* * *
جاوید اجازه نداده بود دهانم را باز کنم
حتی فرصت نداده بود بگویم هیچ چیز به این سادگی که او خیال میکند نیست
حرف هایم درمورد کمال خان را باور نمیکرد
اصلا براش مهم نبود چه گفته ام
یک کلام خواسته بود لباس هایم را جمع کنم
مستاصل میان اتاق ایستاده بود
این رفتن از خدایم بود اما
کمال خان
آن مرد مگر به این سادگی بیخیال میشد..
نمی دانستم جاوید چه در سر دارد
به اجبار وسایلم را داخل چمدان می ریزم
از اتاق که بیرون می آیم
هاکان را هم می بینم
به سمتم می آید
انگار تا به الان سکوت کرده است
اخم میکشد بر پیشانی میپرسد
– کجا؟
#پارت_دویستوپنجاهونه
دهانم باز نشده که جاوید جواب میدهد
– رسیدیم میگم لوکشین بفرسته کجاشو بدونی ..
بی آنکه حتی مردمک نگاهش از چشمانم برداشته شود می گوید
– جایی نمیاد که زحمت به لوکشین فرستادن باشه ..
دست جلو می آورد ، دسته چمدان را از میان دستم چنگ میزند و صدا بالا میبرد
– برگرد تو اتاقت
جاوید ساکت بود
خونسرد نگاهش میکرد
من اما ترسیده بودم
میان دونفر مانده بودم
یک طرف جاوید بود و یک طرف او…
نمی دانم کی آنقدر شجاعت پیدا میکنم که دهان باز کرده و می گویم
– میخوام برم ..
تعجب بود
نگاهش شوکه بود
– جاوید کمکمون میکنه جدا شیم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 111
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.