کلافه کنارش میروم.
– چرا وایسادی؟ برو دنبالش. یه خریتی کردی خودت هم باید درستش کنی.
– آخه…
– آخه نداره. یا حرف میزنی یا همین طوری اوضاع میمونه. حق با اونه اگه الان منم جای اون بودم از دستت ناراحت میشدم حداقل باید بهش میگفتی کسی هست دوسش دارم. حالا هم کار خودته بدو!
سری تکان میدهد و به دنبال آرتین میرود.
آرشین: مرسی. اگه الان حل نشه هیچوقت حل نمیشه من داداشم رو بهتر از هر کسی میشناسم
کنارش میخواهم بنشينم که صدای در میآید و بعدش هم دخترک مو مشکی!
آرشین لبخندی میزند.
– بیا تو اَوینار. کسی نیست منو هاکانیم فقط.
تونیک نسبتا بلند سیاه رنگی با شال سفید پوشیده است.
چرا سیاه؟
آن هم برای یک دختر به این سن!؟
– سلام.
زیر لب سلام میکنم که چشمم به کتاب و دفتر دستش میافتد.
آرشین قبل من به حرف میآید.
– هاکان کارت در اومد این وقتی اینجوری میشه یعنی از یه سوالی کلافه شده خودش نتونسته حلش کنه.
اَوینار به او چشم غره ای میرود و بعد آرام لب میزند.
– میشه یه سوالی رو برام توضیح بدید.
لبخندی میزنم.
– بیارش ببینم چی هست ولی قول نمیدم بتونم حلش کنم خیلی وقته درسم تموم شده.
آرشین بلند میشود.
– برم چایی بیارم همین طور که تو داری اینو توضیح میدی.
ممنون آرامی میگويم و کتاب را از دست دخترک میگیرم.
با فاصله و معذب از من مینشیند.
این دخترک در تهران چگونه میخواهد دوام بیاورد!؟
سوال را نشان میدهد.
با دیدن سوال میخندم.
– چرا میخندید؟
– این یکی از سوالای سخت فیزیک کنکور پارسال بود که راجبش بحث زیادی شد.
هم تعجب میکند و هم ذوق!
– چقدر خوب!
سری تکان میدهم و مداد را از دست او گرفتم و مشغول توضیح دادن شدم.
با دقت حواسش را به من میدهد.
خودم هم لذت میبرم از توضیح دادن به چنین دختر پر تلاشی!
لبخندی میزند.
– ممنونم
تکیه به ديوار میزنم.
– کاری نکردم اگه مشکل یا سوال دیگه ای داشتی تا اینجا هستيم بیا ازم بپرس.
همان طور که مشغول جمع کردن وسائل است حرف میزند.
– کی برمیگردید؟
– پیمان دو ساعت دیگه میاد بستگی داره به پدرت کی بله رو به ما بده.
با حالت بامزه ای میگوید:
– مگه اومدید خواستگاری پدرم که بله رو باید بده هیوا مهمه که اونم ظاهرا راضیه.
میخندم.
– چه کنیم ديگه حالا احتمالا تا فردا پس فردا هستیم.
بلند شد که برود ولی یکدفعه انگار چیزی یادش افتاده است!
– بازم بابت کمک هاتون ممنونم. اون جمله تون رو هیچوقت فراموش نمیکنم.
نمیایستد تا جوابی بگیرد.
لبخندی روی لبم نقش میبندد.
“بعضی وقتها باید آرام گرفت!
باید خود را به بیخیالی زد!
باید دل از قهوه کَند!
باید به عظمت چای روی آورد!
باید آرام گرفت!
باید دل از روانویس های دل سیاه کَند و بازهم به جوهر آبی بیک ایمان آورد!
باید چای داغ باشد و کاغذی نرم و خودکاری بی آلایش!
باید از همه دلبستگی ها دل کَند!
باید باز هم به او روی آورد…
تصور اینکه روزی اینجا بشينم و برای پیمان خواستگاری کنم را هيچوقت نداشته ام.
آن هم جلوی سه تا از مهمترین مرد های زندگی هیوا!
مادرش زن ساکتی است اما در این حال امروز دیدم وقتی فهمید برای چه آمده ایم جدی شد.
همه آنها روی زندگی هیوا وسواس دارند. خانواده ای متحد و پشت هم!
پیمان از نگاهای رویش استرس گرفته است.
عادت ندارد مرکز توجه باشد.
بلاخره مادر هیوا سکوت را میشکند.
– ببخشید میتونم بپرسم خانواده رو چه جوری از دست دادید؟
شجاعت زیادی میخواهد زیر نگاه تیزبین این زن نشستن!
و پیمان اینکار را کرده است.
– من شش سالم که بود پدر مادرم رو توی تصادف از دست دادم. یه عمو بود که اونم وضعیت مالیش جوری نبود خرج منو بتونه بده برای همین بهزیستی فرتسادنم.
تا چند سال بعدش مدام بهم سر میزد اما اونم فوت کرد.
مادرش لبخند تلخی میزند.
– خدا رحمتشون کنه.
خیلی ممنون پیمان را منی که کنارش نشسته ام را به زور میشنوم.
روی این موضوع حساسيت زیادی دارد.
بحثش که وسط کشیده میشود تلخ میشود سرد میشود!
– من خانواده ای نداشتم که بدونم چه جوریه اما الان خوشحالم میبینم هیوا خانواده ای داره که همه جوره پشتش هستن و حمایتش میکنن.
نمیدونم چی میگن راجب ماها.
میگن پدر مادر رو سرش نبوده نتونسته ترتیبش کنه نتونسته درست و حسابی بزرگش کنه.
راست میگن کسی نبود بگه باید چیکار کنیم راه درست کدومه.
خودمون بودیم و خودمون.
هيجده سالگی که کنکور دادم همون سال اول قبول شدم و چسبیدم به درس و استعدادی که داشتم.
با تلاش های خودم به اینجا که الان هستم رسیدم و همیشه روی پای خودم بودم.
دختر شما رو دوست دارم اقای احمدی که اینجام. تمام تلاشمم برای خوشبخت شدنش میکنم.
انقدر ها هم که فکر میکنید بی کسم نیستم.
با دستش به من اشاره میدهد.
– این یه نفر رو دارم که چند ساله همه جوره بوده عین خانواده ای که نداشتم.
خانواده منم همین یه نفره و اگه قبول کنید بعدا هیوا هم به این خانواده اضافه میشه و همه چی زندگی ام میشه هیوا هیچ جوره براش کم نمیزارم.
با تمام استرسی که داشت حرفش را محکم میزند و نفسی میکشد.
مادرم که تا آن موقع ساکت بود شروع میکند به گفتن یه سری حرفها و رسم و رسومات.
پیمان مرا نگاه میکند که لبخند میزنم.
– ترکوندی رفیق نگران نباش همه چی درست میشه.
– امیدوارم. فقط این نگاهای داداشم اخر سر منو میکشه حرف نمیزنه اما جوری نگاه میکنه انگار میخواد بکشدت!
آرام میخندم.
آرتین را میگوید!
از اول مراسم جدی و سرد نشسته است. هیوا با حرفهایش دلش را نرم کرد اما از جدیتش و سر سختی اش کمتر نشده است بلکه بیشتر هم شده است.
حق هم دارد!
یک بار این اشتباه را من کردم و خواهرم را تنها گذاشتم.
آن یک بار دو سال است زندگی اش را به خاک سیاه نشانده است!
کاش به عقب برمیگشتیم.
هر کاری میتوانستم میکردم تا مانع ازدواج ترانه بشوم ولی الان بدبختی اش را نبینم.
اما درستش میکنم.
وقت برای جبران زیاد است.
همه چیز را درست میکنم.
من آدم یک جا نشستن و حرف زدن نیستم!
از دست این آدمها هم که چشم به آسمان میدوزند و میگویند:
مصلحت ما همین است!
و به حرفی که میزنند ایمان ندارند، عصبانی میشوم!
این نوع فروتنی یا تسلیم،
یا هرچه که اسمش را میگذارید،
فقط نشانهی تنبلی و سستی است…!
پیمان را هيچوقت تا این حد خوشحال ندیده بودم.
از شوق و ذوق زیاد نه خودش خوابیده نه من توانسته ام بخوابم.
– هاکان بیداری؟
دستم را زیر سرم میزارم.
– ده دقیقه به ده دقیقه عین چی هی میگی هاکان بیداری.
بیدارم نباشم بیدارم میکنی تو پسر بگیر بخواب!
ریز میخندد.
– خب بخواب دیگه بیدارت نمیکنم.
– خوابم پریده چه میخواستی بگی؟
– خواستم بگم خیلی خری.
بلند شدم و روی تخت مینشینم.
– باز چیشده بله رو هم که گرفتم برات.
قرار شد یه مدت رفت و آمد داشته باشید نامزدی صورت بگیره برادر هیوا هم بیاد تحقیق کنه راجب تو اگه همه چی اوکی بود برید سر خونه زندگیتون.
– واس این میگم که فکر میکردم قبل خودم عروسی تو رو ببینم ولی گند زدی توش.
چپ چپ نگاهش میکنم.
– حرف نزن جوری میزنم شل و پلت میکنم نتونی فردا دهن باز کنی.
از دست شماها راحت شم بعد به خودمم میرسم.
فعلا تو هیوا رو بفرستیم خونه بخت از شرتون راحت شم.
بعد تکلیف سارا و ساشا رو معلوم میکنم.
هم سارا ديوونه ام کرده هم ساشا!
شماها که برید دیگه من میتونم راحت به خودم فکر کنم.
ابرویی بالا میاندازد.
– پس بیتا چی؟
– اونو ول کن. کاری به کسی نداره یه گوشه داره زندگیش رو میکنه.
دراز میکشد.
– هاکان خیلی حرف میزنی ها فردا مسافریم کی قراره بشینه پشت فرمون تو. بعد نمیگیری بخوابی.
از پرو بودن زیادش میخندم.
– تو آدم نمیشی پیمان.
بزرگ شو یکم مثلا داری زن میگیری.
– همین که تو بزرگی برای هممون بسه.
بزرگ شدن؟
شاید اگر من هم بزرگ انقدر زود بزرگ نمیشدم الان مشکلی نبود!
یا شاید هم اوضاع بدتر میشد نمیدانم.
فقط میدانم حالم از یک ماه پیش خیلی بهتر است.
آرام شده ام.
راحت تر تصمیم میگیرم.
همه چیز را سر و سامان دادن سخت است
کم کم!
همه چیز را درست میکنم.
هامون حرف خودش را به کرسی نشاند و در حال آماده شدن برای مسابقات کشوری است. خانه من دیگر نمیآید.
اما ترانه هنوز هم همان جاست!
درگیر کارهای طلاقش.
از نفس خبری ندارم.
یعنی خودم او را ندیدم.
گاهی ترانه میگوید که دارد تمام تلاشش را میکند برای کمک.
انگار نتیجه بخش بوده است.
که چند روز دیگر دادگاه است!
بیتا هم از مسافرت برگشت.
ظاهرا نمایشگاهش در شیراز حسابی ترکانده است که کیفش کوک بود.
بعد از آن دعوای شدیدش با پدرش و نا مادری اش دیگر خانه نرفته است.
یک سال است به طبقه پایین آپارتمان خودم کشیده است.
آن موقع آپارتمان نوساز بود و بیتا هم برای اینکه تنها نباشد دو واحدش را خرید.
چند هفته ایست میخواستم با او صحبت کنم واحد روبری من که خریده است را به ترانه بعد طلاقش اجاره دهد.
اما خود ترانه وقتی فهمید میخواهم چه کار کنم راضی نبود.
میخواهد برگردد خانه پدرم!
من فراری از آن خانه و او عاشق آنجاست!
با پدر سارا به لطف کار پدرم و اعتبارش قبلا آشنایی داشتم.
وقتی راجب سارا برای ساشا صحبت کردم، گفت میتوانند بيايند باهم بیشتر آشنا شوند.
گفت باید دل سارا هم باشد و چه کسی بهتر از ساشا!
خودم از شنیدن این حرفها تعجب کردم.
اما بعد فهميدم به اعتبار من و پدرم که ساشا را ضمانت کرده ایم قبول کرده است.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام دوست عزیز،
من میخواستم چند تا پیشنهاد بدم.
به نظرم توصیفات مکانها و ظاهر شخصیتها کمه، مثلاً در مورد یه مکان زیبا شما فقط گفتین مکان زیبا درحالی که میتونستین توضیحش بدین و بگین که آبشار داشت، آبشار این شکلی بود، کنارش فلان درخت بود و…
همینطور دربارهی ظاهر شخصیتها هم اطلاعات کمی دادین، یعنی ما خیلی کم میتونیم شخصیتها رو تصور کنیم.
لطفاً حواستون به غلطهای املایی و علائم نگارشی هم باشه. کمتر یا بیشتر از سه نقطه علامت نگارشی نیست.
به نظرم شخصیت پردازیتون خوب هست ولی هنوز هم جای کار داره، شما میتونین بیشتر به بعضی از رفتارها بها بدین و کاری کنین که اون رفتارها یادآور شخصیت رمانتون بشن.
من دیگه فعلاً نظری ندارم، ♡_♡
امیدوارم روزباروز قلمتون بهتر و بهتر بشه.
سلام ظهر به خیر
امیدوارم حالتون خوب باشه.
خیلی خوشحال شدم از پیشنهاد و نقدتون.
راجب توصیفات مکان ها و ظاهر شخصیت ها حق با شماست. وقت زیاد و دقت کافی میخواد اینکار و متاسفانه من تازگی ها مشکلاتی برام پیش اومده که وقت کافی ندارم البته میدونم این ربطی به خواننده نداره و من وظیفه دادم تمام سعیم برای عالی بودن پارت انجام بدم.
سعی میکنم بیشتر برای پارتها وقت بزارم و توصیفات رو بهتر انجام بدم.
راجب ویراستاری پارت ها هم که گفتید یکی از دوستانم که مسلط در این کاره قراره به من کمک کنه!
خیلی ممنونم از شما که وقت گذاشتید رمان رو خوندید و همین طور بیشتر ممنونم برای پیشنهاد و نقد زیباتون.
سعیم رو میکنم از این به بعد پارتهای بهتری رو تحویلتون بدم.
سلاااام
الناز جونم
خووووووبی ؟
خوووووشی ؟
سلااااامتی ؟
دلم برات اندازه ی تمام دنیا ، تنگ شده 😭
وای نیکایییییبییی
کجا بودی عزیزم
خوبی
بد نیستم گلم
منممممم
چه خبر
واییی الناز جونم .
والا همین دورو اطرافم .
خوبم
انشاالله زود زود حال دلت عالی عالی بشه .
❤😘😍
خبر سلامتی .
خودت چه خبر؟؟
فدات شم عزیزم
مرسیییی
سلامتی!
بی خبری
کم کم برای خونه تکونی دارم اماده میشم!
من هزار دور دورت بگردم
خواهش می کنم
سلامتی ، مهم ترین خبره
عالی ، مامان من که دیگه خونه تکونیو شروع کرده
عااالی بود!
اوینار دوست!
اینارو تورا دست داره گلم
وای کلافه شدم اوینار
چرا
از دست کیبورد تبلت آجیم خیلی داغونه
اخ اخ
انشالا درست شه
منم تو رو دوست دارم شیرینم!
منم تو رو دوس.
میخوای پستش کنم برات در خونتون؟😂
.
.
چطوری آیلینی
خوبم الی کوچولو
خودت چطوری؟
ای بد نیستم.
سرم خیلی درد میکنه چند روزه گرفته ولم نمیکنه!
چه خبر
من آدم یک جا نشستن و حرف زدن نیستم!
از دست این آدمها هم که چشم به آسمان میدوزند و میگویند:
مصلحت ما همین است!
و به حرفی که میزنند ایمان ندارند، عصبانی میشوم!
این نوع فروتنی یا تسلیم،
یا هرچه که اسمش را میگذارید،
فقط نشانهی تنبلی و سستی است…!
😉😍
رمان قشنگیه من از پارت ۱۰ به بعد نخوندم امروز بقیه اش رو خوندم داستان قشنگی داره
مرسی بیتا جانم
خوشحالم دنبال میکنی و خوشت اومده
رمانتون خیلی قشنگه.خسته نباشید.چون منم تجربی میخونم برای من خیلی خوندنش لذت بخشه😍
مرسی عزیزم خیلی خوشحال شدم دوست داری و دنبال میکنی
چقدر خوب امیدوارم شماهم مثل اوینار ما موفق بشید😊
پس اوینار موفق میشه 😅
اه وای لو دادم😆😂
بزرگ بودن سختترین کار دنیاست
ومن این رادوست ندارم و دارم
عالی بود عزیزم من که شیفته ی رمانتم
پاینده مانی جاودانه قلمت بسیار عالیه
هم تو هم قلمت عالی هستین
خسته نباشی گلم
زیبا!
فدات شیرین جانم!
شماها انگیزه میدید مگه میشه خسته شد!
الهی قربونت برم
که هیچ کسی مثل تو نیست
اسم من عاشقتا گوشه ی قلبت
بنویس
وای فدات شم 😍😍
خدانکنه گلم
😍😍😍
😊💖