رمان رز های وحشی پارت 3 - رمان دونی

 

 

از نظر خودش از سر ترس احمقانه جمله بندی کرده بود اما از نظر میکائیل رُز هنوز بچه بود و بچه‌گانه حرف زدن برایش طبیعی بود.

میکائیل با لذت خیره بود به صورت رُز و لب زد:

– پس دزدیدمت بردمت خوردمت آره؟

 

 

رز نگاهش رو از میکائیل گرفت ولی میکائیل ساکت نشد:

– نه دیگه هنوز نخوردمت که! کی بخورمت خورشید خانم!

 

 

با پایان جملش بوسه کوتاهی روی گونه ی رز زد و رز توی خودش جمع شد.

میکائیل خیره بود به نیم‌رخ ترسیده عروسکش و مثل پسرهای ۱۸ ساله حرارت بدنش بالا رفته بود. دوست داشت لب های رز رو به بازی‌ بگیره و وسوسه شده بود ولی همون لحظه کسی به در اتاق کوبید و صدای یزدان از پشت در بلند شد:

– میکائیل مهمون داری!

 

میکائیل با مکثی از رز فاصله گرفت، نگاه با دقتی به کل اتاق انداخت و ادامه داد:

– از قدیم و ایامم گفتن آدم از هر چی بترسه باید باش رو در رو شه تا ترسش بریزه

 

 

رز خوب معنی و مفهوم حرف میکائیل رو متوجه شد و انگشتانش مشت شد و دیگر نتوانست ساکت شود کنایه وار جواب داد:

– من از عقربا در اصل نمی‌ترسم، چندشم میشه!

 

 

با پایان جملش دستش رو کشید روی صورتش؛

دقیق جایی که میکائیل بوسه زده بود.

بوسه ای که نصیب هرکس نمی‌شد و رز نیامده چه کرده بود با دل میکائیل!

 

 

 

 

 

میکائیل لبخندی از این همه سر سختی رز زد و سمت صندلی واژگون شده رفت و با یه دست بلندش کرد:

– نه خوبه تخم کفتر نخورده زبونت وا شده ازهم، اینم می‌برم که باز کار دست خودت ندی

 

 

حرفش رو زد و بدون معطلی به همراه صندلی از اتاق خارج شد.

ولی داغ دل رُز تازه شروع شده بود، به سقف خیره شد و لب زد:

– من باید ازین جا برم باید برم

 

با پایان جملش صدای گریه های بلندش تو اتاق پیچید و دستش رو قاب صورتش کرد… هق هقش بلند شد طوری که میکائیل از پشت در هم می‌شنید صدای هق هق خورشیدش را اما دیگر وارد اتاق نشد.

صندلی رو پشت در گذاشت و خیره به یزدان گفت:

– هر یه ساعت یکی بره تو اتاقش سر بزنه بهش!

 

 

یزدان به در بسته نگاهی کرد:

– چیکارش کردی این طوری هق می‌زنه!

 

 

میکائیل از حرارت بالای تنش کتش و در میاره:

– هیچی… ترسیده

گفتی مهمون دارم؟

 

یزدان سری به تایید تکون داد

– فرزان داره میاد این جا

 

حصوله نداشت، حوصله مردی و که یه سور زده بود به میکائیل اونم همه جوره

اما مگه میشد فرزان عظیمی و راه نده تو خونش؟!

 

 

سری به تایید تکون داد.

خواست سمت اتاقش بره اما صدای شکستن شیشه از اتاق رز و صدای جیغ بلند رز باعث شد مکث کند.

 

دخترک جیغ می‌زد:

_بیاید من و ازین جا بیرون بیارید؟ واسه چی من و اینجا آوردین؟ عوضــــیــــا لعــــنتــــــــیا بی همه چیز

 

یزدان خیره به در اتاق رز شد:

– یوزپلنگ می‌گرفتی می‌آوردی این قدر حوادث و ضرر درست نمی‌کرد که این کرد

 

میکائیل نیشخندی زد:

– رامش می‌‌کنم… بیا بریم!

 

باز هم صدای شکستن چیزی آمد یزدان نگاهش رو به میکائیل داد

– نزنه بلا ملا سر خودش بیار بیفته وبال ما

 

میکائیل بیخیال سمت پله ها رفت و همزمان گفت:

– نترس ادای یوزپلنگ در میار وَالی مثل یه گربه وحشی سر صدا داره فقط

 

×××

 

رز دیوانه نشده بود، حتی از روی خشم هم همه چیز رو خورد نمی‌کرد.

او فقط دختر زیرکی بود!

 

آینه روی میز توالت رو با خونسردی هول داد و آینه به کف سنگای تیره اتاق برخورد کرد و با صدای بدی به هزار تیکه تبدیل شد.

وقتی دید کسی در اتاق و باز نمی‌کنه تا ببین چه خبر، لبخندی زد و سمت پرده گوشه اتاق رفت!

 

 

 

 

 

با یه لبخند مرموز پردرو تو مشتش گرفت محکم روبه پایین کشیدش.

پرده به همراه چوپ پرده با صدای بدی کنده شدن و روی زمین افتادن!

 

رز لبخند زنان نگاهی به در کرد و لب زد:

– اسب وحشی وای نمیسته نگاه کنه تا یکی رامش کنه

 

شونه ای انداخت بالا و ادامه داد:

– مرتیکه هیز بی‌اصل و نصب

 

انگار صفت پیدا کرده بود برای میکائیل!

میکائیلی که به قاطعیت صورتش برزخی می‌شد وقتی این صفت رو از زبان رز می‌شنید، همان دفعه ی اولم خودش رو به سختی کنترل کرد که روی رُز دست بلند نکند!

 

با کمر درد شدیدش پردَرو از چوب پرده جدا کرد و سمت سرویس بهداشتی و حمام کوچک کنار اتاق رفت و دعا دعا می‌کرد پایین اون پنجره آدمی نباشد.

 

از پنجره کوچکی که فقط جسم کوچکی مثل رز ازش رد میشد کمی خم شد و وقتی دید پشت خانه هنوز کسی نیست لبخندی زد و قسمتی از پردرو محکم به پایه روشویی سنگی گره زد و بقیه پردرو از پنجره به بیرون پرت کرد و همزمان گفت:

– اگه بمیرم خونم میفته گردن تو مرتیکه هیز

 

نفس عمیقی کشید و آب دهنش رو قورت داد، کمی تردید داشت برای انجام کار گنگستری که فقط تو فیلم ها دیده بود اما اگر می‌ماند معلوم نیود این آدم ها چه بلایی سرش می‌آوردن.

 

آدم هایی که شاید خواهرش همراز با آنها خوب می‌توانست سر و کله بزند اما رز نه!

 

 

 

 

 

 

 

×××

فرزان

 

 

از ماشین پرادو مشکیش پیاده شد.

سمت عمارت قدیمی که هنوز بعضی شیشه های خانش سبز و قرمز و آبی بودند حرکت کرد و از درختای چنار قدیمی گذشت.

 

هنوز وارد خانه ی میکائیل نشده بود که گوشیش زنگ خورد و همین که به صفحه گوشیش نگاه کرد با دیدن اسم جانان لبخندی زد.

جانان تنها آدمی بود که به راحتی لبخند رو لب های فرزان می‌آورد!

دکمه اتصال رو زد و همون لحظه صدای جیغ جیغوی بچه گانه جانان تو گوشش پیچید:

– نمیام نمیام نــــمــــیــــام… الان زنگ می‌زنم فرزان اصلا

می‌خوام برم با اون زندگی کنم دیگه

 

ابروهای فرزان کمی به بالا حرکت کرد و صدای حرصی مادر جانان که ضعیف تر بود هم به گوشش رسید:

– هم سن و سالت یا هم قد و قوارت که بهش میگی فرزان؟ جانان زنگ نزنیا بیا آماده شو بریم دیر شد بیا بهت می‌گم

 

پس مادر جانان خبر نداشت که دخترکش همین الانشم به فرزان زنگ زده بود:

– جانان؟!

 

جانان که اونور خط صدای عزیز ترین کسش رو شنیده بود و احساس می‌کرد فرزان همیشه در هر صورت پشت اون کودکانه و گلایه مند گفت:

– اینا من و می‌خوان ببرن دیوونه خونه!

 

می‌دونست منظور جانان از دیوونه خونه مهدکودکیست که به تازگی ثبت نامش کردند و نیشخندی ازین یکدنگی جانان زد.

 

 

 

نگاهی به عمارت روبه رویش کرد و برای این که دوست نداشت کسی از خانواده او سر در بیاورد به سمت پشت عمارت قدم برداشت:

– سلامت کو شما؟

 

جانان مثل پدرش کله‌شق بود و لجباز:

– خب سلام… من و کی میای از پیش اینا می‌بری؟

 

جالب بود! هیچ آدم بزرگی دوست نداشت با فرزان وقت بگذراند و حالا دخترک شیش ساله ای دوست داشت با فرزان باشد.

فرزان خواست جوابی بدهد اما صدای داد مادر جانان که جانان رو سرزنش می‌کرد به خاطر زنگ زدنای بی‌رویش به فرزان رو شنید و بعد صدای گریه جانان رو.

اخم کرد دوست نداشت اشک جانان رو هیچ احدی در بیاورد حتی اگر مادرش باشد.

 

صدای جیغ و گریه جانان تو گوشش می‌پیچید و می‌دونست الان جانان محکم پاهایش را به روی زمین دارد می‌کوبد.

همون لحظه صدای تنها دوستش در گوشش پیچید:

– وای فرزان ببخشید این هی راه به راه به تو زنگ می‌زنه

 

جوابی نداد و تمام حواسش پیش گریه های جانان بود و جدی و بدون شوخی توپید:

– چرا گوشی و از دست بچه می‌گیری؟ ببر بده بهش خودش و کشت!

 

مادر جانان بهت زده و بدون حرفی گوشی رو به جانان داد و جانان صدای گریش تو گوشی پیچید:

– من نمی‌خوام برم مَیدکودک

 

بچه بود و تلفظاتش گاهی غلط.

 

 

 

فرزان هم به زبان کودکانه جانان جواب داد:

– چرا دوست نداری دیوونه‌خونه بری؟

 

 

با کلمه ی دیوونه خونه ای که فرزان گفته بود جانان حس کرد بالاخره یک نفر درکش کرده.

گریش قطع شد ولی بغض داشت:

– اون جا همه بچن حوصلم سر میره خوشم نمیاد!

 

 

فرزان دوست داشت قهقه بزند از لحن جانانش اما دستی روی لب هایش کشید.

چقدر خودش رو بزرگ می‌دانست که بچه های مهد برایش بچه به نظر می‌آمدند و خودش بزرگ.

 

 

پشت خانه قدم زنان راه می‌رفت و با زیرکی ذاتیش که واس هر آدم و هر سن و سالی بود جواب جانان رو داد:

– من الان یه جای دورم تو برو دیوونه خونه دو دقیقه تحمل کن بچه های اون جارو بعد من میام جلو در اونجا دنبالت سوار ماشین می‌کنمت می‌برمت فقط به مامانت هیچی نگیا

 

 

جانان بینیش رو بالا کشید و باشه آرومی گفت و همون لحظه مادرش گوشی رو از دست جانان گرفت و گفت:

-چی گفتی بهش عر زدناش تموم شد؟

 

 

فرزان خواست بازم بتوپه اما با دیدن صحنه ی روبه رویش گیج شد.

دخترکی آویزان به پارچه ای از دیوار پشتی ساختمان آرام آرام داشت پاییم می‌‌آمد و گه گداری با ترس به پایین نگاه می‌کرد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان هذیون به صورت pdf کامل از فاطمه سآد

      خلاصه رمان:     آرنجم رو به زمین تکیه دادم و به سختی نیم‌خیز شدم تا بتونم بشینم. یقه‌ام رو تو مشتم گرفتم و در حالی که نفس نفس می‌زدم؛ سرم به دیوار تکیه دادم. ساق دستم درد می‌کرد و رد ناخون، قرمز و خط خطی‌اش کرده بود و با هر حرکتی که به دستم می‌دادم چنان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ما دیوانه زاده می شویم pdf از یگانه اولادی

  خلاصه رمان :       داستان زندگی طلاست دختری که وقتی هنوز خیلی کوچیکه پدر و مادرش از هم جدا میشن و طلا میمونه و پدرش ، پدری که از عهده بزرگ کردن یه دختر کوچولو بر نمیاد پس طلا مجبوره تا تنهایی هاش رو تو خونه عموی بزرگش پر کنه خونه ای با یه دختر و دو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه صنم pdf از شیرین نور نژاد

    خلاصه رمان :       شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی که کمکش میکنه،مردشروریه که ازش کینه داره ومنتظرلحظه ای برای تلافیه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوس نامشروع ارباب pdf از مسیحه زاد خو

  خلاصه رمان :     کابوس ارباب همون خیانت زن اربابه ارباب خیلی عاشقانه زنشو دوس داره و میره خواستگاری.. ولی زنش دوسش نداره و به اجبار خانواده ش بله رو میده و به شوهرش خیانت میکنه … ارباب اینو نمیفهمه تا بعد از شش سال زندگی مشترک، پسربچه‌شون دچار یه بیماری سخت میشه و تو ازمایش خون بیمارستان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یک تو به صورت pdf کامل از مریم سلطانی

    خلاصه رمان:     سروصدایی که به یک‌مرتبه از پشت‌سرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی می‌شد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشت‌سرش، چند متری آن‌طرف‌تر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازی‌ای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بود و امشب برخلاف تمام شب‌هایی که او خودش دوستانش را آنجا جمع

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سرپناه pdf از دریا دلنواز

خلاصه رمان :       مهشیددختری که توسط دوست پسرش دایان وبه دستورهمایون برادرش معتادمیشه آوید پسری که به خاطراعتیادش باعث مرگ مادرش میشه وحالاسرنوشت این دونفروسرراه هم قرارمیده آویدبه طور اتفاقی توشبی که ویلاشو دراختیاردوستش قرارداده بامهشید دختری که نیمه های شب توی اتاق خواب پیداش میکنه درگیر میشه آوید به خاطر عذاب وجدانی که از گذشته داره

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
n.ch
n.ch
1 سال قبل

دوستان ❤🍃
میشه بگین رازه فرزان تو رمان اوای نیاز چی بود؟!
چون خیلی وقت پیش خوندمش یادم نمیاد😂😂😞

آنالی
آنالی
1 سال قبل

چقدر خوشحالم بابت اینکه شخصیت اصلی دختر داستان زرنگه و میتونه گلیم خودش رو از آب بیرون بکشه، درسته که آدم‌های ضعیف وجود دارن اما آدم‌های باهوش و قوی هم وجود دارن و به شخصه دیدن این شخصیت‌ها توی رمان‌ها روی من واقعا تاثیر می‌ذاره و منم دوست دارم مثل اونها باشم

. .........Aramesh
. .........Aramesh
1 سال قبل

تنها رمانی ک دختر توش زرنگه و وحشی میتونه از خودش دفاع کنه ن مثل رمانای دیگه فقط بلدن گریه و شیون کنن بدبختی بکشن🤌🏻
چرا حس میکنم فرزان عاشق زر میشه با وجود این که هم زن داده هم بچه ولی من میگم با میکائل ازدواج میکنه خدا کنه این طوری شه😁😍

black girl
black girl
پاسخ به  . .........Aramesh
1 سال قبل

کجا هم زن داره هم بچه فرزان😐😐😐😐هیچکدوم زن و بچه نداره

کیم سوکجین
کیم سوکجین
1 سال قبل

تو این رمان نقش فرزان قشنگه کاش ب فرزان برسهععههههههههههه

سارا
سارا
1 سال قبل

سلام کیمیاجون،خوشجلیه رمانت ولی لطفا”زود پارت بزار

Mobina
Mobina
1 سال قبل

واس میکائیل رقیب عشقی پیدا شد که

Shaghayegh
Shaghayegh
1 سال قبل

تورو خدا هر روز یه پارت بدهه

ریحان
ریحان
1 سال قبل

جالبه پارت گذاری بیشتر کن

Stin
Stin
1 سال قبل

لطفا زود پارت بدینمنننننن

Stin
Stin
1 سال قبل

هر ۷ روز یک باررر؟🥺😕😕😕😭😭

باب اسفنجی
باب اسفنجی
1 سال قبل

این دفعه هم قراره فرزان عاشق رز بشه ولی بهش نرسه😐
شانس نداره این بچه هققق 😑😂

Z♡loves..
Z♡loves..
1 سال قبل

وای عالی بود 👍👍😂❤️

دسته‌ها
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x