رمان سال بد پارت 34

4.2
(5)

 

 

 

– چرا باور نکنی ؟ … اون هم یک آدمه ! همه ی آدما نقطه ضعفی دارن !

 

شهاب هوومی گفت و کمی از نوشیدنی اش را خورد … البته حق با مجتبی بود !

 

– اونا کی بودن ؟

 

– کیا ؟

 

– همونایی که سر رئیس کلاه گذاشتن و به زانوش شلیک کردن !

 

مجتبی گفت :

 

– نمی دونم از کیا حرف می زنی رفیق !

 

چهره اش حالتی مضحک از غرور و خودخواهی گرفت … آرنجش را به بار تکیه زد و ادامه داد :

 

– اسمشون از صفحه ی روزگار پاک شده ! … رئیسِ ما همه شون رو راهیِ جهنم کرد !

 

قبل از اینکه شهاب فرصت کند چیزی بگوید ، مردی هول و هراسان خودش را داخل باشگاه انداخت و نگاهش را دور تا دور سالن آینه کاری شده چرخاند .

 

حالت بی قرار و عجولش توجه شهاب را به خودش جلب کرد .

 

– عماد خان … عماد خان اینجاست ؟!

 

 

 

 

انگشت اشاره ی شهاب به سمت اتاق رشید دراز شد … مرد به سرعت به همان سمت رفت .

 

مجتبی تکیه اش را از پیشخوان برداشت :

 

– اه … این که خضوعیه !

 

– خضوعی کیه ؟

 

– نماینده ی عماد خانه توی محله ی چرمشیرا !

 

شهاب نگاه کرد به مرد که حالا پشت در دفتر رشید خان ایستاده بود … .

 

محله ی چرمشیرها … جنوبی ترین و فقیرنشین ترین محله ی شهرشان بود … و مرکز خرده بزهکاری ها .

 

مجتبی گفت :

 

– بریم ببینیم چی شده !

 

و رفت !

شهاب هم تمامِ نوشیدنی اش را یک نفس سر کشید و قوطی خالی را روی پیشخوان رها کرد … و به دنبال او راه افتاد .

 

آن مرد ، خضوعی ، حالا داخل اتاق بود .

 

– زنگ زدم بهتون … چند بار هم زنگ زدم ! در دسترس نبودید !

 

شهاب هم مثل مجتبی نزدیک در نیمه باز ایستاد . از آن زاویه ای که ایستاده بود ، می توانست عماد را ببیند که روی صندلی چرم نشسته بود و پا روی پا انداخته بود و دست هایش با آرامش روی دسته های صندلی قرار داشت . صورتش را نمی توانست ببیند …

 

صدای کوبش قلبش را در گوش هایش حس می کرد … .

 

خضوعی هنوز حرف می زد :

 

– یکی از بچه ها رو گرفته عین سگ زده ! … پسره الان توی بیمارستانه ! یک دستش و دو تا از دنده هاش شکسته !

 

 

 

 

 

 

عماد ناگهان روی پاهایش ایستاد :

 

– این مرتیکه … داره منو واقعا عصبی می کنه !

 

صورتش درهم مچاله بود … حالت سکوت رعب آور و خطرناکی داشت . چند قدمی در طول اتاق راه رفت . رشید خان سعی داشت او را آرام کند :

 

– از این یارو گنده تر هاشو خاک کردی … این که کسی نیست ! یه فکر درست حسابی براش برمی داریم !

 

 

شهاب آهسته از مجتبی پرسید :

 

– کدوم مرتیکه ؟

 

– چند ماهه از تهران یک مامور جدید فرستادن … خیلی روی دم ما پا می ذاره ! … به نظرم وقتشه گوشمالیش بدیم !

 

شهاب یک مدلی نگاهش کرد … انگار مجتبی دیوانه شده بود ! مامور حکومت را گوشمالی می دادند ؟ … مگر دیوانه شده بودند که چنین ادعایی داشتند !

 

باز خواست چیزی بگوید که با صدای وحشتناکی … صدای کوبیده شدنِ کف دستهای عماد به سطح میزِ رشید خان … نگاهش مجدداً به داخل اتاق کشیده شد .

 

عماد کف دست هایش را با قدرت با میز کوبید … چندین و چند بار .

 

– عین سگ پشیمونش نکنم … تخمِ بابام نیستم !

 

عماد گفت … و بعد مصمم و خشمناک چرخید و با تنه ای که به خضوعی زد … از دفترِ رشید خان خارج شد .

 

خیلی خیلی بر افروخته و خشمگین به نظر می رسید !

رشید خان پشت سرش از اتاق بیرون آمد :

 

– عماد … همینطوری که نمی تونی بی گدار به آب بزنی ! باید اول …

 

– مجتبی ! با من بیا !

 

صدای عربده ی بلند عماد … که انگار می خواست به دیگران بفهماند حوصله ی هیچ حرف و نصیحتی را ندارد …

 

سکوت رشید …

 

و مجتبی که به دنبال عماد از باشگاه بیرون رفت … .

 

شهاب نفس راحتی کشید . خوشحال بود که عماد خان او را همراه خودش نخواسته بود … .

 

***

 

 

 

 

***

 

در را با کلیدم باز کردم و عصبی و بی حوصله وارد آپارتمان شدم .

 

کیفم را همان نزدیک در روی زمین انداختم و مقنعه ی مشکی ام را چنان با خشم از سرم بیرون کشیدم که کل موهایم بهم ریخت .

 

– اَه ! اَه ! اَه !

 

مثل بچه های دو ساله پایم را روی زمین کوبیدم !

 

– چی شده بابا جان ؟

 

با صدای بابا اکبر … هول زده دستم را روی سینه ام گذاشتم و جرخیدم به عقب … .

ایستاده بود توی آشپزخانه … کفگیری در دست داشت .

 

– ای وای بابا … سلام ! شما خونه اید ؟!

 

– ماشینو دم در ندیدی مگه ؟

 

نه تنها ماشین را ندیده بودم … که بوی خوش پلوی دم کشیده و مرغ زعفرانی را هم که در هوای خانه پیچیده بود ، حس نکرده بودم !

 

– ناهار درست کردین ؟ … دستتون درد نکنه !

 

– برو یه آبی به دست و روت بزن تا سفره رو پهن می کنم !

 

سرم را بی حوصله تکان دادم و همانطور که دکمه های مانتویم را باز میکردم ، به سمت اتاقم رفتم .

 

اردیبهشت داشت تمام می شد و من هنوز ول معطل بودم ! به هر دری می زدم تا کار پیدا کنم ولی بسته بود . آخر یک دختر بیست و دو ساله با مدرک کاردانی حسابداری و بدون هیچ سابقه ی کاری از کجا می توانست یک کار خوب گیر بیاورد ؟!

 

دیگر واقعا داشتم ناامید می شدم !

 

ولی خوبی اش این بود … هر چقدر روز گندی داشتم ولی ناهار خوشمزه ای انتظارم را می کشید !

 

 

 

 

لباسم را عوض کردم و دست و صورتم را شستم و با خُلقِ خوش تری به سالن برگشتم .

 

بابا اکبر زحمت کشیده بود و سفره را پهن کرده بود .

 

– دستت درد نکنه بابا جون ! توی این روز سگی تنها چیزی که می تونست حالم رو بهتر کنه ، یه ناهار درست و درمون بود !

 

بابا گفت :

 

– نوش جونت دختر جان !

 

و در بشقابم پلو کشید و آن را مقابلم روی سفره گذاشت .

 

آن قدر گرسنه بودم که حتی فرصت نفس کشیدن نداشتم ! یک ران مرغ روی بشقابم گذاشتم و تند و تند مشغول خوردن ناهارم شدم .

 

شاید یکی دو دقیقه ای به همین منوال گذشت … که بابا اکبر با گذاشتن لیوان دوغ کنار دستم ، به من فهماند وسط لقمه هایم نفسی بگیرم !

 

– مرسی بابا جون !

 

– حالا امروز کجا بودی که اینقدر گرسنه برگشتی ؟

 

لیوان دوغم را برداشتم و گلویم را تر کردم .

 

– مصاحبه کاری داشتم !

 

– خب !

 

– یه خانم دکتری منشی می خواست … فکر کردم …

 

و ساکت شدم … .

فکر کردن به اینهمه سردرگمی قلبم را به درد می آورد !

 

 

 

 

– خب … نشد ؟

 

– نه ، نشد ! ازم سابقه کار می خواست که نداشتم ! … بعدم می گفت باید سه ماه ازمایشی برم ، ببینه به درد این کار می خورم یا نه !

 

عصبی و هیستریک پوزخند زدم :

 

– من نمی فهمم … چهار تا تلفن جواب دادن و چند تا تایم ویزیت چک کردن هم آزمایش می خواد ؟! … بعدش هم چرا سه ماه ؟! … با یک ماه نمی تونه بفهمه به درد می خورم یا نه ؟!

 

بابا اکبر با تاسف سری تکان داد :

 

– دور و زمونه ی بدی شده ! به جوونا رحم ندارن ! … زمان ما اینقدر کار زیاد بود که دم در اداره ها وایمیستادن و از هر جوونی که رد می شد می پرسیدن کار می خواد یا نه !

 

آه غمباری کشیدم ! این چیزهایی که بابا اکبر تعریف می کرد شبیه افسانه بود ! ولی مگر نه اینکه همین بابا اکبر در بیست و یک سالگی با مدرک فوق دیپلم استخدام آموزش و پرورش شد ؟

من با او چه فرقی کرده بودم ؟!

 

قیافه ام حسابی آویزان شده بود که بابا اکبر به بشقاب غذایم اشاره کرد :

 

– ناهارت از دهن افتاد بابا جان !

 

هووفی کشیدم و قاشق غذا را به دهان بردم و اینبار با حرص مشغول جویدن شدم .

 

توی ذهنم مشغول شیش و بش بودم که بفهمم باید چه بکنم … که صدای زنگ موبایلم از توی کیفم بلند شد .

 

اول نمی خواستم جواب بدهم ، ولی با فکر اینکه شهاب پشت خط است … دلم راضی به جواب ندادن نشد .

 

قاشق و چنگالم را در بشقاب رها کردم و از جا بلند شدم … .

 

 

 

 

 

 

کیفم را که روی زمین رها کرده بودم ، برداشتم و موبایلم را بیرون اوردم و … هووف !

 

هستی بود !

 

– الو ؟

 

صدایم بی اختیار عبوس شده بود ! هستی گفت :

 

– یعنی نشد یک بار من زنگ بزنم به تو و اخلاقت عین آدم باشه ! چته باز ؟!

 

– هیچیم نیست ! خوبم !

 

– دایی اکبر خوبه ؟ جانی سینز خوبه ؟!

 

با جمله ای که گفت … انگار جریان برق از شانه هایم رد شد ! از جا پریدم و با نگاهی به بابا اکبر که هنوز مشغول ناهارش بود ، توی گوشی غرّیدم :

 

– هستی … به قرآن بخواد این اسم توی دهنت بیفته ها … می زنم لهت می کنم !

 

هستی غش غش خندید .

 

– ببخشید ، دیگه نمی گم ! از این به بعد جانی دپ می گم !

 

پلک هایم را عصبی روی هم فشردم :

 

– هستی ! گاو !

 

در فکر بودم تماس را قطع کنم … که هستی بلاخره جدی شد :

 

– از این ک…شعرای بگذریم ! آیدا ! یه موقعیت کاری خوب برات سراغ دارم !

 

 

 

 

 

 

متعجب گفتم :

 

– تو برای من سراغ داری ؟!

 

– مگه من چمه ؟!

 

– هیچیت نیست ، فقط از من علاف تری !

 

– واقعاً که آیدا خانم ! من علافم ؟! … راست می گی ، پس این شغل گوگولی مگولی رو هم برای خودم نگه می دارم !

 

و تماس را قطع کرد !

یک لحظه متحیر به موبایلم نگاه کردم … جدی جدی قطع کرده بود ! … بعد یکدفعه احساس سوزان خشم همراه با اشتیاق و امید به رگ هایم هجوم آورد !

 

اشتیاق از اینکه هستی برای من کاری سراغ داشت … و خشم از اینکه در این لحظه شوخی اش گرفته بود و داشت نمک می ریخت !

 

فوری شماره اش را گرفتم و به او زنگ زدم … ولی رد تماس کرد ! … دوباره گرفتم …

 

دست هایم از بیم و امید می لرزید ! هستی دومین تماس را هم رد کرد و همچنان که من برای سومین بار به او زنگ می زدم … یکدفعه ترس به دلم افتاد که نکند به من دروغ گفته و سر کارم گذاشته باشد … ! …

 

سومین تماسم را پاسخ داد :

 

– الووو … هانییی …

 

سرش داد کشیدم :

 

– هستی اعصاب ندارم … به قرآن می زنم تیکه تیکه ات می کنم ها !

 

یک لحظه مکث … و بعد با صدایی ضعیف ادامه دادم :

 

– دروغ گفتی که کار سراغ داری ، ها ؟ … سر کاری بود ؟!

 

 

 

 

 

نفس عمیقی گرفت :

 

– خیلی دوست داشتم که سر کاری بود ، ولی نه … نیست ! بابا همین الان اومد خونه و گفت که بخش حسابداری شرکتشون نیروی کار می گیره … البته با شرایطی که تو هیچکدومشون رو نداری !

 

– یعنی چه شرایطی ؟ … درست توضیح بده !

 

– چه بدونم بابا ! … همین سابقه کار و …

 

یک لحظه مکث کرد … از آن سمت خط صدای مردانه ای داشت چیزی می گفت … بعد هستی گفت :

 

– اصلاً آیدا … گوشی دستت باشه خودِ بابا برات توضیح بده !

 

و بعد سکوت !

 

دل توی دلم نبود … از شادی نزدیک بود پس بیفتم ! بابا اکبر با علامت سر از من پرسیده ، چه خبر شده … ولی فرصت نکردم جوابش را بدهم . چون همان وقت آقا محمد ، شوهر عمه الهام گفت :

 

– الو ؟!

 

– سلام آقا محمد ، خوبید ؟!

 

آقا محمد پاسخ سلامم را داد و بعد بدون اتلاف وقت گفت :

 

– ببین آیدا خانم ، رک و راست بهت بگم من راضی نبودم هستی بهت چیزی بگه ! چون شرایط خیلی سخته و استخدامت خیلی بعیده !

 

لبخند روی لبم ماسید .

 

– شرایطشون چیه مگه ؟!

 

 

 

 

 

– مدرک لیسانس یا بالاتر می خوان … حداقل پنج ، شش سال سابقه ی کار می خوان ! … تازه تهشم پور حسین همونی رو استخدام می کنه که بهش سفارش شده باشه !

 

با امیدواری مضحکی پرسیدم :

 

– خب شما اونجا آشنا دارید ! می تونید سفارش منو بهشون بکنید ، درسته ؟!

 

– خدا خیرت بده آیدا خانم ! من یک مامور خرید سادم ! حرف من برای کی برو داره آخه ؟!

 

با ناامیدی لب ورچیدم و روی لبه ی مبل نشستم … آقا محمد ادامه داد :

 

– ولی بازم هستی راست می گه … امتحان کردنش که ضرری نداره ! برو یه فرمی پر کن … شایدم شانست گرفت و قبول شدی ! …

 

لبخندی زدم که به صورتم زار می زد . گمان نمی کردم آدم خوش شانسی باشم ، ولی امتحان کردنش ضرری نداشت . قضیه ی همان سنگ مفت و گنجشک مفت بود ! استخدام هم نمی شدم لااقل یک شرکت درست و حسابی می دیدم … بعد از تمام مطب های درپیت منشی گری و فروشگاههای کالاهای بنجل !

 

نفس محکمی گرفتم و گفتم :

 

– باشه … ممنون ! لطفاً آدرس دقیق شرکت رو بگید که هستی برام اس ام اس کنه !

 

و بعد از چند بار تشکرِ دیگر … تماس را تمام کردم .

 

***

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۵ ۱۴۰۲۴۳۳۱۴

دانلود رمان در حسرت آغوش تو pdf از نیلوفر طاووسی 5 (1)

3 دیدگاه
  خلاصه رمان :     داستان درباره ی دختری به نام پانته آ ست که عاشق پسری به نام کیارشه اما داستان از اونجایی شروع میشه که پانته آ متوجه میشه که کیارش به خواهرش پریسا علاقه منده و برای خواستگاری از پریسا پا به خونه ی اونها میذاره…
IMG 20230127 013928 0412

دانلود رمان خطاکار 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     درست زمانی که طلا بعداز سالها تلاش و بدست آوردن موفقیتهای مختلف قراره جایگزین رئیس شرکت که( به دلیل پیری تصمیم داره موقعیتش رو به دست جوونترها بسپاره)بشه سرو کله ی رادمان ، نوه ی رئیس و سهامدار بزرگ شرکت پیدا میشه‌. اما…
رمان هکمن

رمان هکمن 1 (1)

8 دیدگاه
دانلود رمان هکمن   خلاصه : سمیر، هکر ماهری که هیچکس نمی تونه به سیستمش نفوذ کنه، از یه دختر باهوش به اسم ماهک، رو دست می خوره و هک می شه و همین هک باعث یه کل‌کل دنباله دار بین این دو نفر شده و کم کم ماهک عاشق…
f1d63d26bf6405742adec63a839ed542 scaled

دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو 3 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی…
InShot ۲۰۲۳۰۳۱۲ ۱۱۱۴۴۶۰۴۴

دانلود رمان پنجره فولاد pdf از هانی زند 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :         _ زن منو با اجازه‌ٔ کدوم دیوثِ بی‌غیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ بکارتش؟   حاج‌بابا تسبیح دانه‌درشتش را در دستش می‌گرداند و دستی به ریش بلندش می‌کشد.   _ تو دیگه حرف از غیرت نزن مردیکه! دختر منم زن توی هیچی‌ندار…
1682363596840

دانلود رمان افگار pdf از ف میری 0 (0)

41 دیدگاه
  خلاصه رمان :         عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 4 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
dar emtedade baran3

رمان در امتداد باران 0 (0)

2 دیدگاه
  دانلود رمان در امتداد باران خلاصه : وکیل جوان و موفقی با پیشنهاد عجیبی برای حل مشکل دختری از طریق خواندن دفتر خاطراتش مواجه میشود و در همان ابتدای داستان متوجه می شود که این دختر را می شناسد و در دوران دانشجویی با او همکلاس بوده است… این…
Screenshot ۲۰۲۳۰۱۲۳ ۲۲۵۴۴۵

دانلود رمان خدا نگهدارم نیست 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       درباره دو داداش دوقلو هست بنام های یغما و یزدان یزدان چون تیزهوش بود میفرستنش خارج پیش خالش که درس بخونه وقتی که با والدینش میره خارج که مستقر بشه یغما یه مدتی خونه عموش میمونه که مادروپدرش برگردن توی اون مدتت…
رمان هم قبیله

دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند 4.2 (6)

1 دیدگاه
      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زن احسان علیخانی
زن احسان علیخانی
10 ماه قبل

وای بی صبرانه منتظرم

خواننده رمان
خواننده رمان
10 ماه قبل

چه عجب پارت دادین

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x