چشمانش گرد میشود از تعجب و در مقابل، لبخندِ روی لبهای هاکان عمق بیشتری میگیرد …
هر چند که گفته اش بخاطر حضور نوچه میرزا رضا در کنارشان بود اما چندان
دروغ هم نگفته بود.
دخترک واقعا زیبا شده بود .
– خیلی منتظر موندی؟
مانلی به خود آمده چشم از نگاه مرد می دزدد
– نه به موقع رسیدی ..
هاکان سر تکان میدهد و قبل از رفتن دست در جیب شلوار فرو برده و دو تراول بیرون میکشد
قدمی به سمت کیارش برمیدارد
دو تراول در دستش را تا کرده و در جیب پیراهن کیارشی که شوکه و حیران مانده بود فرو میکند
– انعامت
می گوید
مانلی بهت زده به تصویر پیش رویش و کیارشی که خشک مانده بود زل میزند و اما هاکان است که دست پشت کمرش قرار داده و به سمت اتومبیل خود هلش میدهد
#پارت_پنجاهوسه
درب سمت شاگرد را برایش باز میکند و مانلی اما همچنان نگاه از کیارش برنمیدارد
– سوار شو عزیزم
کیارش خشکش زده بود
آن مردک به او پول داده بود؟
انعام؟
انعام چی؟
مردمک های چشمانش تکانی میخورد …
سلول های خاکستری مغزش تازه به جنب و جوش می افتند
دست مشت میکند ، ابرو درهم میکشد و قصد دارد به سمت هاکان رود که او با فشار پا به روی پدال گاز حرکت میکند ..
– چرا اینکارو کردی!؟
با صدای مانلی هاکان که نگاهش به روبرو بود و در عین حال گوش به حرف دخترک میداد میپرسد
– کدوم کار؟
– به کیارش بهش پول دادی ..!
#پارت_پنجاهوچهار
نگاه هاکان به طرفش کشیده میشود
– کیارش دیگه کدوم خریه؟
دهان مانلی باز مانده بود
هنوز در بهت بود
او به کیارش انعام داده بود؟
به او میگفت خر؟
– چته تو؟
– اونی که بهش پول دادی پسر خاله ام بود …
هاکان لحظه ای سردرگم میماند و سپس به زیر خنده میزند
– سر و وضعش بیشتر شبیه پادوهای میرزا بود که …
میتوانست قیافه برزخی کیارش و حالش را بی کم و کاست تصور کند
قطعا تا به الان سکته کرده بود
هاکان او را نوچه میرزا خوانده و انعامش داده بود …
خنده اش میگیرد
از هاکان ممنون بود
کاری با کیارش کرده بود که قطعا تا آخر عمرش فراموش نمیکرد
وای چقد خندیدم سرش:)
جالب بود.
ممنون
فاطمهجان
وقتی اینجوری پارت میدی،
اینجوری هم کامنت میدن مردم 😉 😉 😁 😁 😁 😁
هاکان دمت گرممم
به افتخار هاکان👏👏👏
خیلی خوب بود،ولی چرا اینقدر کممممممم؟؟!!
خیلی خیلی کم بود
فاطی جون رمان آبشار طلایی رو نمیزاری؟؟؟؟
خوب کیارشو سوزوند😂
فاطمه جان چرا اینقدر کم نکنه اینم شده مثل حورا
وای خیلی باحال بود 😁
دم هاکان خان گرم👍🏻👍🏻
آورین به هاکان خانمون😍😍