– بیا روانی… بیا دیوونه بیا کمربندمم بستم آدم باش

 

 

میکائیل حتی نمی‌شنید رز چی حرف میزند!

تمام فکر و ذکرش شده بود که اگر دست مرادی به دختر معصوم کنارش برسد چی می‌شود…

وَ با این فکر تمام خاطران نحس خودش و همراز زنده شدن!

پایش از روی گاز برداشته نمی‌شد و بین ماشین ها لایی می‌کشید و در کمال تعجبش موتوری هم دنبالشان می‌آمد و انگار ترسی نداشت ازین که به چشم میکائیل بیاید.

 

صدای بوق کشدار ماشین ها و بد و بیراه بقیه حتی چراغ قرمز روبه رویش باعث نمی‌شد توقف کنه و فکر این که مرادی بویی برده باشد از رز روانیش می‌کرد.

 

فکر این که این دختر از همین سن کمش مثل خود او بیفتد زیر دِین اون کفتار پیر…

فکر این که مرادی ازین گل رز پاک خوشبو، یک رز وحشی پر خار بسازد به مرز دیوانگی می‌کشاندش.‌‌..

فکر این که رز یکی شود شبیه همراز، یا بدتر شبیه خودش!

 

از تو آینه خیره بود به موتوری کَنه و فرمون و می‌فشرد و پاش از پدال گاز کنار نمی‌رفت که صدای جیغ رز اونرو به خودش آورد:

– میــــــــــــــــکــــــــــــائــــــــــــیــــــــــــــــــــل

 

 

از فکر و خیال و اگر های ترسناکش پرت شد بیرون و تازه یادش افتاد وسط خیابانند!

نگاهش رو به روبه رویش داد و محکم پایش رو روی ترمز کوبید، جوری که صدای جیغ لاستیک ماشین از صدای جیغ رز بلند تر شد.

صدای بوق ماشین ها رز رو بیشتر زهره ترک کرد و قبل این که زیر چرخ های کامیون روبه رو له و لَورده شوند ماشین با فاصله میلی متری ایستاد!

 

 

همه چی در لحظه اتفاق افتاده بود و رز مرگ رو با چشمان خودش دیده بود و از ترس لال شده به روبه رویش خیره بود.

 

 

میکائیل آب دهنش رو قورت داد و بی توجه به نگاه های بقیه و حتی رز نگاهش روی موتوری که کمی آن طرف تر ایستاده بود میخ شد.

 

عصبی از ماشین پیاده شد ؛ یقیین داشت اگر دستش به آن ادمک مرد نما برسد مشتی تو صورتش می‌خواباند و شاید حتی زنده هم نماند.

 

 

دو قدم بلند سمتش برداشت و صدای آدم های دورش برایش اهمیتی نداشت:

– آقا خوبی؟

– چی زدی حاجی یکم مونده بود بدبخت کنی خودتو

– حالت طبیعی نداره بابا نگاه چشماش چه قرمزه

 

 

توجه نمی‌کرد و فقط دلش می‌خواست برسد به اون مرد موتوری ولی قبل این که بهش برسد موتوری پایش رو روی گاز فشرد و رفت!

اما نگاه غصب ناک و تیز میکائیل بود که روی پلاک موتور قفل شده بود و مرورش می‌کرد.

دستانش مشت شده بود و هنوزم می‌ترسید!

ترس، حسی که می‌گفتن برادر مرگ!

وَ اگر مرادی هنوز هم میکائیل رو از قُماش خودش می‌دید چرا آدم فرستاده بود پِیش؟

نکند هنوز بازی شروع نشده همه چی رو شده بود؟

اصلا چرا رز رو از خانه بیرون آورد و ازون خریت بدتر آن را به خانه‌شان برد؟

قمار بدی کرده بود نه؟

 

دستی به صورتش کشید و این بار با قدم های بلند خودش رو به ماشین رسوند.

با دیدن چهره به رنگ گچ رز ضربه ای بهش زد و گفت:

– نترس نمردی

 

 

بوی لاستیک و لنت سوخته به مشامش می‌رسید و اخم کرد!

بزرگ ترها چی می‌گفتن در این مواقع؟

آهان خدایا شکرت بخیر گذشت اما میکائیل دیگر خدایی نمی‌شناخت…

او به هیچ چیزی باور نداشت… یعنی زندگیش این طور خواسته بود!

 

رز وحشت زده لب زد:

– تو دیوونه ای دیوونه دیوونه…

 

 

جوابی نداد و ماشین رو به حرکت دراورد.

کنار سوپر مارکتی ایستاد و خیره به رنگ پریده رز شد نچی کرد.

پیاده شد و دقایقی بعد برگشت و یک بطری آب معدنی رو طرف رز گرفت و لب زد:

– بخور پس نیفتی!

 

 

رز آب دهنش رو قورت داد و با دستان لرزون خواست آب معدنی رو از میکائیل بگیرد اما نمی‌توانست!

دخترکش چه ترسو بود، در آب معدنی رو باز کرد همین طور که بی‌ فرهنگانه درش رو تو خیابان پرت کرد سر آب معدنی رو به لبان رز چسبوند و قلپی آب بهش داد…

وَ نگاهش روی پاهای رز که هی بهم می‌فشردشان خیره شد و گفت:

– چته چراهی می‌پیچونی بهم خودتو!

 

 

با چشمانی که بغض داشت ولی اشکی نبود خیره شد به میکائیل و جوابش را نداد.

وَ سوال رو با سوال جواب داد:

– چرا این طوری کردی؟

 

 

می‌لرزید و میکائیل باز نچی کرد.

چی روزی شد امروز خدا بقیش رو بخیر کند.

آب معدنی رو بی توجه به لرزش رز روی پاهایش گذاشت:

– بگیر بینم فیلمم نیا حالا که زنده ای

 

 

با پایان جملش از رز فاصله گرفت و گوشیش رو دراورد و به یزدان زنگ زد.

یک بوق نخورده صدای یزدان در گوشی پیچید:

– جانم؟

 

دست به کمر شد و بدون سلامی به اصل ماجرا چسبید:

– یزدان یه موتور سیکلت سفید بنلی پلاک(…) امروز افتاده دنبال ماشین من… کون به کون پشتم چسبیده بود بیخیال ماجرا نمی‌شد تتوشو درار بینم کدوم خر گاوی که کم مونده بود به خاطرش خودمو ب*گا بدم

 

 

یزدان انگار متعجب بود از اتفاق پیش اومد و پلاک رو زمزمه کردو گفت:

– هنوز دنبالتون؟

 

میکائیل نگاهی به اطراف کرد:

– نه… شب نشده ببین کیه این بی پدر

رانندش یه پسر بود کلاه کاسکت قرمز داشت… لاغر اندامم بود

 

– چشم آقا فقط اگه کسی پی شر باشه که پلاک نمی‌زاره راس کار موتور کار خودشو سخت کنه

 

میکائیل کلافه بود، اگر آدم مرادی بود نیازی نبود پلاکش رو بپوشونه!

با این حال کلافه جواب داد:

– چمی‌دونم قبر ننه باباش… پیداش کن ببین گوسفند کدوم چوپونیه

 

تماس رو قطع کرد و یقیین داشت اگر اون مردک آدم مرادی بود شب نشده خود مرادی پی رز می‌امد.

می‌شناخت آن پیر کثیفو… نقطه ضعفش عجول بودنش بود!

 

 

سمت ماشین رفت و سوار شد و قبل این که در ماشین رو ببنده صدای ضعیف رز در ماشین پیچید:

– میکائیل!

 

تعجب کرد، تا حالا با این لحن صدایش نکرده بود.

نگاهش رو به رزی داد که پاهایش رو قفل قفل هم کرده بود.

ابرویی انداخت بالا و بی حوصله و بی ادبانه گفت:

– چته؟ نکنه پردت بر اثر ترمز ماشین پاره شده هی پاهات و می‌پیجونی توهم!

 

 

بچه ی تمام چاله میدان های تهران بود و طبیعی بود که چاک دهنش وقتی عصبی کلافه هست باز شود.

رز محکم کوبید در بازوی مردی که گاهی عفت کلامش منفی صفر می‌شد:

– حالم خوب نیست… فکر کنم فک…

 

 

خجالت می‌کشید از گفتنش اما بالاخره جان کند:

– فکر کنم… پریود شدم

 

 

چی؟

تو این هیرو ویر؟

میکائیل نیم نگاهی به پایین تنه رز انداخت که همون لحظه دخترک مشت محکمی دوباره کوبید به بازویش و جیغ زد:

– به چی داری نگاه می‌کنی؟

 

 

نگاه حرصیش رو به صورت رز داد و غرید:

– لخت و عوری که میگی داری به چی نگاه می‌کنی مریم مقدس؟

به ماشینم دارم نگاه می‌کنم ببینم چقدر گند زدی بهش

 

 

 

کم مانده بود رز گریش بگیرد، عصبی و کلافه و خجالت زده و ترسیده بود

وَ در نظرش این مرد عقل درستو درمان نداشت

و حالا دوست داشت سرش رو به داشبورد ماشین بکوباند از این اتفاق زودتر از موعد که از سر ترس زیاد شکل گرفته بود!

نقی‌زد و میکائیل کوتاه آمد:

– الان می‌رسیم خونه

 

 

خواست در ماشین رو ببندد که صدای کلافه و درمونده رز به گوشش رسید:

– نه بابا؟

زنده می‌رسیم خونه یعنی؟

باهوش تو دهات شما زنا علف می‌زارن وسط پاشون؟

من پد می‌خوام پد ندارم که!

 

 

این بار اشکانش از حرصی که می‌خورد جاری شد و میکائیل بود که خیره به اشکان رز فحش زشتی زیر لب گفت و بدون حرفی از ماشین پیاده شد و سمت سوپر مارکتی رفت که چند لحظه پیش آب معدنی ازش خرید کرده بود.

تو این همه گیرو دار باید بچه داری هم می‌کرد و تقی به توقی می‌خورد اشکان رز جاری بودن

وارد مغازه شد و خیره به چهره‌ی فروشنده ی میانسال با قیض گفت:

– پد بهداشتی می‌خوام

 

وَ در دلش ادامه داد

پد بهداشتی نخریده بودیم که خریدیم!

 

 

 

×××

 

 

ماشین که در حیاط خانه پارک شد رز بود که مثل برق و باد مشمای بزرگ مشکی رو برداشت و بدو داخل شد.

هیچ وقت فکر نمی‌کرد برای خانه میکائیل یا همان زندان کذاییش پا بدون.

این قدر حالش بد بود که حتی دلیل کار های دیوانه وار میکائیل هم نپرسید و فقط می‌خواست به سرویس بهداشتی برسد!

وَ میکائیل بود که به رفتن رز خیره بود.

 

 

صورت قرمز‌و خجالت زده ی ترسیدش قشنگ بود نه؟

چیکار می‌تونست بکنه که این چهره ی ترسیده خجالت زدرو دوباره ببین؟

خودش جواب خودش را می‌تونست بده و لبخندی از تصورات شیطانیش روی صورتش نقش بست.

بدجنس بود یا تنها با دلش می‌خواست راه بیاید؟

 

 

نفس عمیقی کشید و از‌ ماشین پیاده شد و خیره شد به درختان شاه‌توت…

درختان شاه‌توتی که تازه انگار دیده بودتشان!

شاه توت های قرمزی که نزاشت رز طعمشان را بچشد…‌خودش چی؟

خودش تاحالا طعم ترش و شیرین این میوه هارو چشیده بود؟

خودش دلش آب افتاده بود برای این‌ شاه توت هایی که درشت بودن قرمز‌ بودنشون خبر از طعم نابشون می‌داد؟

خب معلومه که نه… وَ چرا این قدر این مرد از آدم‌ها بدور بود؟

نفس عمیقی کشید و از شاه توت هایی که هیچ دلش برای آنها ضعف نمی‌رفت نگاه گرفت.

 

 

هنوز هم اون موتوری برایش جای سوال داشت و گوشیش رو از جیبش دراورد و دوبه شک بود برای تماس گرفتن با آن کفتار پیر مرادی!

باید زنگ می‌زد، باید خیالش راحت می‌شد و تکلیفش مشخص می‌شد که چی به چی هست… اگر مرادی بو برده باشد از رز باید همین الان دست دخترک رو می‌گرفت و می‌رفتن!

وَ این یعنی بازی که هنوز شروع نشده تمام می‌شد.

چرا ترسیده بود حالا؟

از کفتار ها و شغال های دورش می‌ترسید این گرگ باران دیده؟

نفس عمیقی کشید و ریسک کرد!

گوشیش رو دستش گرفت و بدون حرفی برای گفتن زنگ زد به مرادی… چهار تا بوق خورد و صدای نحض مردک در گوش میکائیل پیچید:

– بگو!

 

میکائیل لبانش رو تر کرد:

– سلام آقا

 

– کاری و که گفتم و کردی که بگم علیک!

 

دستی بین موهانش کشید، نکند واقعا مرادی بویی برده بود!

اصلا چرا صبر نکرده بود تا خود مرادی سراغش بیاید اگر بو برده بود… سکوتش باعث شد مرادی دور وردارد:

– لال شدی یا لال مونی گرفتی؟ حرفت و بزن

 

 

دستانش مشت شد

اگر وِ جا می‌انداخت این مردک پیر با مشام سگش می‌فهمید چی به چیه و زنگ زدنش اشتباه محض بود:

– هیچی آقا زنگ زدم بگم کار دختر تمومه امروز فردا

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
Screenshot ۲۰۲۳۰۲۲۳ ۱۰۵۵۱۰

دانلود رمان الماس pdf از شراره 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     دختری از جنس شیشه، اما به ظاهر چون کوه…دختری با قلبی شکننده و کوچک، اما به ظاهر چون آسمانی پهناور…دختری با گذشته‌ای پر از مهتاب تنهایی، اما با ظاهر سرشار از آفتاب روشنایی…الماس سرگذشت یه دختره، از اون دسته‌ای که اغلب با کمترین توجه…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۷۰۷۱۸۶

دانلود رمان همقسم pdf از شهلا خودی زاده 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       توی بمباران های تهران امیرعباس میشه حامی نیلوفری که تمام کس و کار خودش رو از دست داده دختری که همسایه شونه و امیر عباس سال هاست عاشقشه … سال ها بعد عطا عاشق پیونده اما با ورود دخترعموی بیمارش و اصرار…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 4 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
irs01 s3old 1545859845351178

دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی 3.8 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم…
پروفایل عاشقانه بدون متن برای استوری 1 323x533 1

دانلود رمان مجنون تمام قصه ها به صورت pdf کامل از دل آن موسوی 5 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   همراهی حریر ارغوان طراح لباسی مطرح و معرف با معین فاطمی رئیس برند خانوادگی و قدرتمند کوک، برای پایین کشیدن رقیب‌ها و در دست گرفتن بازار موجب آشنایی آن‌ها می‌شود. باشروع این همکاری و نزدیک شدن معین و حریر کم‌کم احساسی میان این دو نفر…
IMG 20230128 233556 6422

دانلود رمان نفرین خاموش جلد دوم 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         دنیای گرگ ها دنیای عجیبیست پر از رمز و راز پر از تنهایی گرگ تنهایی را به اعتماد ترجیح میدهد در دنیای گرگ ها اعتماد مساویست با مرگ گرگ ها متفاوتند متفاوت تر از همه نه مثل سگ اسباب دست انسانند…
IMG 20240606 191033 683

دانلود رمان روح پادشاه به صورت pdf کامل از دل آرا فاضل 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   زمان و تاریخ، مبهم و عجیب است. گاهی یک ساعتش یک ثانیه و گاهی همان یک ساعت یک عمر می‌گذرد!. شنیده‌اید که ارواح در زمان سفر می‌کنند؟ وقتی شخصی میمیرد جسم خود را از دست می‌دهد اما روح او در بدنی دیگر، و در…
InShot ۲۰۲۳۰۲۲۶ ۱۲۴۶۳۴۱۷۸

دانلود رمان عاشقانه پرواز کن pdf از غزل پولادی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   گاهی آدم باید “خودش” و هر چیزی که از “خودش” باقی مانده است، از گوشه و کنار زندگی اش، جمع کند و ببرد… یک جای دور حالا باقی مانده ها می خواهند “شکسته ها” باشند یا “له شده ها” یا حتی “خاکستر شده ها” وقتی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
8 ماه قبل

عه پس پارت جدید کو

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x