رمان سال بد پارت 4 - رمان دونی

 

 

گوشه ی لبم را جویدم … بعید می دانستم ! خواستم چیزی بگویم که در نیمه باز اتاقم کاملاً باز شد و فافا به جمعمان پیوست .

 

– سلام آیدا جون !

 

توی دستش یک جفت گوشواره ی رزینِ سرخ رنگ بود که شکل انار بود و خودم آنها را درست کرده بودم .

 

– سلام فائز جون … خوبی عزیزم ؟!

 

– چقدر قشنگن این گوشواره هات ! عکسشونو دیدم توی پیجت … لایکت کردم !

 

بهش لبخند زدم . چقدر این دختر بی شیله پیله و مهربان بود … اصلاً انگار نه انگار که مادری مثل عمه آشا داشت ! همیشه نسبت به او علاقه ای خواهرانه همراه با اندکی دلسوزی داشتم .

 

– قابلت رو نداره ! میخوای مال تو ؟!

 

گفت :

 

– عزیز دلی !

 

و گوشواره ها را روی میز کارم گذاشت .

 

کار من هم این بود که زیور آلات مهره ای و رزین درست می کردم و در پیجم می فروختم . در آمدم زیاد نبود ، ولی من از انجام این کار لذت می بردم . هر چند می دانستم عمه آشا این کارها را سبک بازی و وقت تلف کردن می دانست ! او حتی دوست نداشت فافا از این مدل زیور آلات استفاده کند .‌.. چه برسد به درست کردنشان !

 

فافا باز گفت :

 

– خوشگل شدی !

 

و به موهایم اشاره کرد ! لبخند زدم و قری به گردنم دادم . هستی فوراً پرسید :

 

– ولیعهد رو دیدی امروز ؟

 

– آره !

 

– چی گفت از موهات ؟ خوشش اومد ؟!

 

– فکر کنم اصلاً متوجه نشد !

 

صورتش را یک مدلی مچاله کرد … انگار خرمالوی نارس خورده بود !

 

– کوره به قرآن !

 

فافا پرسید :

 

– نمی ریم پیش بقیه ؟!

 

– شما مهمونی دعوت شدین ! من کجا بیام ؟!

 

هستی بی حوصله و پر خشونت من را هل داد به سمت کمد لباسم … .

 

– برو یه چی بپوش تا دهنتو پر خون نکردم ! … زنیکه ی سلیطه ی پاچه ور مالیده !

 

***

 

 

 

***

 

ما و خانواده ی عمو رضا در یک ساختمان زندگی می کردیم .

 

تقریباق ده سال قبل بعد از اینکه مادر بزرگ فوت کرد ، بابا اکبر و عمو رضا خانه ی کلنگی را کوبیدند و یک ساختمان سه واحده با حیاط و پلکان مشترک ساختند .

 

من و بابا اکبر در طبقه ی همکف ، خانواده ی عمو رضا در طبقه ی بعدی … و واحد عمه آشا و عمه الهام هم در بالاترین طبقه بود که به اجاره داده بودند .

 

وقتی با هستی و فائزه توی حیاط رفتیم … اولین کسی که به حضورم واکنش نشان داد ، شادی بود :

 

– چه عجب بیدار شدی دختر عمو ! … تا این موقع می خوابی … اون وقت شبا چیکار می کنی ؟!

 

اعتنایی به حرفش نکردم و به جمع سلام دادم .

 

عمه الهام دستم را گرفت و کشید و روی گونه ام را بوسید . عمه آشا چپ چپی نگاهم کرد و با اشاره به تخت سینه ی خودش … از من خواست شالم را روی سینه هایم مرتب کنم .

 

عمو رضا پرسید :

 

– از بابات خبری نداری عمو جان ؟

 

– الان زنگ زدم بهشون . مسافر داشتن … بعدش میان خونه !

 

هاشم خان ، شوهر عمه الهام اظهار نظر کرد :

 

– توی چهار شنبه سوری … کله خری میخواد رانندگی کردن !

 

خندید … انتظار داشت من هم بخندم . ولی من فقط بر و بر نگاهش کردم تا از رو رفت .

 

آن وقت عمو رضا گفت :

 

– چرا ایستادین دخترا ؟! … صندلی بیارید ، بشینید ! شادی جان … برای آیدا چایی بریز !

 

و با اشاره ای به فلاسکِ دو قلوی کنار پای شادی …

 

شادی پشت پلکی نازک کرد و با بی اعتنایی جواب داد :

 

– آیدا جون که تعارف نداره با ما ! خودش بریزه !

 

 

 

عمو رضا به دخترش چشم غرّه رفت و من هم بدون پلک زدن چند لحظه ای نگاهش کردم . واقعاً دوست داشتم جلو بروم و با پشت دست توی دهانش بخوابانم !

 

عمه الهام انگار خطر را حس کرد که دستپاچه گفت :

 

– هر چند الان نزدیک شامه و ممکنه از اشتها بیفتی … ولی چیپس خونگی درست کردم گذاشتم یخچالِ عمو رضا اینا ! دوست دارید برید بالا بخورید !

 

زن عمو سوده هم گفت :

 

– اگه رفتید … یه سر هم به خورشت ها بزنید ته نگیره !

 

هستی هول هولکی گفت :

 

– آره ، بریم ! بریم چیپس بخوریم !

 

و با کشیدن دستم … من را به سمت پلکان راهی کرد . فافا هم همراهمان آمد .

 

همینطور که از پله ها بالا می رفتیم … زیر لبی غر زدم :

 

– دختره ی ایکبیریِ از خود راضی ! من اگه تعارف نداشتم که الان یکی می خوابوندم توی دهنت !

 

هستی گفت :

 

– ولش کن سلیطه خانم رو … ک…ون لقش !

 

فائزه گفت :

 

– شادی می دونه داداشش عاشق توئه ، حرصش میاد ! تو هم وقتی عروسی کردی … توی خونه تون راهش نده !

 

هستی انگشت شصتش را به نشانه ی موافقت بالا آورد :

 

– آ باریکلا فافا خانم ! ایده های زن داداش پسندانه ای داری ! وقتی جاری شدین با هم … دو نفری درش بذارید !

 

من پقی زدم زیر خنده … ولی فافا تا بناگوش سرخ شد . یک بار برایمان اعتراف کرده بود که به شایان ، برادر کوچک تر شهاب علاقه دارد … و از آن به بعد هستی مدام به رویش می آورد !

 

دست فافا را گرفتم و گفتم :

 

– ولش کن اینو ! اسکله !

 

و همراه با او وارد واحدِ عمو رضا شدم ….

 

 

 

 

بوی خوش قرمه سبزی در فضای خانه پیچیده و شکمِ گرسنه ام را به قار و قور انداخت . یادم آمد ظهر که به خانه برگشتم از بس فکرم مشغول شهاب بود ، حتی میلم به ناهار نکشید .

 

یکراست یکی از صندلی ها را عقب کشیدم و پشت میز آشپزخانه نشستم . هستی رفت سر یخچال و فافا هم رفت تا به قرمه سبزی ها سر بزند .

 

– به به ! چه قرمه سبزیِ خوش رنگ و رویی ! سوده خانم چه دستپختی داره انصافاً !

 

از لحن ذوق زده ی فائزه خنده ام گرفت . فافای خوش قلب و تپل عاشق غذاها بود و هیچوقت این علاقه اش را پنهان نمی کرد !

 

هستی ظرف چیپس خانگی را با شیشه ی سس خرسی از یخچال بیرون آورد و پشت میز به من ملحق شد . گفت :

 

– بیا حالا ته بندی کن … هنوز مونده تا شام ! سوده جون تا دردونه اش نیاد خونه که به ما شام نمی ده !

 

بعد همانطور که روی چیپس ها سس خالی می کرد … رو به من ادامه داد :

 

– راستی آیدا … فهمیدی بچه ها باز قرار کافه گذاشتن ؟

 

– نه … تلگرام رو چک نکردم ! حالا کجا ؟

 

هستی سرش رو روی شونه اش خم کرد و روی میز ضرب گرفت و با ریتم خواند :

 

– بیا بریم دشت کدوم دشت ؟ همون دشتی که خرگوش خواب داره آی بله ! بچه صیاد به پایش دام داره آی بله !

 

غش غش خندیدم . من و هستی هنوز با دو نفر از همکلاسی های دوران دبیرستان رابطه داشتیم و گاهی با هم قرار می گذاشتیم . روشنک ، یکی از دوستانمان تازگی ها روی پسری کراش زده بود که در کافی شاپ “هتل شاهید” پیانو می زد … و این دفعه ی سوم بود که ما را مجبور می کرد آنجا برویم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بی قرارم کن

    خلاصه رمان:       #شایان یه وکیل و استاد دانشگاهه و خیلی #جدی و #سختگیر #نبات یه دختر زبل و جسور که #حریف شایان خان برشی از متن: تمام وجودش چشم شد و خیابان شلوغ را از نظر گذراند … چطور می توانست یک جای پارک خالی پیدا کند … خیابان زیادی شلوغ بود . نگاهش روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ضد نور

    خلاصه رمان :         باده دختری که عضو یه گروهه… یه گروه که کارشون پاتک زدن به اموال باد آورده خیلی از کله گنده هاس… اینبار نوبت باده اس تا به عنوان آشپز سراغ مهراب سعادت بره و سر از یکی از گندکاریاش دربیاره… اما قضیه به این راحتیا نیست و.. به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان 365 روز
دانلود رمان 365 روز به صورت pdf کامل از گل اندام شاهکار

    خلاصه رمان 365 روز :   در اوایل سال ۱۳۹۷ گل اندام شاهکار شروع  به نوشتن نامه‌هایی کرد که هیچ وقت به دست صاحبش نرسید. این مجموعه شامل ۲۹ عدد عشق نامه است که در ۳۶۵ روز  نوشته شده است. وی در نامه‌هایش خودش را کنار معشوق‌اش تصور می‌کند. گاهی آنقدر خودش را نزدیک به او احساس می‌کند که می‌تواند خانواده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوئوکا pdf از رویا قاسمی

  خلاصه رمان:   یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش یه دانشجوی درسخونه که داره تلاش می‌کنه کسی از ماهیت خانواده اش خبردار نشه.. غافل از اینکه برادر دوست صمیمیش که یه آدم خشک و متعصبه خیلی وقته پیگیرشه و وقتی باهاش آشنا می‌شه صهبا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آتشم بزن ( جلد سوم ) به صورت pdf کامل از طاهره مافی

  خلاصه رمان:   « جلد اول :: خردم کن »   من یه ساعت شنیام. هفده سال از سالهای زندگیام فرو ریخته و من رو تمام و کمال زیر خودش دفن کرده. احساس میکنم پاهام پر از شن و میخ شده است، و همانطور که زمان پایان جسمم سر میرسه، ذهنم مملو از دونه های بالتکلیفی، انتخاب های انجام

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان راه سبز به صورت pdf کامل از مریم پیروند

        خلاصه رمان:   شیوا دختری که برای درس خوندن از جنوب به تهران اومده و چندوقتی رو مهمون خونه‌ی عمه‌اش شده… عمه‌ای که با سن کمش با مرد بزرگتر و پولدارتر از خودش ازدواج کرده که یه پسر بزرگ هم داره…. آرتا و شیوا دشمن های خونی همه‌ان تا جایی که شیوا به خاطر گندی که

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Asal
Asal
1 سال قبل

رمانت خیلی قشنگه لطفا همینطوری پارت گذاری کن مرسییییی

همتا
همتا
1 سال قبل

خیلی قشنگ و خوشگل می‌نویسی
خدا قوت

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x