رمان شاه خشت پارت 5

 

 

دستم را کشیدم و بند لیوان چایی کردم.

 

با آرامش جلو آمد و سرمیز نشست.

 

هول‌زده سلام کردم.

 

_ سلام.

 

_ صبح شما هم به‌خیر.

 

با خودم فکر می‌کردم که کسی باور نمی‌کند این آقای به ظاهر فوق‌العاده مؤدب تا چه حد…

 

_ بله. یعنی صبح شما هم به‌خیر.

 

خودش را جلو کشید و به گلی که لای موهایم جا داده بودم خیره شد.

 

دست برد و گل را از لای موهایم بیرون کشید و روی زمین پرت کرد.

 

یک لحظه از حرکتش ترسیدم ولی آن‌قدر با خونسردی مشغول خوردن صبحانه‌اش شد که فکر کردم حداقل تا آخر غذاخوردنش دیوانه‌بازی جدیدی را نشان نخواهد داد.

 

بدون پرسیدن از من برایم آب‌میوه ریخت.

 

_ ممنون، من آب‌میوه نمی‌خورم.

 

جوری نگاهم کرد که فکر کردم؛ یک لیوان آب‌میوه تابه‌حال کسی را نکشته.

 

برای همین ادامه دادم:

 

_ البته امروز می‌خورم، خیلی هم ممنونم.

 

ظرف عسل را به‌سمت من هول داد.

 

_ چشم، عسل هم خیلی فایده داره، بنابراین عسل هم می‌خورم، بازهم ممنونم.

 

این‌بار سرش را بالا گرفت و دست از جویدن برداشت.

 

_ چقدر حرف می‌زنی، پریناز؟!

 

_ دیشبم گفتینا… خوب نیست آدم هی ایراد یه نفرو به روش بیاره. تازه من استرس می‌گیرم، زیاد حرف می‌زنم وگرنه در شرایط عادی کاملاً ساکتم، مثل یه متکا بی‌صدا.

 

سرش پایین بود و شانه‌هایش می‌لرزید.

 

به من می‌خندید؟ دلقک بدبخت بی‌سلیقه!

 

 

 

 

 

 

 

مکث کرد.

 

_ تو الآن از چی استرس گرفتی که این‌قدر حرف می‌زنی؟

 

_ هان؟ من؟ یعنی… خب… اون گلای خوشگل بدبخت رو پرت کردین زمین ترسیدم دیگه.

 

یک تای ابرویش بالا رفت.

 

_ قبوله. ولی اون قسمتی که گفتی مثل متکا ساکتی رو ابداً نمی‌پذیرم. اولاً که وول زیاد می‌زنی، دوماً توی خواب حرف می‌زنی.

 

_ جداً؟ حرف زدم؟ چی گفتم؟

 

کمی از آب‌میوه‌اش نوشید.

 

_ حرف نه دقیقاً… بیشتر مثل مگس ویز‌ویز می‌کردی.

 

با خودم گفتم:

«تو که بی‌هوش افتاده بودی، ویزویز من‌و کی شنیدین آخه…؟ بر پدر آدم دروغگو لعنت!»

 

بازهم خودش را جلو کشید.

 

_ رفتی سر کمد من؟ اون پاپیون من نیست پایین موهات؟

 

دستم به‌سمت بافت موهایم رفت.

 

خودش را عقب کشید.

 

_ بذار باشه، موهات جمع باشه بهتره.

 

یعنی بازهم برای من نقشه داشت؟

 

_ ولی اگه از برس من استفاده کردی، موهای کنده‌شده رو ازش بردار.

 

_ این اتاق دوربین داره؟

 

اخم کرد.

 

_ آخه شما برس رو از کجا دیدین؟

 

به خوردن مشغول شد.

 

_ لازم نیست ببینم، وقتی اون خرمن موهات الآن مرتب شده و‌ کیف و وسیله‌ای هم همراهت نبوده، یعنی از برس من استفاده کردی و باتوجه به این‌که شلخته هستی، حتماً الآن یک مشت مو، لای شونه‌های برس گیر کردن. درست نمی‌گم؟

 

 

 

 

 

انگشتش را سمت صورتم گرفت.

 

_ در ضمن من برای اتاق‌خواب خودم دوربین نمی‌ذارم.

 

_ بله، متوجه شدم.

 

_ خوبه، صبحانه‌ت رو‌بخور.

 

_ سیر شدم، مرسی.

 

سرش را بالا آورد و‌ به من زل زد.

 

_ چشم، می‌خورم. مرسی.

 

به‌آرامی صبحانه‌اش را خورد.

 

فکر کنم نیم‌ساعتی طول کشید.

 

صندلی‌اش را کمی عقب داد.

 

_ پریناز، برای من قهوه بریز؛ بدون شکر، کمی شیر.

 

جوری حرف می‌زد که ناخودآگاه مجبور بودی اوامرش را اجرا کنی.

 

از جایش بلند شد و جلوی پنجره رفت، خیره به منظره بیرون.

 

چیزی را بین انگشتان دستش جابه‌جا می‌کرد، درست نمی‌دیدم.

 

دست در جیب شلوارش فروکرد و دیگر چیزی بین انگشتانش نبود.

 

سر میز برگشت و فنجان قهوه را سمت دهانش برد.

 

از زمانی که بیدارشدم، سعی می‌کردم فضای این اتاق را در ذهنم بسپارم.

 

خاطرات مفرح و بکری داشتم از شبی که گذراندیم. احتمالاً دیگر برایم تکرار نمی‌شدند.

 

شاید هم روزی می‌آمد که…

 

دستش را جلوی صورتم تکان داد.

 

_ حواست کجاست؟

 

_ ببخشید، چیزی گفتید؟

 

_ گفتم با ابراهیم برمی‌گردی همون خونه.

وسیله‌هات رو جمع کن. می‌خوام بیایی این‌جا.

 

_ چی؟ این‌جا؟ فرناز دیگه حالش خوب شده حتماً، خودش میاد دیگه…

 

بازهم اخم کرد.

 

 

 

 

 

 

_ من از تو نظر خواستم؟

 

_ نه.

 

_ استرس هم نگیر، چون اگه شروع کنی به وراجی، راه‌های زیادی برای بستن دهنت دارم. متوجه شدی؟

 

مردک دراز!

 

_ بله.

 

_ خوبه. حاضر شو، همون اتاق مطالعه منتظر باش.

 

حال عجیبی داشتم. اجبار بخشی از زندگی من بود اما داستان فرهاد چیزی فرای تحمیل‌های همیشگی حساب می‌شد.

 

تمایلی پوشیده در لباس جبر!

 

باید ذهنم را جمع می‌کردم، از اتاق بیرون زدم.

 

خودم را به همان کتابخانه رساندم.

 

انتظارم زیاد طول نکشید، ابراهیم در زد و وارد شد.

 

_ سلام، شما حاضرید؟ آقا گفتن برسونمتون منزل.

 

خواستم بگویم، مرد حسابی، من از دیروز منتظرم!

 

_ بله، حاضرم.

 

در را گرفت و با دست به بیرون اشاره کرد.

 

درحین خروج از ساختمان، پسر و دخترش را دیدم، بازهم در مسیر آشپزخانه بودند.

 

کاش حواسش بیشتر به بچه‌هایش بود در این خانه بی‌سر و سامان!

 

هرچند حتماً کسی در آشپزخانه بود، سینی صبحانه ما که از فضا نیامده بود.

 

دنبال ابراهیم تا بیرون ساختمان رفتم.

 

سمت کمک راننده ماشین بنز مشکی‌رنگی نشست و به من اشاره زد که سوار شوم.

 

خودش مسیر را می‌دانست، از من چیزی نپرسید.

 

به حوالی خانه که رسیدیم، سرش را عقب برگرداند.

 

_ من عصری حوالی شش و هفت میام دنبالتون، فقط وسایلتون رو کامل بردارید. چیزی هست که داخل این ماشین جا نشه؟

 

 

 

4.4/5 - (27 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فردخت
فردخت
1 ماه قبل

خیلی کم بود🥲

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x