رمان رز های وحشی پارت 24 - رمان دونی

 

 

 

 

رز جوابی نداد و تا حالا از این زاویه اون‌‌ هم‌ تو یک تخت با هیچ مردی هم صحبت نشده بود و فقط مثل طوطی با عجز نالید:

– ولم‌کن

 

– ولت نمی‌‌کنم

 

نالید:

– چرا؟

 

میکائیل چونش رو روی سر رز گذاشت:

– ولت کنم گم میشی

 

رز دیگر چیزی نگفت… یکی به دو کردن با این مرد فقط وضع رو بدتر می‌کرد و میکائیل این بار ادامه داد:

– فقط می‌خوام آروم شم!… گفتم تا تو نخوای کاریت ندارم

 

 

رز لبش رو به دندون گرفت؛ او همین الانش هم خواستار این وضعیت نبود.

دوست داشت جیغ بزند و اگر‌ هم زورش می‌رسید تا جا داشت میکائیل رو با مشت بزند اما خواسته های آدم ها اکثر مواقع خیلی دور تر از حد تصور!

– من عروسک تو نیستم که هر وقت بخوای بغلم کنی تا آروم شی

 

میکائیل این بار کوتاه آمد، گره ی دستش رو شل کرد:

– خواستی پاشو برو اما بدون گرم تر‌ از آغوش من پیدا‌ نمی‌کنی

 

خنده ی تلخی کرد و کنایه زد:

– حالا فرهاد کوه کن نشی به خاطر من

 

با پایان‌ جملش خواست از آغوش گرم میکائیل خودش رو جدا کند اما حرف بعدی میکائیل مانع شد:

– من نه عاشقم نه مجنون شیرین!

من برای تمام خواسته هام سنگ تموم می‌زارم و در اطلاع باش که اگر یه روزی خواستم به ناخواستم تبدیل بشه از بیخ و بنیان ریشش و می‌کنم چون خواسته هام آرزو های کوچیک دورن برام!

 

#پارت_171

 

رز گیج شد، میکائیل چونش رو روی سر رز تکونی داد و ادامه داد:

– آرزو های کوچیک دور می‌دونی چیه؟

آرزوی یه زندگی معمولی که اکثر آدمای این کره ی خاکی دارنش و من از دور هی حسرتش و کشیدم!

می‌دونی جنس یه زندگی معمولی که پات تو صد تا کثافت کاری باز نباشه چه جنسیه؟

می‌دونی رنگ شبی که بدون‌ عذاب وجدان چشم روی هم‌ بزاری چه رنگیه؟

یا می‌دونی مزه ی آبی که راحت از گلوت پایین بره چه مزه ایه؟

 

رز گیج حرفای میکائیل بود و ذهنش جوری درگیر شده بود که حتی یادش رفت تو آغوش ممنوعه میکائیل افتاده!

سکوت رز باعث شد میکائیل ادامه بده:

– من از جنس و بو و رنگ این زندگی هیچی نفهمیدم و اینا برام آرزو های کوچیک دورن که انگاری بهشون محکومم

 

رز غرق تفکراتش بود و لب زد:

– کی محکومت کرده؟!

 

دست میکائیل با انگشت های رز هم بازی شد و آروم‌ جواب داد:

– زندگی!

 

سکوت بین دو نفر حکم فرما شد و چرا رز بلند نمی‌شد؟

میکائیل با لبخند تلخی چشم‌ روی هم‌ گذاشت اما صدای رز هوشیارش کرد:

– ولی برای‌ این که از‌ حکمت نا فرمانی کنی به من نیاز نداری

 

 

میکائیل این بار جواب نداد… اما گاهی خواسته های ناچیز آدما به خاطر نرسیدن های پی در پی تبدیل به عقده می‌شد!

 

#پارت_171

 

رز گیج شد، میکائیل چونش رو روی سر رز تکونی داد و ادامه داد:

– آرزو های کوچیک دور می‌دونی چیه؟

آرزوی یه زندگی معمولی که اکثر آدمای این کره ی خاکی دارنش و من از دور هی حسرتش و کشیدم!

می‌دونی جنس یه زندگی معمولی که پات تو صد تا کثافت کاری باز نباشه چه جنسیه؟

می‌دونی رنگ شبی که بدون‌ عذاب وجدان چشم روی هم‌ بزاری چه رنگیه؟

یا می‌دونی مزه ی آبی که راحت از گلوت پایین بره چه مزه ایه؟

 

رز گیج حرفای میکائیل بود و ذهنش جوری درگیر شده بود که حتی یادش رفت تو آغوش ممنوعه میکائیل افتاده!

سکوت رز باعث شد میکائیل ادامه بده:

– من از جنس و بو و رنگ این زندگی هیچی نفهمیدم و اینا برام آرزو های کوچیک دورن که انگاری بهشون محکومم

 

رز غرق تفکراتش بود و لب زد:

– کی محکومت کرده؟!

 

دست میکائیل با انگشت های رز هم بازی شد و آروم‌ جواب داد:

– زندگی!

 

سکوت بین دو نفر حکم فرما شد و چرا رز بلند نمی‌شد؟

میکائیل با لبخند تلخی چشم‌ روی هم‌ گذاشت اما صدای رز هوشیارش کرد:

– ولی برای‌ این که از‌ حکمت نا فرمانی کنی به من نیاز نداری

 

 

میکائیل این بار جواب نداد… اما گاهی خواسته های ناچیز آدما به خاطر نرسیدن های پی در پی تبدیل به عقده می‌شد!

 

#پارت_172

 

دقایقی گذشته بود و رز از فرط خستگی ناچار در همان آغوش گرم ولی ممنوعه چشم روی هم گذاشته بود.

اما میکائیل بیدار بود و با یک دست با تار موهای نازک رز بازی می‌کرد؛ انگار که خوابش پریده بود و نفس عمیقی کشید.

روی تخت نشستو از آینه به قرنیه مشکی چشمان خودش نگاه کرد و لب زد:

– در جریان باش که این بار برنده منم زندگی!

 

با پایان جملش ایستاد و سمت آینه رفت و خیره به خودش شد… مردی قد بلند با اندامی ورزیده و پر از زخم!

نگاهش روی شکمش افتاد که جای زخم بزرگی خود نمایی می‌کرد و کمی گوشت اضافم داشت و یادش نرفته بود که سر این زخم‌ کم مانده بود در همان نوجوانی بمیرد ولی انگار سگ جون بود.

کمی در مرحله اول ترسناک و مقتدر به نظر می‌رسید اما همین که در قرنیه مشکی چشمان خودش خیره می‌شد نگاهش به پسر لاقر مردنی می‌خورد که خودش رو از باتلاق بیرون کشیده بود تا فقط زنده بماند و حالا اسیر لجن‌زار شده بود!

لجن زاری که نباید درونش غرق می‌شد…

 

×××

 

(فلش بک)

 

مرد خیکی سیاه سوخته قلدر موها کوتاه میکائیل رو از پشت می‌کشید و داد زد:

– دِ تو گوه خوردی رفتی سر وقت دخترا بی همه چیز… الان یکیشون نی!

 

 

میکائیل سرش به عقب کشیده شده بود و از درد دندون می‌سابید بهم، اِبراهیم که ملقب بود به آق اِبی مرد خیکی که یه جورایی سر دستشون بود آب دهنی تو صورت میکائیل پرت کرد و میکائیل چشمانش رو با انجزا بست و صدای داد اِبی بلند شد:

– بدم جا اون دختر زیر این و اون بری بــــزغــــالــــه؟

 

کاش می‌توانست سرش رو بکوباند تو بینی بزرگ و گوشتی اِبی کاش… صداش در نمی‌آمد و همون لحظه صدای پسری بلند شد:

– آق اِبی یکی از دخترا جیغ داد می‌کرد من گفتم میکائیل بره یه سر بهشون بزنه نگو دختره ی سلیطه از پشت با چماقی چیزی کوبیده تو سر میکائیل!

 

#پارت_173

 

 

میکائیل چشم باز کردو نگاهش به یزدان که شیش سال از خودش بزرگ تر بود افتاد؛ یزدانی که حالا داشت دروغ می‌گفت آن هم برای میکائیل

یزدان یک قدم جلو آمد و دامه داد:

– اینم‌ که بچه ریقو فوتش کنی پس میفته وا داده افتاده دیگه!

 

صدای خنده پسرای اطراف بلند شد و دندون همه از دَم زرد بود.

اِبی نیم نگاهی هم به یزدان نکرد و خیره تو صورت میکائیل لب زد:

– برو دعا کن فرز و فشنگی طرفدار داری بچه وگرنه الان می‌دادم قبل این‌ که مرد شی از مردونگی بندازنت

 

با پایان جملش هولش داد سمت یزدان و میکائیل لاقر مردنی افتاد جلوی کفش های کهنه یزدان و ابی بی توجه به همشون رفت و بقیع هم کم کَمک پراکنده شدن.

ولی میکائیل از جایش بلند نمی‌شد و انگار غرور جوانیش خورد شده بود..

انگشتانش مشت شده بود و حتی سرش هم بالا نمی‌آورد که دستی برای بلند کردنش جلوی صورتش آمد!

نگاهش روی صورت یزدان نشست و دست یزدان رو پس زد:

– این بچه ریقو احتیاج به تو بچه گوریل نداره… شرت کم!

 

یزدان نگاهی به اطراف کرد و لب زد:

– چیه شاکی نجاتت دادم الکی زبونم و با دروغ به نجاست کشیدم؟

 

خیره موند تو صورت یزدان و زیاد رابطه شان خوب نبود و باهم کلکل داشتند:

– ببین منو چیزی که نجس باشه دوبار نجس نمیشه

 

وَ یزدان تنها نیشخندی زد و رفت.

میکائیل از جایش بلند شد و دستی به صورتش کشید و همان موقع بهروز سمتش آمد و گفت:

– دادا به خدا می‌خواستم بیام جلو…

 

میکائیل پرید وسط حرفش و خوب می‌دانست بهروز فقط لب و دهن هست و بس:

– گوه نخور بهروز عصاب ندارما برو یه گوشه یه جایی رو پیدا کن خمار کن سمت من نیا

 

 

بهروز ناراحت شد، میکائیل تنها کسی بود که هوایش رو داشت و قبل این که حرفی بزند میکائیل راهش رو کج کرد و رفت.

 

#پارت_174

×××

 

از انبار بیرون زده بود و برای خودش در خیابان خاکی خلوتی که سگ های ولگرد فقط در آن گشت می‌زدند راه می‌رفت و آرزو هایش رو در سرش مرور می‌کرد.

یک کار نرمال

یک خانه ی آپارتمانی هفتاد شصت متری در منتطقه ی متوسط شهر

یک ماشین شاسی دار مدل پایین ولی به شرط مشکی بودنش

وَ یک زن…

 

کمی مکث کرد و با پایش ضربه ای به سنگ جلو پایش زد و ناخواسته ذهنش رفت سمت دخترکی که کنار لبش خال سیه داشت…

آره با سلیقش جور در می‌آمد!

پس یک زن شبیه به همان دخترک که شب ها خستگی را از تنش در دهد…

 

نفس عمیقی کشید و همین طور که راه می‌رفت با خودش مرور کرد خواسته هایش زیاد نیستن!

فقط یک زندگی نرمال می‌خواست و آرزو های کوچک براورده می‌شدن دیگر نه؟

نفس عمیقی کشید و بی هدف راه می‌رفت که احساس کرد چیزی مثل سنگ ریز به کتفش خورد.

 

اهمیتی نداد و حتما دوباره بچه ها بازیاشان گرفته بود اما با برخورد چیز سفتی به گردنش صدای آخش بلند شد و حرصی برگشت و به اطرافش نگاه کرد که صدایی توجهش رو جلب کرد:

– هی هی پسری!

 

 

نگاهش با تعجب و بهت روی دختری نشست که پشت تپه ی خاکی نیم خیز بود و این دختر…

دخترک خالدار نبود؟!

چند بار پلک زد و آخر سر صدای دخترک بلند شد:

– واستادی زیر پات علف سبز شه بچری؟ خب بیا دیگه

 

#پارت_175

 

 

با بهت به اطراف نگاه کرد و وقتی مطعن شد کسی دورش نیست سمت تپه خاکی رفت و همین که روبه روی دو چشم براق روشن ایستاد غرید:

– تو یا مغز خر خوردی یا خود خری!

اینجا چیکار می‌کنی؟

 

 

دخترک خیره تو چشم پسرک فقط خندید

هم سن و سال می‌زدند و میکائیل ادامه داد:

– چیه اومدی این سری کار نا تموم قبلشونو تموم کنن میخاری!؟ کله خری؟

 

 

دخترک محکم کوبید در سینه ی میکائیل و میکائیل به عقب متمایل شد و دخترک جوابش رو صریح داد:

– بفهم چی میگیا خار مال خاردارشه!

ولی آره کله خرم…

 

 

میکائیل تک خنده ای کرد نگاهش این بار روی صورت دخترک بالا پایین شد:

– زکی همین الان داشتم به خاطر فراری دادنت جواب پس می‌دادم و تو سری خور کسو ناکس می‌شدم… نمی‌ترسی ببرم همین الان تحویلت بدم؟ صابکارم مثل این که خیلی ازت خوشش اومده بود

 

 

ابروی نازک شیطونیش رو یه تا داد بالا و خیره به پسر قد بلند لاقر اندام گفت:

– ببر… یه کار می‌کنم خودت باز نجاتم بدی شوالیه سفیدم‌ بشی

 

 

میکائیل مات شد و این دختر صداش این قدر ناز داشت یا خودش این قدر عشوه چاشنی حرکات و رفتارش می‌کرد…

گیج رنگ چشمان دخترک بود و چرا هی مور مور می‌شد؟

آب دهنش رو قورت داد و با تردید لب زد:

– اسمت چیه؟

 

لبخند ملیحی زد:

– همراز!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ارباب زاده به صورت pdf کامل از الهام فعله گری

        خلاصه رمان :   صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت: مهتاج… مهتاج! زنی مسن با لباسهایی گرانقیمت جلو امد: بله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ردپای آرامش به صورت pdf کامل از الهام صفری ( الف _ صاد )

  خلاصه رمان:     سوهان را آهسته و با دقت روی ناخن‌های نیکی حرکت داد و لاک سرمه‌ایش را پاک ‌کرد. نیکی مثل همیشه مشغول پرحرفی بود. موضوع صحبتش هم چیزی جز رابطه‌اش با بابک نبود. امروز از آن روزهایی بود که دلش حسابی پر بود. شاکی و پر اخم داشت غر می‌زد: “بعد از یه سال و خرده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
رمان میان عشق و آینه

  دانلود رمان میان عشق و آینه خلاصه : کامیار پسر خشن که با نقشه دختر عمه اش… برای حفظ آبرو مجبور میشه عقدش کنه… ولی به خاطر این کار ازش متنفر میشه و تصمیم میگیره بعد از ازدواج انقدر اذیت و شکنجه اش کنه تا نیاز مجبور به طلاق شه و همون شب اول عروسی… به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عصیانگر

  دانلود رمان عصیانگر خلاصه : آفتاب دستیار یکی از بزرگترین تولید کنندگان لوازم بهداشتی، دختر شرّ و کله شقی که با چموشی و سرکشی هاش نظر چاوش خان یکی از غول های تجاری که روحیه ی رام نشدنیش زبانزد همه ست رو به خودش جلب میکنه و شروع جنگ پر از خشم چاوش خان عشق آتشینی و جنون آوری

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آدم و حوا pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :   نمی دانی که لبخندت خلاصه ای از بهشت است و نگاه به بند کشیده ات ، شریف ترین فرش پهن شده برای استقبال از دلم ، که هوایی حوا بودن شده …. باور نمی کنی که من از ملکوت نگاه تو به عرش رسیدم …. حرف های تو بارانی بود که زمین لم یزرع دلم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو همیشه بودی pdf از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان :     مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج می کند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمی آورد و از او جدا می شود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا و مادرش هستند. بعد از اینکه عموی محیا فوت کرد،

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ترانه
ترانه
9 ماه قبل

همیشه جای حساس چرا تموم میشع؟ تو رو خدا پارت بزارید .پارت طولانی:)))

Kmkh
Kmkh
9 ماه قبل

چرا پارت جدید نمیاد
الان دو هفته اس یه پارت هم بارگذاری نشده

همتا
همتا
9 ماه قبل

ببخشید دیگه این رمانایی که مخصوص روزای جمعه بود ،نمیاد؟

همتا
همتا
9 ماه قبل

ببخشید دیگه این رمانایی که مخصوص روزای جمعه بود ،نمیاد؟ رزهای وحشی و فئودال

نانا
نانا
9 ماه قبل

چیشده چرا پارت نمیزاری؟

همتا
همتا
9 ماه قبل

عه این جمعه پارت نداشتیم

نانا
نانا
10 ماه قبل

چرا امروز پارت جدید نزاشتی؟

♡ روا ♡
♡ روا ♡
10 ماه قبل

ولی خودمونیما چقدر همراز لات بود

♡ روا ♡
♡ روا ♡
10 ماه قبل

پس داستان اینطوری شروع میشه

بانو
بانو
10 ماه قبل

چه جالب🥲

همتا
همتا
10 ماه قبل

آخی اینطوری آشنا شده بودن همراز و میکائیل

دسته‌ها
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x