رمان رز های وحشی پارت 7

4.5
(10)

 

 

×××

 

میکائیل

 

– بُکشش… فقط بکشش میکائیل!

کاری ندارم الانشم با یه مرده فرق نداره، من می‌خوام زیر خاک بره فاتحشو بخونم

 

 

یه آدم چقدر می‌توانست تا این حد بوی تعفن بدهد؟ که حتی از پشت تلفن هم نشه تحملش کرد؟

میکائیل دستی به صورتش کشید:

– کشتن یه آدمی که رو تخت بی جون مثل یه تیکه گوشت افتاده و هر نفسش به بیستا دستگاه و کوفت و زهرمار ربط داره کاری نداره اما…

اما کشتن آدمی که صد جور عره و اوره و شمسی کوره بالا سرشن تا خار تو چشم یارو نره کار داره!

یکم فرصت بدین

 

 

مرادی عصبی بود و عصبانیتش از ترسش نشاَت می‌گرفت.

از اون ور گوشی داد زد:

– یعنی چی؟ درست صحبت کن… واضح

 

 

میکائیل همین طور که میز کارش رو دور می‌زد جواب داد:

– یعنی صد تا آدم و آدمک و مامورو کوفت، ریختن دور همراز تا یکی نره کارش و یه سره کن!

خودتم خوب این و می‌دونی که تا الان دست به دامن منی و کاری نمی‌کنی…

 

 

نفسای عصبی مرادی به گوشش می‌رسید و ادامه داد:

– شما دنبال فلش بگرد کار مرگ همرازو بسپر به من! اون حالا حالا ها بهوش نمیاد

 

 

 

– فلش… آخ اگه اون فلش کوفتی و پیدا می‌کردم که این طوری جلز و ولز نمی‌زدم

 

میکائیل لبخند محوی زد، می‌دانست مرادی امروز خانه ی همراز را برای پیدا کردن فلش با خاک یکسان کرده و این یعنی همون طور که فکر کرده بود همراز دختر باهوشی بود!

 

از اتاق کاریش بیرون زد و سمت اتاق خوابش حرکت کرد:

– شما فعلا دنبال یه سرنخ از فلش باش!

همراز با من

 

– کاش مثل اسمش همراز بود تا پس فردا نره سینه قبرستون… دختر به اون خوشگلی حیف شد!

 

 

با پایان جملش میکائیل ایستاد.

مردک پیر خرف دو چیز رو داشت به میکائیل می‌رساند.

اول این که تا پس فردا وقت داری کار همراز رو تموم کنی و دوم…!

دوم این که همراز عاشق میکائیل بود و حیف شد!

 

نفس عمیقی کشید و پر کنایه جواب داد:

– حیف که شد… چون زن شما بود!

مشکی تنتون می‌کنیم ایشالا آقا… با اجازه کار دارم

 

با پایان جملش تماس رو قطع کرد.

با این که زهرش را ریخته بود باز هم ناآرام بود!

باز هم دلش می‌خواست داد بزند از این همه تلاطم زندگیش.

 

سعی کرد خودش رو آروم کند و خیره به در اتاق خوابش که خورشید کوچولوش در آن بود لب زد:

– سرنخ

 

 

 

×××

 

رز

 

حوله های سفید یک وجبی رو کنار زد و یه جورایی کمد بزرگ میکائیل رو کُن‌فیکون کرد تا بالاخره تونست حوله تن پوش بلندی رو پیدا کنه!

 

نفس عمیقی کشید و حولرو برداشت و با نگاه بی‌تفاوتی به بهم ریختیگی روبه رویش خیره شد!

در کمد بزرگ میکائیل رو بست و سمت حمام رفت.

 

با چندش به حمام شیشه ای نگاهی کرد و بعد نگاهی به آینه های بزرگ روبه ی تخت میکائیل انداخت و زیر لب غر زد:

– چه فانتزیاییم دوست دارن… مرتیکه چندش

 

 

حولرو کنار حمام گذاشت و ادامه داد:

– مرتیکه بی‌اصل و نصب هیز بی‌خانواده

 

 

هر دفعه صفتی به صفتای میکائیل اضافه می‌کرد و کاش می‌توانست این صفتارو در روی خود میکائیل با صدایی بلند بگوید، کاش!

سمت رو تختی میکائیل رفت و با کمر درد بدش رو تختی رو برداشت و پرت کرد کنار حمام!

 

 

نگاهش رو داد به دارت بزرگی که روی یه ستون نصب بود و جمله آخر میکائیل تو سرش مرور شد:

(( وسایل اتاق منو خورد نمی‌کنی اگه دوست داری استخونات خورد نشن ))

 

 

شونه ای انداخت بالا و به جهنم زیر لبی گفت.

سمت دارت رفت و چنتا از نشونه گیرای سوزنی تیزی که بهش بود رو برداشت و لب زد:

– یه حمام با پوشش اسلامی برات درست می‌کنم حال کنی مرتیکه

 

 

نترس بود و سرکش…

خیره سر بود و رُز وحشی بود برای خودش ولی میکائیل هم گرگ باران دیده بود و درنده!

 

 

 

×××

 

میکائیل

 

در اتاق رو باز کرد و با شنیدن صدای دوش کمی مکث کرد.

رز بالاخره حمام رفته بود و دوست نداشت اذیتش کند اما دیدن تن عریان دخترک مثل سیب حوا بد وسوسش کرده بود!

 

 

خودش هم نمی‌دانست که چطوری دل‌باخته که نه ولی این‌قدر خاطرخواه یک الف بچه شده.

الف بچه ای که ظاهراً شبیه همراز بود ولی باطناً از همراز یک کهکشان فاصله داشت.

 

 

بالاخره وسوسه شد و در اتاق رو کامل باز کرد اما با دیدن صحنه ی روبه روش دندون سابید بهم:

– توله سگ خر وحشی

 

 

هر دفعه اسم یک حیوان رو روی رُز می‌زاشت و بالاخره عصبی وارد اتاق شد.

نگاهش به ملافه ی روتَختی بود که با نشونه گیرای دارت وصل شده بودن به دیوار!

دیواری که به لطف سوزنای تیز دارت سوراخ سوراخ شده بودن.

 

 

به حمام دید نداشت و فقط در سرش مرور می‌کرد که این دختر چقدر جسور و باهوش!

خواست سمت حمام برود و رز رو غافل گیر کند اما پشیمان شد.

 

 

دستی به صورتش کشید و خیره به حمام اسلامی که رز درستش کرده بود روی تختش دراز کشید.

نگاهش روی گچ های ریخته شده ی روی زمین کشیده شد و یاد شبی افتاد که همراز عریان وارد اتاقش شده بود!

 

 

 

شبی که میکائیل جان کند تا شبیه یوزارسیف قصه ی زلیخا باشد و خطا نکند.

وَ حالا که دوست داشت با رز باشد، رز بود که اون رو پس می‌زد!

 

 

نفس عمیقی کشید و خیره شد به سقف اتاقش و بعد پنج دقیه صدای شُر شُر آب قطع شد و لبخند خبیثی رو لبان میکائیل نقش بست.

 

 

بعد چند ثانیه صدای هین ترسیده ی رز تو اتاق پیچید و مشخص شد خانم از حمام بیرون اومده.

نگاهش رو داد به دخترک و با دیدن حوله ی تن پوش تنش ابروهاش پرید بالا!

این حوله ی بلند گشادو از تو کمد پیدا کرده بود؟!

 

 

رز با این که پوشیده بود بیشتر خودش رو جمع و جور کرد و با اخم کنایه وار گفت:

– میگم که خودت خواهر داری؟

 

 

زبون تیزی داشت و میکائیل اگر کوتاهش نمی‌کرد شب رو خوابش نمی‌برد.

از رو تخت پاشد و همین‌طور که خیره ی تن پوشیده رز بود گفت:

– مُفتشی؟

 

 

 

نگاه سنگین میکائیل رز رو آزار می‌داد و کلافش کرده بود.

فکر می‌کرد قسمتی از بدنش مشخص

وَ سعی می‌کرد با حوله ای که تو تنش زار می‌زد خودش رو بیشتر بپوشونه:

– خب باشه خواهر نداری ولی یکی که باید زاییده باشتت تا بشی بَلای جون من دیگه؟

پس نگاه کَثیفتو…

 

 

هنوز جملش رو کامل نگفته بود که میکائیل پر جذبه یک قدم سمتش رفت و رز ادامه ی حرفش رو قورت داد!

باز افسار زبانش از دستش در رفته بود؟

 

 

میکائیل پر اخم و بدون شوخی لب زد:

– فکر کنم نذر کردی امشب سیلیرو از من بخوری نه؟

هر چند اول و آخر با این زبون سرخت ضرب دست من و میچشی

 

 

رز کوتاه آمد و جوابی نداد!

هر چند در دلش زمزمه می‌کرد که حرف حق رو زده و بهتر است این مرد نگاهش رو غسل دهد.

میکائیل سکوت رز رو که دید به حوله تن پوش رز اشاره ای زد:

– اینو از کجا آوردی؟

 

 

آروم طوری که خودشم به زور شنید جواب داد:

– از کمدت دیگه

 

 

گوش های تیز میکائیل جواب رز رو شنیدن.

اما میکائیل به یاد نمی‌آورد همچین حوله ای داشته باشد:

– چقدر گشتی این و تو کمدم پیدا کردی؟

فکر کنم از عمق کمد کشیدیش بیرون

 

 

رز جوابی به کنایه میکائیل نداد و انگار موش زبونش رو خورده بود!

میکائیل به حمام اشاره ای زد و پر اخم ادامه داد:

– این چه بلایی سر اتاق من آوردی؟ دیوارای اتاقم و سوراخ سوراخ کردی که چی بشه؟

 

 

 

رز بازم جوابی نداد!

دوست نداشت باز زبان درازی کند و در نهایت از مرد روبه رویش سیلی بخورد.

میکائیل یه قدم سمت رز برداش و توپید:

– با توام… زبونت بند اومده تخم کفتر بدم وا شه

 

 

رز ترسیده رفت عقب و صادق جواب داد:

– صدای سیلی که تو سالن به اون مرد زدی هنوز تو گوشم داره می‌پیچه… یه دونه ازون سیلیات بخورم فکر نکنم زنده بمونم پس ترجیح میدم زبونم بند بیاد تا سر سبزم نره به باد

 

 

میکائیل بی توجه به عقب رفتنای رز جلو رفت:

– چه عجب خورشید خانم از یه چیزی بالاخره حساب برد

 

 

رز دیگر جایی برای عقب رفتن نداشت و بین دیوار و میکائیل گیر افتاد.

یه صحنه ی تکراری از تمام فیلم های عاشقانه ای که دیده بود!

صحنه ای که با میکائیل برایش ترسناک بود تا عاشقانه.

 

 

میکائیل دستی به گونه رطوبت دار رز کشید و رز جرعت نمی‌کرد به چشمان میکائیل خیره شود.

میکائیل نیشخندی زد:

– بگو بینم نترسیدی با دیدن دیوارای اتاقم یه سیلی بزنم تو گوشت؟

 

 

این همه نزدیکی به مزاق رز خوش نمی‌اومد.

دستان کوچیکش رو روی سینه های ورزیده میکائیل گذاشت؛ فشاری به سینه های میکائیل وارد کرد و گفت:

– برو عقب

 

 

میکائیل تکون نخورد و با قلدری تمام جواب داد:

– نرم؟

 

 

 

رز درمونده نگاهش رو به میکائیل داد.

میکائیل با دیدن اون قیافه مظلوم نما و اون قد و قواره ی ریزه اون هم تو حوله ای که تو تنش زار می‌زد داغ کرد!

 

 

فکر های شومی به سرش داشت خطور می‌کرد.

فکر این که اگر فقط گره ی حوله رز را باز کند ازین داغی خلاص می‌شود و به خواسته هایش می‌رسد داشت دیوانه اش می‌‌کرد و همان لحظه برای این که دستش خطا نرود یک قدم به عقب رفت و نفس عمیقی کشید:

– لباس تنت کن

 

 

رز لبانش رو تَر کرد و خواست بگوید لباس ندارم که میکائیل دیگر نتوانست بگذرد از لبان سرخ رزش!

 

تو یک حرکت مچ ظریف رز رو گرفت و کشیدش سمت خودش… طوری که خود رز هم نفهمید چیشده و فقط وقتی به خودش آمد که میکائیل با چشمان بسته با حرص لبان دخترک رو بین دندان هایش به بازی گرفته بود!

 

 

حتی رز چشمانش رو هم نبسته بود و نمی‌فهمید که چه شد!..‌. فقط قطره های اشکش بود که از زور ناتوانی رو صورتش ریخته شد و باعث شد میکائیل به خودش بیاید و ازش جدا شود.

 

 

رز لرزیده چسبید به دیوار پشت سرش و محکم دستی به لبانش کشید، میکائیل حیرون از کاری که کرده بود خیره به چشمان رز لب زد:

– گریه نکن

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۳ ۲۳۱۴۰۶۳۸۵

دانلود رمان طلایه pdf از نگاه عدل پرور 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       طلایه دخترساده و پاک از یه خانواده مذهبی هست که یک شب به مهمونی دوستش دعوت میشه وتوراه برگشت در دام یک پسر میفته ومورد تجاوز قرار می گیره دراین بین چند روزبعد برایش خواستگار قراره بیاید و.. پایان خوش
IMG 20230127 015421 7212 scaled

دانلود رمان بیراه عشق 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       سها دختری خجالتی و منزوی که با وعده و خوشی ازدواج می‌کنه تا بهترین عروس دنیا بشه و فکر می‌کنه شوهرش بهترین انتخابه اما همون شب عروسی تمام آرزو های سهای قصه ما نابود میشه …
f1d63d26bf6405742adec63a839ed542 scaled

دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو 3 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی…
رمان شهر بازي

رمان شهر بازي 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان شهر بازي   خلاصه: این دنیا مثله شهربازی میمونه یه عده وارد بازی میشن و یه عده بازی ها رو هدایت میکنن یه عده هم بازی های جدید طراحی میکنن، این میون یه عده بازی می خورن و حالشون بد میشه و یه عده سرخوش از هیجانات…
IMG 20210815 000728

دانلود رمان عاصی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         در انتهای خیابان نشسته ام … چتری از الیاف انتظار بر سر کشیده ام و … در شوق دیدنت … بسیار گریسته ام …
IMG 20230127 013928 0412

دانلود رمان خطاکار 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     درست زمانی که طلا بعداز سالها تلاش و بدست آوردن موفقیتهای مختلف قراره جایگزین رئیس شرکت که( به دلیل پیری تصمیم داره موقعیتش رو به دست جوونترها بسپاره)بشه سرو کله ی رادمان ، نوه ی رئیس و سهامدار بزرگ شرکت پیدا میشه‌. اما…
IMG 20230128 234015 1212 scaled

دانلود رمان رقصنده با تاریکی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     کیارش شمس مرد خوش چهره، محبوب و ثروتمندیه که مورد احترام همه ست… اما زندگی کیارش نیمه پنهان و سیاهی داره که هیچکس از اون خبر نداره… به جز شراره… دختری باهوش و بااستعداد که به صورت اتفاقی سر از زندگی تاریک کیارش…
رمان تابو

رمان تابو 0 (0)

4 دیدگاه
دانلود رمان تابو خلاصه : من نه اسم دارم نه خانواده، تنها کسی که دارم، پدرمه. یک پدر که برام همه کار کرده، مهربونه، دلرحمه، دوست داشتنیه، من این پدر رو دوست دارم، اون بهم اسم داد، بهم شخصیت داد، اون بهم حس انتقام داد. من این پدر رو می‌خوام…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

28 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
11 ماه قبل

ای بابا
پس پارت جدید کو
هفته ای یبارم دیگه نیس

مینا
مینا
11 ماه قبل

آخه بیشعور اینجوری که ازت بیشتر متنفر میشه تا عاشق خودش میگه با خواهرش زمین تا آسمون فرق داره خودشم گند میزنه دیگه کامل رفتی تو لیست سیاهش آقا میکائیل 😂😂😂😂

black girl
black girl
11 ماه قبل

چجوریع که بر من و بعضیا متن هست بر بعضیا نیست😐؟

رضا میر
رضا میر
پاسخ به  black girl
11 ماه قبل

فاطمه درستشون کرد اولش برا منم نبود

فائزه
فائزه
11 ماه قبل

زمان قشنگیه . اما پارت هاش رو خیلی دیر میذارید و این باعث میشه مخاطباش رو از دست بده

علوی
علوی
11 ماه قبل

ممنون فاطمه جان.
اون سفید بودن، جذابیتش رو بالا برد. واسه خودش تبلیغی بود

رویا😑😐
رویا😑😐
11 ماه قبل

این پارتش از همش بهتر نوشته بود
فقط یچیزی من متنی ندیدم🤔
😂 😂 😂 😂

دیانا
دیانا
11 ماه قبل

فاطمه خانم کجای چرااین درست نمی کنی

همتا
همتا
11 ماه قبل

بعد ی‌هفته انتظار
مشکلی پیش اومده که متن نداره

علوی
علوی
11 ماه قبل

بچه‌ها یه همتی کنید امتیاز این پارت رو ببریم بالا، ببینیم به چند می‌رسه!!

بانو
بانو
11 ماه قبل

اگه رمان خوندید عینک تونو بدین منم بخونم🤣🤣🤣

مینا
مینا
پاسخ به  بانو
11 ماه قبل

من خوندم خیلی قشنگ بود رز حسابی حالش و میگیره مردم از خنده😂😂😂😂😂😂

ساناز
ساناز
11 ماه قبل

کاش جای هیجان انگیز تمومش نمی‌کردی ای بابا

نیکو
نیکو
11 ماه قبل

به به دست شما درد نکنه کیف کرده ایول👏🏻👏🏻

نقطه
نقطه
11 ماه قبل

چرا متن نداره رمان؟
آیا فقط برای من اینطوره؟

علوی
علوی
پاسخ به  نقطه
11 ماه قبل

برای منم همینه،
اون امتیازات مال قضیه پادشاه لخته‌است😂😂😂😂😉

نقطه
نقطه
پاسخ به  علوی
11 ماه قبل

😂😂🤦🏻‍♀️

تارا فرهادی
تارا فرهادی
11 ماه قبل

۲۶ امتیازی که به رمان نخونده دادیمو کجای دلم بزارم 🤣🤣

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  تارا فرهادی
11 ماه قبل

پارت گذاری رمانا خل و چلمون کردن خواهرم

رهاا
رهاا
پاسخ به  تارا فرهادی
11 ماه قبل

🤣

ضحی
ضحی
پاسخ به  تارا فرهادی
11 ماه قبل

الان ۵۹ امتیاز برای رمانی هست که من متنش رو ندارم🤓

مینا
مینا
پاسخ به  تارا فرهادی
11 ماه قبل

😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂

خواننده رمان
خواننده رمان
11 ماه قبل

یعنی چی؟متنش کو؟

،،،
،،،
11 ماه قبل

فاطی اون عینکتوبده

زلال
زلال
پاسخ به  ،،،
11 ماه قبل

🤣🤣👌

نیکو
نیکو
پاسخ به  ،،،
11 ماه قبل

💔 😂

مینا
مینا
پاسخ به  ،،،
11 ماه قبل

وای ترکیدم🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣

علوی
علوی
11 ماه قبل

به‌به خیلی خیلی عالی بود! 😁😁😁

دسته‌ها

28
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x