رمان سال بد پارت 51 - رمان دونی

 

 

 

 

عمو رضا کمی در صندلی اش جابجا شد و دستی به ریشش کشید … و گفت :

 

– حالا چرا ایستادین ؟ … بشینید بچه ها !

 

و با نگاهی به شادی … اضافه کرد :

 

– تو هم دیگه برو ! کلاست دیر میشه !

 

شادی خداحافظی کرد و از خانه خارج شد … و من و شهاب کنار همدیگر ، روی مبلی دو نفره نشستیم .

 

دل توی دلم نبود … استرس مثل اسید در جانم می جوشید … ! … قبلاً هم به اندازه ی کافی به خاطر عروسیمان و تمام مشکلاتی که داشتیم ، مضطرب می شدم … حالا بعد از اتفاقی که بین من و شهاب رخ داده بود … حس می کردم بدتر هم شده ام !

 

کف دست هایم را روی زانوهایم گذاشتم و تلاش کردم مانع پریدن زانوهایم شوم … .

 

عمو رضا گفت :

 

– حالت خوبه عمو جان ؟ چرا رنگت پریده ؟!

 

لبخندی زدم و خوبمی گفتم . شهاب چرخید و نگاه دلواپسی توی صورت من چرخاند .

 

– راست میگه ! رنگت پریده ! … من چرا نفهمیدم ؟!

 

سوده با آرامش خم شد و استکان چایش را روی میز گذاشت … و همزمان گفت :

 

– شهاب جان مگه شما دکتری که بفهمی ؟!

 

آخ که چقدر این زن من را عصبی می کرد ! لبخندی تصنعی زدم و با لحن یخی گفتم :

 

– شما به فهم و شعور خودتون ببخشیدش زن عمو !

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_331

 

می خواستم بفهمد که حرفش به من بر خورده ! سوده چیزی به روی خودش نیاورد ، ولی عمو رضا نگاه تندی به سمت او حواله کرد :

 

– بحث رو به حاشیه نکشیم ! … بریم سر اصل مطلب !

 

تکرار کردم :

 

– اصل مطلب ؟!

 

– در مورد عروسیتون ! … من با علی اکبر جان مفصل حرف زدم ! … دیگه داره خیلی کش میاد همه چی … یک ماه دیگه هم محرمیتتون تمومه ! … باید برید سر خونه زندگیتون !

 

لب هایم را روی هم فشردم … حالم داشت بد می شد ! قلبم تند و دیوانه وار می کوبید ! …

 

سوده با همان حالت خونسرد گفت :

 

– حرف من همونه که اول گفتم ! … یا طبقه ی بالا … یا …

 

– سوده !

 

عمو رضا اسمش را با غضب زمزمه کرد … سوده ساکت شد . عمو رضا نفس عمیقی کشید و با نگاهی پر عذاب به من … ادامه داد :

 

– هر چی تو بخوای آیدا … هر چی بخوای برات می خرم ! هر سرویس طلایی که خواستی … هر لباس عروسی که چشمت رو گرفت … هر آرایشگاهی که دوست داشتی … من پولش رو می دم ! … یک تالار خوب عروسیتون رو می گیریم … همه ی اقوام رو دعوت می کنیم ! دو سه مدل شام می دیم ! … هر چی تو بگی ، روی چشمم قبول می کنم ! … فقط همین یک چیزو ازت می خوام عمو جان ! … سر قضیه ی خونه کوتاه بیا ! … روی منو زمین ننداز !

 

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_332

 

چند لحظه ای در پاسخ دادن تامل کردم و انگشتانم را با اضطراب درهم پیچیدم . اول نگاهم چرخید به سمت بابا اکبر … به امید اینکه چیزی بگوید و نظری بدهد … .

 

بابا اکبر ساکت بود و فقط نگاهم می کرد … ولی از حالت نگاهش فهمیدم با عمو رضا زیاد حرف زده و یک جورایی اقناع شده است ! … بعد متوجه بالا پریدنِ هیستریکِ زانوی شهاب شدم … .

 

به سرعت نگاهم چرخید به طرف او … از خشم صورتش گل انداخته بود ! دلم خالی شد !

 

– شهاب جان !

 

– من …

 

عمو رضا با تلخی جلوی حرف زدن شهاب را گرفت :

 

– تو حرف توی دهنِ این دختر نذار ، شهاب ! … با تو که اصلاً نمیشه منطقی صحبت کرد . بذار ببینم نظر آیدا چیه !

 

شهاب نفس عمیقی کشید :

 

– من هر چی آیدا بگه ، قبول می کنم !

 

با این چیزی که گفت ، یک جورایی نظرش دستم آمد !

 

با اینکه برای هر دوی ما سخت بود تا غرورمان را بشکنیم و جلوی خواسته ی سوده سر خم کنیم … ولی انگار هر دو با هم موافق بودیم که اینبار چاره جز کوتاه آمدن نداریم . بعد از اتفاقی که بینمان افتاده بود … دیگر هیچ تعللی جایز نبود ! باید زودتر عقد محضری می کردیم و سر خانه زندگیمان می رفتیم … حتی به قیمت پیروز شدن سوده !

 

بزاق دهانم را قورت دادم و بعد از سکوتی طولانی … گفتم :

 

– راستش … اینطوری که شما می گید ، مگه من می تونم روی حرفتون حرف بزنم ؟!

 

خنده ای آسوده و گرم روی صورت عمو رضا پخش شد .

 

– قربونِ دختر عاقل و فهمیده ام برم !

 

– هر چی شما و بابا اکبر صلاح می دونید … من و شهاب گوش می دیم !

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_333

 

عملاً سوده را نادیده گرفتم ! کینه ی عجیبی از او در دل داشتم … . اگر فکر کرده بود پیروز این میدان شده … کور خوانده بود ! اجازه نمی داد مستقل شویم ، چون نمی خواست از شهاب جدا شود ؟! …

 

پوزخندی زدم . می دید چطور بلدم فقط یک طبقه بالاتر از آنها باشم و اجازه ندهم حتی رنگ شهاب را ببیند !

 

عمو رضا و بابا اکبر مشغول حرف زدن شدند … شهاب نگاهی به من انداخت که مخلوطی از خشم و ناراحتی و علاقه بود . سرش را نزدیک گوشم اورد و آهسته زمزمه کرد :

 

– قربونت برم ماه جان ! … قول می دم خیلی زود جبران کنم !

 

بینی ام تیر کشید ، دلم می خواست گریه کنم … ولی لبخند کمرنگی زدم تا فکر کند اوضاع مرتب است … راضی به عذاب کشیدنش نبودم !

 

سوده سکوت شاهانه ای اختیار کرده بود و با پوزخندی پیروزمندانه به جمع نگاه می کرد . به خیال خودش توانسته بود بینی من را به خاک بمالد … و لابد از این بابت در ماتحتش عروسی گرفته بود !

 

ولی من هم دوست نداشتم اجازه بدهم زیادی ذوق کند :

 

– شهاب جان ! اگه حرفامون تموم شده ، بریم یه دوری بزنیم ؟

 

عمو رضا با سرخوشی گفت :

 

– برید عمو جان … راحت باشید ! ماشین منو بردارید ، برید !

 

باز لبخند زدم . داشتم در ذهنم پلن می چیدم چطور مسیر گفتگو را به سمت و سوی دلخواهم ببرم و حرف خریدهای عروسی را پیش بکشم تا با نادیده گرفتن سوده به عنوان مادر شوهر ، حالش را جا بیاورم … که ناگهان سوده گفت :

 

– برید عزیزم ! خیلی هم عالی ! فقط اینکه … کِی فرصت داری بریم دکتر ؟

 

در لحظه ی اول متوجه منظورش نشدم ، فقط نا مفهوم نگاهش کردم و پلک زدم .

عمو رضا پرسید :

 

– دکتر بری ؟! چرا دکتر ؟!

 

سوده لبخند زد :

 

– برای گرفتن گواهی سلامت دیگه ! … هر چند عین روز برام روشنه که آیدا جون رو سفیدمون می کنه !

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_334

 

 

انگار کسی با پتک کوبید وسط سرم … دنیا مقابل چشم هایم تکان خورد و نفسم بند آمد !

 

سوده نگاه شومی به سمت من انداخت … و من ناگهان قلبم خالی شد . او می دانست ! … حتماً … هر چیزی که بین من و شهاب گذشته بود ، می دانست … و حالا می خواست بی آبرویم کند !

 

چقدر کثیف بود این زن ! چقدر مریض بود !

 

همه چیز ناگهان و در کسری از ثانیه بهم ریخت . شهاب چنان از جا پرید … انگار سیلی خورده بود .

 

– چی داری می گی مامان ؟! … منظورت چیه ؟!

 

بابا اکبر هم برافروخته و خشمگین واکنش نشان داد :

 

– حرفتو مزه مزه کن زن داداش ! می فهمی داری چی به دختر من میگی ؟!

 

عمو رضا آن وسط مانده بود … نمی دانست شهاب را آرام کند یا بابا اکبر را … .

 

– بس کن سوده ! این اراجیف چیه ؟!

 

سوده خود را از تک و تا نینداخته ، شانه ای بالا زد و گفت :

 

– چی گفتم مگه ؟ … این رسمه !

 

عمو رضا بر افروخته داد زد :

 

– ما کِی همچی رسمای بیخودی داشتیم ؟!

 

– مگه وقتی ما عروسی کردیم ، مادرت ازمون دستمال نخواست ؟! … اینم مثل همونه !

 

سر و صداها اوج گرفت … شهاب از شدت خشم به نفس نفس افتاده بود …

 

– من اجازه نمی دم اینجا بشینی و هر حرفی از دهنت در میاد بارمون کنی ! فکر کردی کی هستی ؟!

 

سوده به عمو رضا گفت :

 

– جلوی پسرتو بگیر ها ! خیلی شلتاق می کنه !

 

شهاب خفه و هیستریک خندید . بابا اکبر گفت :

 

– تو زیادی شلتاق کردی ، زن داداش … پاتو از گلیمت درازتر کردی !

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

 

#پارت_335

 

هر کسی چیزی می گفت … سر و صداها مثل توپی پینگ پنگ در جمجمه ام کوبیده می شد … .

 

تنها کسی که ساکت بود ، من بودم … ساکت ، در خود شکسته ، تلخ … انتظار این خفت را نداشتم ! دلم می خواست بمیرم !

 

جر و بحث بابا اکبر با عمو رضا داشت به جاهای باریک کشیده می شد . عمو رضا سعی می کرد با کلماتش ، بابا اکبر را آرام کند … ولی بابا آرام شدنی نبود . کار به جایی کشیده بود که علناً تهدید می کرد نامزدی را بهم می زند !

 

– یه جوری رفتار می کنید … انگار ما خواستیم آیدا عروستون بشه ! … بابا خودتون اومدین خواستگاری … خودتون اصرار داشتین !

 

متوجه شهاب شدم … .

 

آنقدر خشمگین بود … آنقدر زیاد که من را وحشت زده می کرد . دست هایش مشت شده … و رگ های آبیِ دور ساق هایش برآمده بودند . چشم های در خون غلتیده اش خیره به صورت سوده … متنفر ، عاصی ، زخم خورده !

 

می دانستم این حرفهای بابا اکبر ، نقطه ی جوش اوست ! وحشت زده و لرزان صدایش کردم :

 

– شهاب !

 

با صدای من … توجه سوده و سپس عمو رضا و بابا اکبر به سمت شهاب جلب شد . شهابی که ساکت بود … ولی صورت سرخ و برافروخته اش من را وحشت زده می کرد !

 

سوده هم با نگرانی گفت :

 

– شهاب جان ! آروم باش ! چرا اینطوری می کنی ؟!

 

از روی مبل بلند شد و به سمت شهاب رفت … چشم های متنفر شهاب خیره به مادرش بود .

 

– تو مادری ؟! … اسم خودت رو گذاشتی مادر ؟!

 

صدایش دو رگه و گرفته بود … انگار حرف زدن سختش بود !

 

– می دونی براش له له می زنم ؟! … می دونی و باز ..‌.

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_336

 

 

عمو رضا گفت :

 

– آروم باش شهاب ! مادرت یه چیزی گفت …

 

ولی سوده آخرین تیرِ ترکشش را هم پرتاپ کرد :

 

– طلا که پاکه ، از محاسبه چه باکه ؟!

 

شهاب چشم هایش را بست و نفسش را حبس کرد … انگار کسی تف کرده بود توی صورتش ! بابا اکبر عصبی غرید :

 

– اجازه نمی دم بیشتر از این به دخترم توهین بشه ! اصلاً شما رو بخیر و ما رو به سلامت ! … من دختر به شهاب نمی دم !

 

ولی کسی که مچ دستم را گرفت و من را با خشونت از جا بلند کرد … شهاب بود !

 

– اجازه نمی دم ازم بگیریدش ! … اجازه نمی دم حتی تهدیدشو بکنید !

 

راه افتاد به سمت در … و من را همراه خود کشید . سوده جلو پرید تا مانع او شود :

 

– شیرمو حلالت نمی کنم اگه …

 

–  به من دست نزن !

 

صدای عربده ی بلند شهاب … سوده سر جا خشکش زد !

 

شهاب با قدم هایی بلند و با عجله از آپارتمان خارج شد و از پله ها پایین رفت … و من را همراه خود می کشید .

 

مچ دستم درد گرفته بود … حیران بودم و بی اختیار … . هقی از گلویم خارج شد … .

 

– شهاب ! کجا داریم می ریم ؟ … شهاب !

 

از بالا سر و صدای دیگران به گوش می رسید . شهاب جلوی در واحد ما توقفی کرد … بعد خم شد و کتانی های من را مقابل پاهایم جفت کرد :

 

– بپوش آیدا … زود باش !

 

چقدر عصبی و پر خشونت بود ! صدای باز شدن در واحد بالا به گوش رسید … و بعد عمو رضا و بابا اکبر که صدایمان می کردند .

 

شهاب باز دستم را کشید … مجبور شدم کتانی هایم را نوکِ پاهایم بزنم و دنبالش بدوم … .

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_337

 

***

 

ساعت نزدیکِ ده شب … .

 

از هشتمین دفتر املاک هم خارج شدیم . مچ دستم هنوز میان انگشتانش بود … خیابان ها شلوغ و پر رفت و آمد بود … و او بدون هیچ وقفه ای پیش می رفت و من را دنبال خود می کشاند .

 

صدایش کردم :

 

– شهاب ! … یه کم آروم تر !

 

دستم درد گرفته بود زیرِ فشار عصبی انگشتانش . انگشتانِ پاهایم در کتانی ها می سوختند … حالم بد بود ! می ترسیدم همان جا وسط آن همه آدم بزنم زیر گریه !

 

باز گفتم :

 

– شهاب من خسته شدم ! دیگه نمی تونم راه برم !

 

تلاشی آغاز کردم برای اینکه مچ دستم را از بین انگشتانش آزاد کنم ، ولی او من را سفت تر گرفت !

 

نمی شنید ! … صدایم را انگار نمی شنید ! از وقتی خانه را با آن وضع ترک کرده بودیم ، چهار ساعت می گذشت … چهار ساعتِ بی وقفه ، راه رفتن ! بیهوده گشتن !

 

خشم شهاب کمتر نشده بود … بیشتر شده بود ! به هر بنگاه املاکی سر راهمان سر زدیم … سوال کردیم … نمی شد ! انگار طلسم شده بودیم !

 

انگار فقط دور خودمان می چرخیدیم !

 

باز گفتم :

 

– شهاب من دیگه نا ندارم ! نمی تونم ! …

 

بعد یک دفعه بغضم شکست :

 

– اصلاً می شنوی صدامو ؟!

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_338

 

شهاب ناگهان چرخید به طرف من و با چنان حالتی به گریه ام نگاه کرد … انگار انتظارش را نداشت !

 

– آیدا … عزیزم !

 

بعد شانه هایم را گرفت و من را کشاند کنار دیوار . سعی کردم گریه ام را کنترل کنم … کف دست هایم را روی گونه های خیسم کشیدم . چقدر حس بدی داشتم !

 

شهاب سعی می کرد آرامم کند :

 

– آروم باش قربونت برم ! ببخشید … ببخشید اذیتت کردم ! … دیگه به حرفت گوش می دم !

 

هق هقی از گلویم خارج شد . در آن لحظه چه حس ناامیدیِ عظیمی روی سینه ام سنگینی می کرد ! من و شهاب درست روبروی هم بودیم … ولی هیچوقت خودم را تا این حد دور از او نمی دیدم .

 

تمام احساسات ِ بد مثل یک پیشگویی نحس من را در بر گرفته بود !

 

حس می کردم خیلی چیزها بین ما خراب شده … حس می کردم دیگران اجازه نمی دهند ما با هم باشیم ! حس بدبختی می کردم و از این حس می خواستم بمیرم !

 

دست های شهاب دو طرف صورتم را در بر گرفت و انگشتانش خیسی زیر پلکم را پس زد :

 

– دیگه گریه نکن ! باشه ؟!

 

– تو اشک منو در میاری شهاب ! تو باعث می شی که …

 

– ببخشید ! ببخشید ! من فقط می خواستم …

 

حرفش را نیمه تمام رها کرد و با عذاب از من فاصله گرفت .

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_339

 

متوجه نگاه سنگین و معنا دار دیگران شده بودم . تکیه ام را از دیوار برداشتم و به سعت اشک هایم را پس زدم . شهاب باز به سمت من چرخید .

 

– بیا بریم !

 

با لحنی تدافعی پرسیدم :

 

– کجا ؟!

 

– بریم یه جا پیدا کنیم ، بشینیم !

 

لبخند غمگینی زد و به شوخی ادامه داد :

 

– اگه نمی تونی راه بری ، سواریت بدم آیدا خانم !

 

***

 

بی توجه به سوت های هشدار پی در پی پارکبان … نشسته بودم روی چمن های پارک . کفش هایم را از پا در آورده و کف پاهای سوزان و دردمندم را روی چمن های خنک می فشردم … .

 

چند ساعت پیاده روی بی وقفه ، آن هم با کتانی های بدون جوراب … بدجور پاهایم را آزار داده بود . هیچ بعید نبود انگشتانم تاول بزند … .

 

دست هایم را ستون بدنم کرده و پاهایم را دراز کردم … و با اوقات تلخی فکر کردم فردا با این پاها چطور می توانم سر کار بروم ؟! …

 

گوشی شهاب کنار دستم … برای بار چندم شروع کرد به ویبره رفتن .

 

با عذاب وجدان نگاه کردم به اسم بابا اکبر … چند بار زنگ زده بود ! … هم او ، هم عمو رضا . ولی نمی توانستم جواب بدهم . شهاب قدغن کرده بود !

 

آن قدر از دست همه یشان عاصی بود که نمی خواست حتی صدایمان را به گوششان برساند !

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_340

 

نگاه ناراحتم آنقدر روی صفحه ی موبایل ماند … تا بلاخره تماس قطع شد .

 

آن وقت سر و کله ی شهاب هم پیدا شد .

 

– شهاب … بذار حداقل با بابام حرف بزنم ! اینطور بی خبر که نمی شه ! اذیت می شن !

 

شهاب با سنگدلی گفت :

 

– اصلاً برام مهم نیست ! مگه ما رو اینهمه اذیت می کنن ، برای اونا مهمه ؟!

 

مقابلم رو روی چمن ها نشست . برایم یک پیراشکی بزرگ با سس تند و نوشابه خریده بود . پرسیدم :

 

– خودت چی ؟!

 

چانه ای بالا انداخت :

 

– چیزی از گلوم پایین نمیره ! تو بخور … نوش جونت !

 

پیراشکیِ گرم را از لای کاغذ بیرون کشیدم و با ولع گاز زدم . آنقدر گرسنه بودم که چشم هایم سیاهی می رفت ! ساعت ها بود که چیزی نخورده بودم .

 

قلپی از نوشابه ی مشکی خوردم که شهاب دست برد و مشغول ماساژ دادن انگشتان پاهایم شد . گفتم :

 

– نکن شهاب … بو پا می گیری !

 

باز جرعه ای دیگر از نوشابه خوردم … شهاب گفت :

 

– چی ؟! … اینکه بوی ادکلن تام فورده ! از پاهای توئه ؟!

 

پایم را بالا گرفت و عین دیوانه ها انگشتانم را بویید . یکدفعه پق زدم زیر خنده !

 

جلوی دهانم را گرفتم ، ولی گاز نوشابه از سوراخ های بینی ام زد بیرون !

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_341

 

سعی کردم پایم را آزاد کنم ، ولی شهاب با گرفتن پایم من را به سمت خودش کشاند .

 

شروع کردم به لگد پراندن … بلاخره مجبور شد رهایم کند . ولی قهقهه ی از ته دل من تمام شدنی نبود !

 

وقتی بلاخره خنده ام تمام شد … متوجه شهاب شدم که زل زده بود به من و چنان لبخندِ تلخ و پر حسرتی نقش لب هایش بود … که قلبم را آتش می زد … .

 

– یه روزی بلاخره تمام این چیزا تموم میشه ! من و تو میریم خونه ی خودمون … برای هم میشیم ! … به هیچ بنی بشری هم جواب پس نمی  دیم !

 

دلم از غمِ صدایش لرزید … نفس خسته ای کشیدم . گفتم :

 

– اصلاً نمی دونم چرا باید ما این چیزا رو تجربه کنیم ؟ … اینقدر همیشه گرمِ دوست داشتنمون بودیم … نفهمیدیم یه چیزایی توی دنیا هست که زورش از دوست داشتن بیشتره !

 

– درستش می کنم ماه جان ! به قرآن قسم همه چی رو درست می کنم ! تو عضه نخور !

 

لبخند تلخی زدم .

 

– چطوری درست میشه ؟ … ما حتی پول رهن یک خونه رو نداریم ، چه برسه به …

 

شهاب با بی صبری وسط حرفم پرید :

 

– من درستش میکنم … به من اعتماد کن ! من اصلاً نمی خواستم دوباره به رضا و سوده رو بندازم … چون برنامه هامو چیدم ، تا چند ماه دیگه خودم می تونم پول عروسیمونو جور کنم . به خاطر اتفاقی که بینمون افتاده بود مجبور شدم …

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_342

 

فکر کردن به آنچه بین ما رخ داده بود ، باز من را از شرم داغ کرد .

 

– در موردش حرف نزنیم لطفاً !

 

– حرف نزنیم… اصلاً فکرشم نکنیم ! با هم بودیم ، خوب کردیم ! به بقیه چه مربوط ؟! وقتش بشه عروسی می گیرم برات … همه انگشت به دهن بمونن !

 

به خوش خیالی اش خندیدم :

 

– بی خیال !

 

– حالا هم پاشو عزیزم … تو رو برسونم خونه !

 

– خودت کجا میری ؟

 

شانه ای بالا انداخت … به خانه برنمی گشت ،می دانستم ! دلم ریش بود برایش … ولی اصرار نکردم به خانه باز گردد . مادر دیوانه اش باعث و بانی این بود که شهاب از خانه فراری شود .

 

کاغذ پیراشکی را میان انگشتانم مچاله کردم و بعد کفش هایم را پوشیدم . هر دو از روی چمن ها برخاستیم … من قوطی خالی نوشابه و کاغذ مچاله شده را درون سطل زباله انداختم ، و بعد شانه به شانه ی همدیگر راه افتادیم .

 

نیمه شبِ خوش آب و هوای خردادی بود و پارک نسبتاً شلوغ . بعضی ها آن اطراف زیر انداز انداخته و بساطِ پیکنیک پهن کرده بودند . بچه ها هر جایی پخش و پلا و مشغول بازی بودند .

 

نزدیکِ سنگفرش ها چند پسر جوان ایستاده بودند ، سیگار می کشیدند و هر و کرشان به راه بود . صدای موسیقی رپی که از موبایل یکی از آنها پخش می شد ، یک لحظه ی کوتاه توجهم را به خود جلب کرد .

 

درست وقتی می خواستیم از کنارشان رد شویم … شنیدم که یکی از آن ها به شوخی فحش رکیک و زشتی خطاب به دوستش به زبان آورد و بعد او را هل داد … .

 

دوستش بی حواس عقب پرید … و به من خورد !

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_343

 

در کسری از ثانیه شهاب من را عقب کشید و خودش را سپر کرد :

 

– هوی … چتونه ؟! ها ؟!

 

ترس ریخت در دلم . با آن حجم از خشم و عصبانیتی که در دل شهاب تلنبار شده بود ، هیچ بعید نبود که با این آدم ها دست به یقه شود !

 

یکی از پسرها گفت :

 

– اشتباه شد حاجی … برو !

 

شهاب تند و تیز و خشم آلود نگاهشان می کرد … که آن پسری که به من خورده بود ، برایش شاخ و شانه کشید :

 

– ها ؟ … نگاه مُکُنی ؟! …

 

انگشتانم را درهم پیچاندم و با صدایی خفه اسم شهاب را زمزمه کردم . ولی شهاب صدایم را نشنید .

 

– شعورتون نمی رسه اینجا زن و بچه ی مردم رد می شن ؟ … هر چی به دهنتون میاد می گید ؟!

 

– چی تلاوت می کنی حاجی ؟ نیام پر پرت کنم ها !

 

همه چیز ناگهان بهم ریخت . شهاب تا سینه ی آن پسر جلو کشید … ولی آن پسر هم آدم رو داری بود ! بقیه ی دوستانش سعی در جمع و جور کردن بحث داشتند … ولی او دست هایش را به نشانه ی تهدید گذاشته بود روی یقه ی شهاب و همچنان حرف مفت ریسه می کرد .

 

از شدت ترس و دلشوره نزدیک بود ضعف کنم . باز شهاب را صدا کردم :

 

– شهاب جان … تو رو خدا بریم !

 

پسرک نیشخندی زد و به تمسخر صدایش را نازک کرد و ادای من را در آورد :

 

– آره دیگه ! شهاب جون زودتر دکمه ی سیکت رو بزن تا جلوی خوشگل خانوم دهنت رو …

 

و بعد ناگهان شهاب او را به عقب هل داد … .

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_344

 

هین بلندی کشیدم … .

 

یقه ی شهاب توی دست پسرک به عقب کشیده و پاره شد … .

 

سفیدی چشم های شهاب به خون نشست . با چنان حالتی به یقه ی پاره اش نگاه کرد … انگار به مقدساتش توهین شده بود :

 

– لباسم رو پاره کردی ! … لباسی که برام خریده بود …

 

انگار داشت با خودش حرف می زد …

 

وحشت زده جیغ زدم :

 

– شهاب !

 

و شهاب آوار شد روی سر پسر … مشت کوبید وسط شکمش … .

 

***

 

هنوز عماد چند متری با او فاصله داشت که مجتبی تکیه اش را از بدنه ی ماشین گرفت و ته سیگارش را روی زمین انداخت :

 

– سلام آقا ! خیلی خوش اومدین !

 

به استقبال او رفت و دسته ی چمدانش را گرفت .

 

– حال و احوالتون به راهه ؟!

 

عماد خسته و بی حوصله به نظر می رسید :

 

– اصلاً خوب نیستم ، مجتبی … زودتر منو برسون خونه !

 

و بعد درب جلو ماشین را باز کرد و سوار شد .

 

حالش رو به راه نبود ! سفرِ کاریِ سه روزه اش به امارات خسته اش کرده بود و شقیقه هایش نبض می زد . می دانست قرار است یکی از آن سردردهای میگرنی عذاب آورش شروع شود … می خواست زودتر خودش را به خانه برساند .

 

اتاقی خلوت ، تاریک و خنک … و در سکوت فقط بخوابد .

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 85

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بن بست pdf از منا معیری

    خلاصه رمان :     دم های دنیا خاکستری اند… نه سفید نه سیاه… خوب هایی که زیر پوستشون خوب نیست و آدمهایی که همه بد میبیننشون و اما درونشون آینه است . بن بست… بن بست نیست… یه راهه به جایی که سرنوشت تو رو میبره… یه مسیر پر از سنگلاخ… بن بست یه کوچه نیست… ته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قاصدک های سپید به صورت pdf کامل از حمیده منتظری

    خلاصه رمان:   رستا دختر بازیگوش و بی مسئولیتی که به پشتوانه وضع مالی پدرش فقط دنبال سرگرمی و شیطنت‌های خودشه. طی یکی از همین شیطنت ها هم جون خودش رو به خطر میندازه و هم رابطه تازه شکل گرفته دوستش سایه با رضا رو بهم میزنه. پدرش تصمیم میگیره که پول توجیبی اون رو قطع بکنه و

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عصیانگر

  دانلود رمان عصیانگر خلاصه : آفتاب دستیار یکی از بزرگترین تولید کنندگان لوازم بهداشتی، دختر شرّ و کله شقی که با چموشی و سرکشی هاش نظر چاوش خان یکی از غول های تجاری که روحیه ی رام نشدنیش زبانزد همه ست رو به خودش جلب میکنه و شروع جنگ پر از خشم چاوش خان عشق آتشینی و جنون آوری

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طواف و عشق pdf از اکرم امیدوار

  خلاصه رمان :         داستان درباره مردیه که به سبب حادثه ای عشقی که در ۲۵ سالگی براش رخ داده، تصمیم گرفته هرگز ازدواج نکنه… ولی بعد از ده سال که می خواد مشرف به حج عمره بشه مجبور میشه علی رغم میلش زنی رو… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دارکوب به صورت pdf کامل از پاییز

    خلاصه رمان:   رامین مهندس قابل و باسواد که به سوزان دخترهمسایه علاقه منده. با گرفتن پیشنهاد کاری از شرکتی در استرالیا، با سوزان ازدواج می کنه، و عازم غربت میشن. ولی زندگی همیشه طبق محاسبات اولیه، پیش نمیره و….     نویسنده رمان #ستی و #شاه_خشت     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حصاری به‌خاطر گذشته ام به صورت pdf کامل از ن مهرگان

  خلاصه رمان:       زندگی که سال هاست دست های خوش بختی را در دست های زمستانی دخترکی نگذاشته است. دخترکی که سال هاست سر شار از غم،نا امیدی،تنهایی شده است.دخترکی با داغ بازیچه شدن.عاشقی شکست خورده. مردی از جنس عدالت،عاشق و عشق باخته. نامردی از جنس شیطانی،نامردی بی همتا. و مردی غرق در خطا،در عین حال پاک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
7 ماه قبل

ماهی یکبار شده پارتا؟

Shiva
Shiva
پاسخ به  همتا
7 ماه قبل

مگه بعد از یک ماه پارتی اومده؟
من که احساس میکنم ناتمام موند
کاش قبل از پارت گذاری اطلاع بدید که رمان ناتمام خواهد بود که درگیر خوندن و انتظار نشیم وقتمون میره

Shiva
Shiva
7 ماه قبل

سلام
ببخشید دیگه تقریبا داره یه ماه میشه که از این رمان خبری نیست کم کم فراموش میشه
ممنون از زحماتت

همتا
همتا
7 ماه قبل

چرا پارت جدید نمیدید آخه
لطفا زودتر پارت گذاری کن

سارا ساوا
سارا ساوا
7 ماه قبل

سلام هنوز پارت جدید نیومد؟

فرشته ی شونه ی راست عماد
فرشته ی شونه ی راست عماد
8 ماه قبل

این عماد یه جوری مخ منو تیلیت کرده که اسمش میاد استرس میگیرم آخه مگه تو نگفتی زن متاهل رو نمیتونم تحمل کنم عن آقا

آخرین ویرایش 8 ماه قبل توسط فرشته ی شونه ی راست عماد
ماه
ماه
پاسخ به  فرشته ی شونه ی راست عماد
8 ماه قبل

تهش ایدا با عماد ازدواج میکنه

فرشته ی شونه ی راست عماد
فرشته ی شونه ی راست عماد
پاسخ به  ماه
7 ماه قبل

آره متاسفانه

همتا
همتا
8 ماه قبل

ممنون بابت پارت گذاری
خیلی خوب بود

خواننده رمان
خواننده رمان
8 ماه قبل

خدا روشکر بلاخره یه پارت از این رمان اومد

دسته‌ها
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x