من که از همون اول خواستم کمکتون کنم خودتون نخواستید.
لبخندی میزند
-هنوزم نمیخوام چیزی عوض نشده. چند تا خراش جزئی بعدا تمیزش میکنم.
خوشش میآید از حرص دادن آدم ها!؟
من هم اینکار را خوب بلدم اما به نفعش است سکوت کنم.
-الان دیگه اجباری هیوا بعدا پوست از کلمون میکنه
دستمالی را در میآورم و تا میزنم.
کمی آب روی دستمال میریزم و آن را روی زخم صورتش میکشم.
ایندفعه مخالفتی نمیکند.
یعنی تسلیم شده!
لبخند پیروزمندانه ای میزنم و به کارم ادامه میدهم تا خون های خشک شده را پاک کنم.
از نظر خودم کارم احمقانه است اما بهترین کار در این شرایط است.
مچ دستش کبود شده معلوم نیست به چه چیزی مشت زده!
دستش را صاف میگیرد.
میبینم مچاله شدن صورتش را وقتی یک ثانیه انگشتم با مچ دستش برخورد میکند.
قبلا اینکار را کردم اما نه برای یک غریبه.
امشب تقریبا از تمام خط قرمز هایم رد شده ام!
فقط به تنها چیزی که فکر کمک کردم کمک کردن به او بود از همان لحظه که دیدمش.
حتی همان موقع که نمیدانستم مهمان های هیوا هستند.
حسی مانع میشد از کمک نکردن به او!
در سکوت نگاهم میکند شاید هم متعجب است که چگونه دختری به این سن اینکارها را بلد است.
خودش به نظر بیست و هفت _هشت سال به نظر میاید.
چیزی از نگاهش نمیتوانم حدس بزنم.
غیر قابل نفوذ است!
برای اولین بار خوشحال میشوم از رفتن به آن دوره اجباری کمک های اولیه!
آرشین با ساشا درگیر ماشین هستند. وقتی آنها را مشغول میبینم از جایم بلند میشوم.
-لطفا همین جا بمونید سر خیابون یه مغازه بود برم ببینم آب میتونم بگیرم دست و صورتتون رو بشورید حداقل یکم بهتر شه اوضاتون رفتیم خونه برید حموم کنید.
صبر نمیکنم جوابی بدهد و با دو به سمت خیابان اصلی میروم.
هیوا برای اتفاقاتی که برای هاکان و ساشا افتاده است ناراحت است از آن طرف هم خوشحال از اینکه هاکان را دیدم و کمکش کردم در صورتی که من کاری نکرده بودم.
هر کس دیگری جای او بود اینکار را برایش میکردم.
البته فکر کنم!
نگاهم سمت او میرود.
سر و صورتش زخمی است و از چهره اش خستگی میبارد.
نگاهایش برایم عجیب است. معنی آنها را نمیفهمم و این مرا کلافه میکند.
آرشین دستی به گردنش کشید و بلند شد : ببخشید شما راحت باشید من برمیگردم.
ناخداگاه من هم پشت سرش بلند میشوم و به دنبال او میروم .
ریز خندید : چته اوینار هر جا میرم دنبالم میایی.
پشت چشمی برایش نازک کردم : خوشم ازشون نمیاد.
اخمی میکند :
_چرا ازشون خوشت نمیاد؟ آدمای خوبی آن درست نیست راجب کسایی که نمیشناسی قضاوت کنی
دلخور سکوت میکنم .
مگر چه گفتم که اینگونه سرزنشم میکند.
به داخل اتاق میروم و در را قفل میکنم.
کتاب زیست را جلویم میگذارم و سعی میکنم تمام تمرکزم را فقط و فقط روی آن متمرکز کنم.
اما یک چیز نمیگذارد.
فکرم را حسابی مشغول کرده و حالم را خراب…!
” هاکان”
سارا برای بار چندم شماره ساشا را میگیرد :
_جواب نمیده پیمان نباید میزاشتی تنها بره. کله خراب رو که میشناسی
ترانه با دلسوزی دست روی شانه او میزارد : نگران نباش گفت یه سر میره هوا بخوره
بیتا بیخیال خودش را روی تخت ول میکند :
_آره بابا نگران نباش. نهایتا دوباره تو خیابون بی دلیل شروع میکنه با یکی دعوا کردن خیلی خیلی بخواد دیگه اوضاع وخیم شه چاقو میخوره که البته باعث میشه یاد بگیره دیونه بازی در نیاره
پیمان چشمانش را در حدقه میچرخاند :
_بیتا حرف نزنی نمیگن لالی.
بیتا نیشخندی میزند:
-تو چرا جوش میاری من گفتم بره دعوا کنه.
عصبی بلند میشوم و بیرون میروم.
فقط همین یکی را کم داشتم.
وارد حیاط میشوم.
خانه قشنگی است. نمای خانه سنگی است و قسمتی از حیاط با چراغ های رنگی تزئین شده است و کنارش باغچه ای پر از گل های رز!
_کار برادرمه
به طرفش برمیگردم.
به نظر نمیاید بیش از 17سال سن داشته باشد اما چندین ساعت قبل ماهرانه نبض مرا گرفت!
کتابی در دست دارد و به من نگاه میکند.
چشمان مشکی اش در تاریکی میدرخشید. چهره اش معمولی است. اما من در همان نگاه اول…
_طراحی خونه رو میگم کاره آرشین.
سری تکان میدهم و چیزی نمیگویم.
_حالتون بهتره؟
به دیوار تکیه میزنم و نگاهش میکنم
_ممنون خوبم شما چند سالتونه؟
لبخند که میزند تازه متوجه چاله گونه اش میشوم.
_17سالمه
ابرویی بالا می اندازم.
_به یه دختر 17ساله نمیاد اون طور خوب چک کردن یه بیمار
ذوق میکند؟!
چرا من هم احساس خوبی پیدا میکنم از صحبت کردن با او؟
_من از بچگی پزشکی رو دوست داشتم واس همین براش هم خیلی تلاش کردم و میکنم.
با لبخند نگاهم را دوباره به کتابش میدهم. احتمالا داخل خیلی سرو صدا بوده که مجبور شده به حیاط بیاید.
-چه رشته ای رو بیشتر دوست داری؟
احساس میکنم ذوق صدایش میخوابد. سرش را پایین میاندازد : دندون پزشکی
تا میخواهم چیزی بگویم صدای هیوا می آید.
_هاکان بیا بریم تو سرما…اوینار تو اینجا چی کار میکنی؟
_ سر و صدا زیاد بود میخواستم برم زيرزمين
هیوا پوفی میکشد و نگاهی به من می اندازد :
_هاکان به این بگو اون رشته لعنتی همچین اش دهن خوری نیست که این میخواد بره.
اشاره ای به کتاب دست اوینار میکنم.
_اتفاقا خیلی هم خوبه ولی نه واس یکی تو که اصلا علاقه نداری اون سری اومدی مطب کلی به سر منو پیمان غر زدی.
قبل اینکه هیوا چیزی بگوید اوینار متعجب میگوید :
_شما دندون پزشکی خوندید؟
هیوا با غرور خاصی لبخند میزند.
برای یک لحظه فکر میکنم او جای من است!
_بله تازه یه مطبم بالا شهر تهران داره ولی من به شخصه خودم پیشش نمیرم تخفیف نداره
میخندم و دستانم را داخل جیب میکنم.
_من بههمه تخفیف میدم غیر بچه پرو هایی مثل تو. شما هم اگه واقعا این رشته رو دوست داری پس تمام تمرکزت رو روش بزار و به حرف های دیگران گوش نده اونا جای تو نیستن اونا بعدا قرار نیست به جای تو زندگی کنن پس فقط و فقط به هدفت فکر کن.
هیوا تشکر نگاهم میکند.
انگار چیزی که گفتم به مذاقش خیلی خوش آمده است.
ظاهرا دقیقا همین مشکل را دخترک دارند.
اَوینار نفسی عمیق میکشد و سرش را بالا میآورد.
-میشه تو این زمانی که اینجا هستین اگه سوالی داشتم ازتون بپرسم؟
هیوا میخواهد مخالفت کند که نمیگذارم.
_آره حتما مشکلی برای من نداره خوشحالم میشم به کسی که این همه علاقه و پشتکار داره کمک کنم. هیوا هم خوشحال میشه مگه نه؟
هیوا پوفی میکند.
-اونجا کار و تدریس و گالری اینجا هم ول نمیکنی پسر.
-کار کردن رو دوست دارم
در واقع بهتر بود میگفتم مشغول شدن ذهنم را دوست دارم.
از این گرداب بزرگی که داخلش هستم کمی نجاتم میدهد.
البته شاید…
_هاکان معلوم هست کجایی دو ساعته دارن صدات میزنم.
پوفی میکشم و بلند میشوم.
_باز کجای این دنیا خراب شده من باید درستش کنم.
_اولین جایی که باید درست کنی مغزته برادر من. معلوم نیست نشستی اینجا به چی فکر میکنی میگم پاشو میخوایم بریم یه دوری بزنیم.
بدون حرف بلند میشوم و لباسم را عوض میکنم.
ابرویی بالا می اندازد.
_صبر کن الان بدون هیچ مخالفتی قبول کردی هاکان ماجرا چیه تو هر وقت خیلی فکرت مشغوله یا عذاب وجدان داری این شکلی میشی.
چقدر خوب است رفیقی در زندگی ات باشد که از حفظت باشد.
که بدون هیچ حرفی بفهمد دردت چیست اما خیلی وقت ها نمیشود بعضی حرفها را گفت…
_خوبم نگران نباش بریم منتظرمونن
قبل از خروج از اتاق بازویم را میگیرد.
_و این اخلاقت هم خوب میشناسم. نمیخوای حرف بزنی ولی بدون هر وقت که بخوای من سر تا پا گوشم و از تمام توانم برای کمک بهت استفاده میکنم.
لبخندی میزنم.
تمام عمر هر چه تلاش کنم نمیتوانم کارهایی که برایم کرده است جبران کنم.
بیتا طبق معمول عینک آفتابی مارک دارش را زده ولی باز هم با وجود عینک میتوان غرور و تمسخرش را نسبت به بقیه دید.
شاید خیلی ها با دیدن این اخلاق هایش از او فاصله بگیرند اما ما به خوبی میدانیم تقصیر او نیست.
از بچگی با همین غرور بزرگ شده.
عادت کرده دستور دهد و هر چه بخواهد در اختیارش قرار بگیرد. به قول بچه ها آقازاده بی درد!
اما از اولین دیدارمان تمام تلاشش را برای تغییر خودش کرده و تا حدودی تغییر کرده است.
با دیدنمان از جایش بلند میشود.
_من الان میتونستم تو ساحل آفتاب بگیرم و موهیتومو بخورم.
_اما فعلا که اینجایید و جلوی در وایسادید. میشه لطفا بیاید کنار؟
اوینار را میبینم که این را میگوید با اخم بیتا را نگاه میکند.
بیتا کنار میرود و به اوینار که سبد سنگینی در دستش دارد پوزخند میزند.
امیدوارم اوینار این بحث را کش ندهد چون بیتا همیشه جوابی برای هر حرفی دارد!
_بفرما مواظب باش نندازیشون گرسنه بمونیم مجبوری هر چی پول پس انداز داری بدی بری غذا بگیری.
دخترک ابروهایش بد تر در هم میشود. انتظار هر چیزی را دارم جز کاری که میکند.
دست به سمت عینک بیتا میبرد و آن را در میآورد و بعد سبد را به دستش میدهد
_عینکتون رو من براتون نگه میدارم تا بتونید بهتر ببینید به وقت نخورید زمین چون اون موقع شما مجبوری همه رو مهمون کنی.
این را میگوید و بی توجه چهره متعجب بیتا به سمت در میرود.
به محض خروجش پیمان خنده اش منفجر میشود و من هم به دنبال او!
بیتا چشم غره ای به سمتمان میرود
_زهرمار.
دختره احمق نمیدونه با کی حرف میزنه البته تقصیر خودمه که اومدم اینجا
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام اجی خوشگلم❤️ الی عالیییییییییی بودی اصلا فکر نمی کردم قلمت اینقدر خوب باشه😍😍😍😍😍😍😍 افریننننننننن❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️😍
سلام نیایش جانم
فدات شم عزیزم لطف داری تو❤️
مرسییییییییی
خواهش می کنم گل من😍😍😍❤️
خیلی عالیه
مرسییییی ❤️😍
خوشحال شدم شماهم این رمان رو میخونید
سلام النازی ، خوبی ؟؟
این دو پارتت عالی بود ، عالی 😍
سلام نیکایی
کامنت های شما رو میبینم خوب میشم
فدات شم خوشحالم خوشت اومده!
عاه ،حالیدم!😅
ایول الناز با آوینار خیلی حال میکنم!
دمت گرم😃
منم حالیدم!
اونم با تو حال میکنه نگران نباش سفارشت رو پیشش میکنم 😂
مرسیییی عزیزم ❤️😘
وَووووو میسی😘😍
الناز جون این پارتت هم عالی بود مثل بقیش
خسته نباشی گلم😘
سوگول جانم مرسی عزیزم خوشحالم کردی با کامنت گذاشتنت ❤️❤️
اقاااا
من هستم
فقط گشادیم میشه کامنت بزارم
شما زر بزنین
من فردا ج میدم🤓
تو که از منم گشادتری
خو من دیگه برم
مراقب خودت باشین!
اه زوده آیلین
زودتر میخوابی دخی
نه فردا کلاس دارم برم یکم درس بخونم!
اه خب ببخشی برو دلبر
من خودم تعطیلم فردا فکر میکنم همه باید تعطیل باشن!
شبت به خیر خوشگل خانوم
موفق باشی!
عه عشخم!
دیر اومدی نخوا زود برو😢😢
فدات
هنو رمان و نخوندم گفتم یه کامنت برا عکسه بزلرم😍😍😍😂
عجببب این یکی مال منه با این کاری نداشته باشید😂
خخخخ
باشه!
برا تو ، تو برا من😐😂
.
.
یاسیییی دفه دیگه عکس کراشمو بزار😎😂
دقیقا کدوم کراشت؟؟؟
.
.
عکس پارت بعد رو انتخاب کردم
باشه برا پارت بعدیش😅
کدوم کراشم؟
مگه چند تا کراش دارم😑
.
.
عکس بعدی کیههه؟
سورپرایزه😅
رو بابای منم کراش داری ننه😅
گمرو
خدایی باباتو وارد ماجرا نکن معذب میشم😂
.
.
خدایی من یه کراش بیشتر دلرم؟!
قبوله میپذیریم 😂
ببین چه جیگرررریه😍
.
حیییف دادمش به الی
زشته راجبش بحرفم دیگه😅
آفرین نگاه یاسی چه بچه خوبیه یاد بگیرید
حالا یه بار به کسی نظر نداشتااا😂
نه بچه قانعی ولش کن 😂
ول کنم بهش اتصالی کرده😂
نظر ک دارم
فقط جرعت نمیکنم دهن وا کنم😅
خخخ
مائدههههه دختر بد اینو از راه به در نکن
من سر کرم شوخی ندارم
پارت نمیدم دیگه بخواید شوخی کنید سرش 😂🤣
عههه
من چی گفتم! این بیزو از اول چشم ناپاک بود😂
عجبببب😂😂
بیا
اینم از بچه قانع😂😂
مرسییی مهری جونم
باعث افتخارمه واقعا
خیلی خوشحال شدم خوشت اومده از شروعش
بخون اگه اشکالی داشت حتما بهم بگو
حالا مهری جدی جدی داره رمان گرگ ها تموم میشه انگار همین دیروز بود شروع شد 🤧😂
خخخ
خسته نباشی عزیزم
به امید موفقیت های بیشتر و چاپ کردنشون
وای الی جون دمت گرم عالی بود
الهی من فدات شم موفق باشی گلم خسته نباشی
دم خودت گرم شیرین جونم❤️
خدا نکنه
عزیزمی مرسییی
عاشقتم النااااااززززززززز😍😍😍😍😍
بیا ماچ تفی خفن بدمت دخی کرد عزیزم💋💋💋💋
ایووول دمت گرم😍😍💋💜✨💛کرم 😍😍😍😍😍😍
رمانتم که دیگه نگم 🤩عالی🥳
منمممممم😍❤️
ماچ تفی نههه بوس ساده بیا بهت میدم😂
نظر لطفته عزیزم
من بچه خوبیم به بوس سادهم غنایت میکنم 😂
خدایش خیلی خوب رمانت من همش پارت که تمام میشه میخونم قیافهاشون تصور میکنم دیالوگ هاشون مرور میکنم اصلا با اکیپ شوم حال میکنم 😍🤩😍
بعد نکه بقیر از زبان فارسی به زبان دیگم صحبت میکنن بیشتر جذابش میکنه💛✨🤩
به به تو از من بیشتر دوستشون داری ظاهرا 😂
آخ اگه بدونی چقدر بهم انرژی داد کامنتت
اره انگار من رفیقشونم اصلا 😂😂
قربونت عزیزم این که بهت انرژی دادم به منم انرژی داد کلی
مرسییییییییی عزیزمممم😘😍
النااااز☹☹☹☹
جانم
سلام یاسی خوبی
نوچ
حوصله ندارم🤦♀️
.
تو چی؟؟
بهتری؟؟
من بهترم
بد نیستم
چرا حوصله نداری آقاتون نیست؟
.
.
الان با گوشی نیستم، اومد دستم بهت پیام میدم
نه بابا
نمیدونم چ مرگمه🤦♀️
دلممیخواد پاجه یکیو بگیرم
زودی گوشیتو بگیر بیا 🥺🤦♀️
باش میام
یعنی میخوای پاچ من بگیری 😂😂
همین جا ببین کی هست پاچه اونو بگیریم
اره
پاچت خوبه🤣 میدوست🤪😅
ولی امروزو نمیخوام پاچتو بگیرم
حسش نی🤦♀️
ای بدبختی 😂😂
انشالا همیشه حست باشه! ❤️😂
الی مرگ یاس سر به سرم نزار😅🤦♀️
خیلی قاطیم🤦♀️
.
میدونی ک قاطی کنم نمیفهمم چه زری میزنم🤦♀️
دوست ندارم دلخور شی ازم
😭💔
.
فقط منتطر یه تلنگرم ک حرصمو خالی کنم 🤦♀️
چشم 😂
نه باو من هر زری بزنی دلخور نمیشم😂❤️
بیا حرصتو خالی کن
من عاشق اسمای کردیم!
خیلی حس خوبی به ادم میدن!
منم عاشق توام
حالا با کدوم اسم بیشتر همزاد پنداری میکنی
کردم ولی اسمم ترکیه😂
تو رمان تو از اسم اوینار خوشم اومده!
..
.
ولی در کل دیاکو و دانیار خیلی دوست میدارم!
دانیار منم دوس!
البته تو داستان چنین فردی داریم ولی در آینده دورر وارد رمان میشه 😅
وویییی!
از الان کراش منه!
صاحب داره بچه😂
عکس ایندفعه از هر دفعه خوشگل ترهههه😂😍😎