رمان سال بد پارت 43

4.4
(68)

 

 

 

 

طعمش آنقدر تلخ و سوزان بود … که برای چند ثانیه چشمانم سیاهی رفت … !

 

شهاب چنگ زد به گیلاس و آن را با چنان سرعتی از دستم قاپید … که مقداری از مایع لبپر شد و روی چانه ام را خیس کرد .

 

– آیدا ! آیدا ! آیدا !

 

با چشم های بسته خندیدم … .

 

– لعنت بهت ! این چه غلطی بود که کردی ؟!

 

– دیگه برای من از دختری و پسری حرف نزنی ها !

 

دست شهاب که روی بازویم نشست … چشم هایم را باز کردم . چهره ی عبوسش … آنطور که انگار در سرش برایم خط و نشان می کشید ، ناراحت کننده بود !

 

– اخم نکن دیگه شهاب ! برای چی سخت می گیری ؟! … ببین من حالم خوبه !

 

تقریباً دروغ نمی گفتم . به جز سوزش دهان و گلویم ، و سرگیجه ی اندکی که داشتم ، خوب بودم !

 

شهاب نفس تندی کشید … بعد نگاه کرد به چانه ی خیس من .

 

– خدایا ، آیدا … دلم می خواد لیسِت بزنم !

 

چیزی که گفت … با همان لحن جدی و عصبی … از خنده ریسه رفتم . شهاب زیتونِ ته گیلاس را در آورد و بین لب هایم گذاشت … .

 

– اینو بخور آیدا ! آروم بگیر … مشکلی نیست ! ولی دیگه لب به این کوفتی ها نمی زنی !

 

نگاهش از ورای شانه های من به نقطه ای دوخته شد … دیدم که لحن نگاهش تغییر کرد … بعد زیر لب گفت :

 

– شاهید داره نگاهمون می کنه ! باید بریم پیشش !

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_254

 

دستم کنار بدنم مشت شد … سعی کردم واکنشی نشان ندهم و با لحنی عادی پاسخ دادم :

 

– بریم … فقط …

 

مکث کوتاهی کردم … صاف ایستادم و موهایم را که جلوی صورتم ریخته بود ، پس زدم .

 

– بعدش بازم برقصیم !

 

وقارم را باز یافته بودم . دستم را دور بازوی شهاب حلقه کردم و همراه با او به راه افتادم … به سمتی که عماد شاهید حضور داشت … .

 

عماد شاهید روی یک کاناپه ی بزرگ نشسته بود … میان دو مرد دیگر ، یکی رشید خان و دیگری مردی که نمی شناختم . پای چپش را روی پای راستش انداخته بود و آنچنان راحت لم داده میان کوسن ها … که انگار پادشاهِ آن جمع بود ! سیگاری در دستش دود می شد … رشید خان چیزی گفت و او کوتاه خندید … و بعد نگاهش به سمت ما کشیده شد .

 

قلبم مانند دیواری سست درون سینه ام فرو ریخت . با این حال خودم را مجبور کردم چشم در چشمش جلو بروم … کاملاً عادی و با وقار ، انگار که تا قبل از آن هیچوقت او را ندیده بودم … .

 

اینبار عماد شاهید نگاهش را از من گرفت و چیزی گفت … مرد کنار دستش به سرعت زیر سیگاری را برایش بالا گرفت . عماد سیگار را درون زیر سیگاری له کرد و بعد از جا بر خاست … .

 

درست وقتی به دو قدمی اش رسیده بودیم … .

 

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_255

 

– عرض ادب … جناب شاهید ! تولدتون مبارک !

 

شهاب گفت … انگشتانم بی دلیل به پارچه ی لباسش لباسش چنگ زد .

 

– خوشحالم می بینمت شهاب … واقعاً خوشحالم !

 

نگاه کرد به من … لب هایم را بهم فشردم و لبخندی مصنوعی زدم . شهاب من را معرفی کرد :

 

– نامزدم … آیدا جان !

 

عماد خیلی رسمی و محترمانه گردنش را خم کرد و گفت :

 

– خوش اومدین خانم … افتخار دادین !

 

نمی دانم چرا … یک جورایی خیالم راحت شد و نفس عمیقی کشیدم . چیزی که گفته بود … انگار من را به یاد نداشت ! … یا حداقل خیال نداشت این را جلوی شهاب به رویم بیاورد .

 

یک جورایی سپاسگذارش بودم . اینبار با لحن راحت تری گفتم :

 

– تولدتون رو تبریک می گم !

 

و او با همان لحن رسمی و محترم دوباره پاسخم را داد :

 

– خیلی خیلی سپاسگذارم ، خانم عزیز !

 

متوجه منقبض شدنِ عضلات شهاب زیر انگشتانم شدم . یک لحظه ترسیدم … نکند عزیز گفتن عماد  به او برخورده . ولی وقتی سرم را به طرفش چرخاندم ، متوجه شدم اصلاً حواسش به ما نیست !

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_256

 

نگاهش خیره بود به مردی که روی کاناپه نشسته بود … و بعد سیبک گلویش بالا و پایین غلتید . در آن لحظه حس میکردم تمام دردهای عالم در صورتش خودنمایی می کند … .

 

عماد یک لحظه ی کوتاه چرخید و به پشت سر نگاه انداخت … بعد با لحنی راحت و خودمانی گفت :

 

– کرمی جان ! … شهاب که معرف حضورت هست ؟ از پسرهای خیلی خوب منه !

 

دستش جلو آمد و دو بار به کتف شهاب کوبید . مجبور شدم بازوی شهاب را رها کردم و یک قدم به عقب برداشتم . متوجه شدم که شهاب به آن مرد کرمی نام سلام کرد … ولی جوابی نشنید .

 

عماد باز گفت :

 

– یک کدورتایی بین تو و پسرای من هست … ولی به نظرم وقتشه همه رو بذارید کنار ! … بلند شید و با هم دست بدید ! … حتی شهاب حاضره پیش قدم بشه … مگه نه شهاب ؟!

 

و با نگاهی به شهاب … شهاب گفت :

 

– هر چی شما بگید آقا !

 

از این جواب شهاب خوشم نیامد … به نظرم زیادی بزدلانه بود . اخمی  نشست روی صورتم که باعث شد باز نگاه عماد به جانب من کشیده شود … .

 

وانمود کردم متوجه مکالمات آنها نیستم و به سرعت صورتم را چرخاندم … روشنک را دیدم که بلاخره صابر را پیدا کرده بود و داشت با او می رقصید . دوست داشتم همان لحظه به آنها بپیوندم … باز بازوی شهاب را گرفتم … .

 

شهاب از آن حالتی که داشت خارج شد :

 

– ما دیگه بهتره بریم ! با اجازه تون عماد خان !

 

عماد باز برای ما سری جنباند … با نگاهی عمیق و سنگین … گفت :

 

– از دیدار دوباره با شما خوشحال شدم ، سرکار خانم !

 

 

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_257

 

چیزی مثل جریان قوی برق از بدنم عبور کرد … بی اختیار یکه ای خوردم و نگاهم در چشم های تیره اش ماسید … .

 

درست در لحظه ای که انتظارش را نداشتم … لحظه ای که خیالم راحت شده بود … به من ابراز آشنایی کرد !

 

و من نمی فهمیدم چرا … .

 

ضربان قلبم باز هم تند شد . بی اختیار به شهاب نگاه کردم و متوجه شدم که به شدت جا خورده … ولی چیزی نگفت .

 

دستش را روی پنجه های یخم گذاشت و من را تقریباً دنبال خودش کشید تا از مقابل عماد عبور کردیم … و کمی دورتر …

 

– تو اونو می شناختی آیدا ؟!

 

هنوز گیج بودم … دست شهاب نشست روی شانه ام .

 

– تو عماد شاهید رو از قبل می شناختی ؟!

 

– نه … نه !

 

خودم هم نمی دانستم چه جوابی می دهم . مغزم انگار کند شده بود . انگار آن الکلی که بی وقفه در دهانم ریخته بودم ،داشت کار خودش را می کرد و روی سیستم ذهنی ام تاثیر می گذاشت . مطمئن بودم اگر حال بهتری داشتم ،می توانستم دروغ بهتری سرهم کنم .

 

– داستانش … طولانیه !

 

چیزی که گفتم … اوضاع را بدتر کرد . شهاب گیج تر از قبل … پرسید :

 

– یعنی چی که داستانش طولانیه ؟ تو با این یارو چه داستانی داری ؟! … من قبلاً ازت پرسیده بودم … ولی می گفتی اونو نمی شناسی !

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_258

 

حس می کردم دیگر نمی توانم آن بحث را تحمل کنم … کلماتی که شهاب به زبان می آورد حسی به من می داد … که گوشت تنم را به گز گز می انداخت !

 

عصبی و بی نفس کف دست هایم را روی تخت سینه اش گذاشتم و تلاش کردم او را از خودم دور کنم .

 

شهاب یک لحظه هاج و واج ماند :

 

– آیدا !

 

آیدا گفتنش را دوست نداشتم ! وقتی به جای “ماه جان” من را با اسم اصلی ام صدا می کرد … یعنی اوضاع خوب پیش نمی رفت !

 

– برو کنار شهاب ! داری منو بازجویی می کنی ؟!

 

– چه بازجویی ؟!

 

– شناختن عماد شاهید جرمه ؟! … اصلاً تو خودت از کجا می شناسیش ؟!

 

صدایم یک پرده بالا رفته بود . شهاب باز با حیرت پلک زد

 

– چی میگی آیدا ؟! حالت خوبه ؟

 

– تو خودت از کِی اونو می شناسی ؟! چند وقته داری براش کار می کنی ؟ چقدر مخفیش کرده بودی ازم ؟ …

 

شهاب دیگر چیزی نگفت … از خروش ناگهانی من به قدری متحیر مانده بود که حرفی برای گفتن پیدا نمی کرد .

 

تند رفته بودم ؟ … نمی دانستم ! انگشتانم را روی پیشانی ام فشردم و بعد عصبی و بی صدا خندیدم .

 

– ما رو ببین شهاب ! خیر سرمون اومدیم مهمونی … ولی تو هی با من دعوا می کنی !

 

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_259

 

شانس آوردیم که روشنک و صابر به ما پیوستند و مجبور شدیم آن بحث نفرت انگیز را تمام کنیم .

 

روشنک با لحن سر خوش و هیجان زده گفت :

 

– ببین ! بلاخره پیداش کردم ! باخ عزیزم رو پیدا کردم !

 

خوشحال شدم از دیدنش ، چون به من کمک می کرد عجالتاً از دست شهاب و سوالهایش فرار کنم !

 

با خوشحالی شهاب را کنار زدم و به استقبالشان رفتم .

 

– ایح … آقا صابر ! چقدر خوشحالم دوباره می بینمتون !

 

صابر درست به همان اندازه ای که از او توقع می رفت ، مودب و اتو کشیده … ولی صمیمی پاسخم را داد .

 

– منم خوشحالم که دوباره زیارتتون می کنم ، ایدا خانم !

 

دستم را عقب کشیدم برای پیدا کردن شهاب … شهاب خیلی زود انگشتانم را گرفت . شتاب زده گفتم :

 

– ایشون شهابه ، نامزد من !

 

و با نگاهی به شهاب … اضافه کردم :

 

– شهاب جان ، آقا صابر دوستِ روشنکه ! … هر دوتون با هم همکارید ! … برای اقای شاهید کار می کنید !

 

روشنک به تندی گفت :

 

– امشب حرف کار نباشه لطفاً ! … امشب وقتِ رقصه !

 

با خوشحالی از حرفش استقبال کردم :

 

– حتماً ! وقت رقصه ! … دلم می خواد تمامِ امشب رو برقصم !

 

دست روشنک را گرفتم و با او به سمت میدان رقص رفتم . می دانستم صابر و شهاب هم پشت سر ما خواهند امد … .

 

***

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 68

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۴ ۱۳۴۱۱۴۶۷۰

دانلود رمان رثا pdf از زهرا ارجمند نیا و دریا دلنواز 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     امیرعباس سلطانی، تولیدکننده ی جوانیست که کارگاه شمع سازی کوچکی را اداره می کند، پسری که از گذشته، نقطه های تاریک و دردناکی را با خود حمل می کند و قسمت هایی از وجودش، درگیر سیاهی غمی بزرگ است. در مقابل او، پروانه حقی، استاد…
10043162 4 Copy

دانلود رمان یکاگیر 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:         ارمغان، تکنسین اتاق عمل که طی یه اتفاق مرموز از یک دختر خانواده دوست و برونگرا، تبدیل به دختر درونگرا که روابط باز با مردها داره، میشه. این بین بیمار تصادفی توی بیمارستان توجه‌اش رو جلب می‌کنه؛ طوری که وقتی اون‌و چند…
IMG 20240606 191033 683

دانلود رمان روح پادشاه به صورت pdf کامل از دل آرا فاضل 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   زمان و تاریخ، مبهم و عجیب است. گاهی یک ساعتش یک ثانیه و گاهی همان یک ساعت یک عمر می‌گذرد!. شنیده‌اید که ارواح در زمان سفر می‌کنند؟ وقتی شخصی میمیرد جسم خود را از دست می‌دهد اما روح او در بدنی دیگر، و در…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۴۰۲۹۰۳۹

دانلود رمان قلب سوخته pdf از مریم پیروند 1 (1)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان :     کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه می‌سوزه و همه معتقدن قلبش هم توی آتیش سوخته و به عاشقانه‌های صدفی که اونو از بچگی…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۷ ۱۶۲۰۳۰۱۹۸

دانلود رمان دردم pdf از سرو روحی 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         در مورد دختری به نام نیاز می باشد که دانشجوی رشته ی معماری است که سختی های زیادیو برای رسیدن به عشقش می کشه اما این عشق دوام زیادی ندارد محمد کسری همسر نیاز که مردی شکاک است مدام در جستجوی…
Screenshot 20220919 211339 scaled

دانلود رمان شاپرک تنها 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:             روشنا بعد از ده سال عاشقی روز عروسیش با آرمین بدون داماد به خونه پدری برمیگرده در اوج غم و ناراحتی متوجه غیبت خواهرش میشه و آه از نهادش بلند میشه. به هم خوردن عروسیش موجب میشه، رازهایی از گذشته…
IMG 20230123 235601 807

دانلود رمان به نام زن 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       به نام زن داستان زندگی مادر جوانی به نام ماهور است که در پی درآمد بیشتر برای گذران زندگی خود و دختر بیست ساله‌اش در یک هتل در مشهد به عنوان نیروی خدمات استخدام می شود. شروع ماجرای احساسی ماهور همزمان با…
127693 473 1

دانلود رمان راز ماه 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         دختری دورگه ایرانی_آمریکایی به اسم مهتا که در یک رستوران در آمریکا گارسونه. زندگی عادی و روزمره خودشو میگذرونه. تا اینکه سر و کله ی یه مرد زخمی تو رستوران پیدا میشه و مهتا بهش کمک میکنه. ورود این مرد به زندگی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
6 ماه قبل

ممنون عزیزم

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

تشکر فاطمه خانم لطفا زودتر پارت بذار😍🙏

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x