رمان شاه خشت پارت 102

4.4
(104)

 

 

چند ثانیه بعد در آغوشم بود.

 

_ کجایی بی‌معرفت من؟

 

وارد بازی ناجوانمردانه‌ای شدم که راه برگشت نداشت.

 

هردو دست را بند کمرش کردم و بالا کشیدم، مثل دختری در آغوشم.

 

_ لوس شدی.

 

_ خسته شدم، دلم برات تنگ شده، حالم ازهمه به‌هم می‌خوره، از خودم بیشتر از بقیه.

 

آلاله به بغل، خودم را به تخت گوشه اتاق رساندم. سبک‌تر از قبلش بود، خیلی خیلی سبک‌تر.

 

مثل کودکی روی تخت خواباندمش که دست دراز کرد.

 

_ بمون پیشم. نرو فرزین.

 

در اتاق بسته شد، من ماندم و آلا.

 

دختری که زمانی عشقم بود حالی شبیه دیوانگی داشت.

 

متصل حرف می‌زد.

از نبود من، روزگار نامرد، پسرمان که مردی شده، برادری که همسرش شده.

 

حتی با خنده داستان خیانت‌هایش به فرهاد ابله را هم در گوشم گفت.

وقتی خشم مرا دید به بازویم زد.

 

_ بداخلاق نشو، فرزین. حقش بود مرتیکه بی‌وجود، نمی‌دونست من عاشق تو بودم؟

 

دندان بهم می‌ساییدم.

 

تمایلی نداشتم برای شنیدن اما آلاله اصرار داشت به نوشخوار کردن خاطرات.

 

_ خب چرا زنش شدی؟

 

آهی کشید.

 

– می‌خواستم پسرمون وارث همه‌چیز باشه.

 

و پسرشان وارث همه‌چیز بود، من جان می‌دادم برای پسرشان.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت617

 

 

آلاله بود و سبک و سیاق منطقی منحصربه‌فرد. اخلاق در این میانه برایش جایگاهی نداشت.

 

همان بی‌اخلاقی جوانی مرا سوزاند، زندگی ما را به لجن کشید.

 

شب تا صبح در آغوشم بود، صورت در سینه‌ام پنهان می‌کرد.

 

چندبار قصد کردم که بلند شوم، تکان نخورده بیدار می‌شد و خودش را بیشتر به من می‌چسباند.

 

تصویر مسجلی بود از یک زن ویران، دیوانه، مالیخولیایی.‌

 

نزدیک صبح خوابم برد برای لحظاتی کوتاه که تکان خوردنش بیدارم کرد.

 

پنجره رو به باغ را باز کرده و کنارش ایستاده بود.

 

حصارهای آهنی مطمئنم می‌کرد که قصد انداختن خودش را ندارد.

 

سمت من چرخید و با دیدنم سمت تخت آمد.

 

دستم را بین دو دستش گرفت.

 

_ فرهاد، من‌و می‌بخشی؟

 

دیوانه شده بود؟

 

_ حالت بهتره؟

 

_ فقط بگو که من‌و می‌بخشی!

 

نمی‌دانم چرا، بغلش کردم.

 

شاید دلم سوخت برای دختری که عشقش را از دست داد، عاشقی مرا درک نکرد، به راه خطا رفت، زجر داد و زجر کشید.

 

شاید هم دلم برای خودم سوخت، جوانی رفته‌ام، زندگی پر از کثافتم و دخترم که قربانی شد.

 

_ بخشیدن من چه اهمیتی داره؟

 

_ مهمه فرهاد، برام خیلی مهمه!

 

انگار شاگرد مدرسه‌ای باشد در حضور استادش!

 

 

#شاه خشت

 

فایل کامل شاه خشت ۱۶۰۶ صفحه‌ی پی دی افه

 

جهت دریافت فایل کامل مبلغ ۳۰ تومن به شماره کارت:

5859831171894024

محیا مهری الوار/ بانک تجارت

واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی:

@Add_forosh

ارسال کنید.

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت618

 

 

_ بخشیدم، آلا.

 

دستم را بالا آورد و بوسید. سر برگرداند سمت پنجره و زیرلب گفت؛«بخشید».

 

کمی بعد، آرام خوابیده بود.

 

حداقل من فکر کردم که خوابیده است. از کنارش بلند شدم و سمت هال رفتم.

 

آرمان روی مبل در خودش جمع شده بود.

 

هرچه بود، نسبت‌های خونی ما را کنار هم نگه می‌داشت.

 

نیم‌ساعتی را روی صندلی راحتی چشم بستم، حال غریبی داشتم. یک غم سنگین نشسته بر سینه‌ام.

 

شاید باید برمی‌گشتم، امنیت خانه خودم. ماندنم لزومی نداشت.

 

به هال نرسیده نگاهم به آرمان افتاد.

 

چشم باز کرد، انگار او هم عادت داشت با چشم باز بخوابد.

 

_ چطوره؟

 

_ خوابید.

 

چشمهایش را با کف دست ماساژ داد.

 

_ فکر کرد تو فرزین هستی.

 

روی مبل نشستم و دستی به صورتم کشیدم.

 

_ فکر کنم دیگه آروم شده باشه.

 

آرمان سمت اتاق رفت و چند دقیقه بعد برگشت.

 

به قاب در تکیه داده، سر خورد و روی زمین نشست.

 

صورتش را با دست پوشانده بود.

 

به‌سمت اتاق دویدم، آلا آرام خوابیده بود، لبخندی به لب، سرد.‌

 

آن روز صبح چیزی راه نفسم را بسته بود… چیزی شبیه خار در گلو، غمباد… جوانی رفته ما…

آلا مرد.

 

 

جهت دریافت فایل کامل مبلغ ۳۰ تومن به شماره کارت:

۵۰۵۷۸۵۱۰۲۱۶۳۱۲۶۹

ایران امیدی شورینی

بانک ایران‌زمین

واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی:

@Paeez78Paeez

ارسال کنید.

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت619

 

 

تاج‌های بزرگ گل، دو طرف مسیر تا مقبره خانوادگی را پوشانده بود.

 

جماعتی با کت‌و‌شلوارهای مشکی، عینک‌های دودی بر چشم.

 

محافظین درشت‌هیبت، ماشین‌های بزرگ و تیره. آرمان صاحب‌عزا و آلا که در مقبره دفن شد.

 

جایی نزدیک سدا، فرزین…

 

تحمل نداشتم، ساعت‌ها بود خواب به چشمم نمی‌آمد.

 

عذاب می‌کشیدم از این زندگی سراسر رنج و خفقان و به‌طرز چندش‌آوری حس یک خیانتکار را داشتم…

 

طاقتم طاق شد و سمت ماشین برگشتم.

ابراهیم در را باز کرد که گوشی موبایلم زنگ خورد.

 

_ بله.

 

_ فرهاد؟

 

سال‌ها بود صدایش را از پشت تلفن نشنیده بودم، ابداً تماس نمی‌گرفت.

 

کسی اطرافم نبود.

 

_ جانم، فروغم؟

 

_ خانوم شما بارداره؟ به من نگفته بودی.

 

دلخور بود؟

 

_ فرصت نشد، دیدید که وضع جالبی نبود، الآنم…

 

حرفم را خوردم.

 

_ اتفاقی افتاده؟

 

_ پا شو بیا.

 

گفت و قطع کرد.

 

اخلاق بدی که فروغ جان داشتند این بود که بدون اهمیت دادن به عواقب کار، صرفاً حرفشان را می‌گفتند و توضیحی هم نمی‌دادند.

 

مثلاً فکر نمی‌کردند فرهاد بی‌نوا چطور باید خودش را تا شمال برساند، چندبار خطر تصادف را به جان بخرد.

 

 

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت620

 

 

به‌هرحال اخلاق مادرم همین بود و به‌عنوان پسرش به خودم اجازه گلایه هم نمی‌دادم، چه رسد به اعتراض.

 

چندبار هم با پریناز تماس گرفتم که دختر سرخوش جواب نداد، به این‌ یکی می‌توانستم هم گلایه کنم، هم اعتراض، حتی می‌شد داد هم زد!

 

◇◇◇

 

پریناز

 

واقعاً نمی‌دانستم چه خاکی سرم بریزم، تمام شب گریه کردم، این‌قدر که چشم‌هایم از اشک قرمز شدند و صدایم درنمی‌آمد.

 

فروغ جان هم ول نمی‌کرد، مدام سراغم می‌آمد، انگار واقعاً نگرانش کرده بودم. شاید باید می‌گفتم…

 

حوالی عصر صدای زنگ در را شنیدم، مثل چند روز پیش خودم را در اتاق زندانی کرده بودم.

 

نمی‌دانم چرا دلم هری ریخت، بعداً دلیلش را فهمیدم…

 

فرهاد باشدت به اتاقم در می‌زد، دستگیره در بالاوپایین می‌شد.

 

به‌آرامی بلند شدم و قفل در را باز کردم.

 

در را باشدت باز کرد.

 

_ پریناز؟

 

فروغ پشت‌سرش بود ولی با بازشدن در نماند. فقط فرهاد بود که داخل اتاق آمد.

 

گریه کردنم دست خودم نبود.

 

_ چرا اومدی، فرهاد.؟ فروغ جان گفتن؟ وای خدا… فرهاد… من…

 

بازهم زیر گریه زدم.

 

_ چت شده، بگو ببینم؟

 

صدایش از نظر من بلند و سرزنشگر بود.

سرعت جاری شدن اشک‌هایم را بیشتر می‌کرد.

ولی…

 

دستش دورم پیچید.

 

مرا به خودش چسباند و گذاشت گریه کنم.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت621

 

 

انگشتانش با موهایم بازی می‌کردند و لب‌هایش به شقیقه‌ام بوسه می‌زد.

 

_ چی شده، پریناز؟ با فروغ دعوات شده؟

 

_ نه.

 

خم شده، دست زیر زانوانم انداخت ولی دوباره بلند شد.

 

_ نمی‌تونم بلندت کنم. بریم روی تخت، توی بغلم باش، بعد بگو زن من چرا داره گریه می‌کنه؟

 

_ رفتم دستشویی، فرهاد، خاک تو سر من که… فکر کنم ب… بچ… بچه اف… افتاده.‌

 

سرم را در سینه‌اش مخفی کردم.

 

این‌بار معطل نکرد، دولا شد و مرا بغل کرد، به مقصد تخت.

سکوتش مرا می‌ترساند.

 

_ فرهاد… من… ببخشید…

 

_ هیس، چقدر حرف می‌زنی؟ اخلاقت اصلاً بهتر نشده.

 

به‌آهستگی چند تار مو را از صورتم کنار زد.

 

_ نگران نباش، می‌ریم دکتر، معاینه می‌کنن و هر آزمایشی که لازمه. اگر افتاده باشه هم مهم نیست. تو نباید این‌طور خودت رو ببازی، من ازت بیشتر توقع دارم.‌

 

_ اگه افتاده باشه، تقصیر منه. لجبازی کردم با مامانت… فکر کنم اینم نتیجه‌ش شده.

 

با نوک انگشت سبابه به پیشانی‌ام زد.

 

_ چندبار بگم با فروغ‌ جان درست رفتار کن. بلند شو، لباست رو‌ بپوش بریم.

 

روسری را روی سرم می‌کشیدم که فروغ را ایستاده در درگاه دیدم.

 

فرهاد جواب نگاه پرسؤالش را داد.

 

_ ممکنه بچه افتاده باشه، پریناز رو می‌برم دکتر.

 

مطمئنم لرزیدن پلکش را یک لحظه دیدم.

 

_ لباس می‌پوشم، باهاتون میام.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت622

 

 

در تمام مدت اخم کرده پشت‌سرم بود.

 

از آینه وسط نگاهم می‌کرد، به بیمارستان هم که رسیدیم، جلوتر از ما رفت و با مسئول پذیرش صحبت کرد.

 

متخصص زنان، خانوم دکتری جوان‌تر از فروغ‌ جان بود که ظاهراً همدیگر را می‌شناختند.

 

مرا به اتاق معاینه راهنمایی کرد و سؤالاتی پرسید.

 

فروغ کنار فرهاد ایستاد و فرهاد در تمام مدت دست مرا رها نکرد.

 

خانوم دکتر، ژل را به شکم نسبتاً تخت من مالید و دستگاه را روی پوستم حرکت داد.

 

ضربان قلبم بالا می‌رفت و دکتر، اخم کرده به مانیتور کوچک خیره بود. بالاخره لب باز کرد.

 

_ موقعیت جنین و جفت مناسبه، کمی پایین اومده، لازمه استراحت کنین.

 

فقط یک چیز مهم بود؛ این‌که بچه‌ ما سالم است.

 

_ می‌خوایین صداش رو بشنوین؟

 

صدای ضربان تند یک قلب کوچک!

 

فرهاد چنان دستم را فشار داد که…

 

فروغ دستش را بند بازوی فرهاد کرد و نفسش را بیرون داد.

 

_ حالش خوبه، مامان خانوم، نگران نباش.

 

خطابش من بودم.

فرهاد دولا شد و پیشانی‌ام را بوسید.

 

_ دیدی؟ حالش خوبه. قوی و محکمه!

 

دکتر کمک کرد تا شکمم را تمیز کنم.

توضیحاتی بابت دلایل لک بینی‌های دوره حاملگی داد و سفارش کرد چند روزی را استراحت کنم.

 

فرهاد هماهنگ کرد که برای معاینات منظم پیش همان خانوم دکتر بروم.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 104

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230123 225816 116

دانلود رمان تقاص یک رؤیا 2 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   ابریشم دختر سرهنگ راد توسط گرگ بزرگترین خلافکار جنوب کشور دزدیده میشه و به عمارتش برده میشه درهان (گرگ) دلبسته ابریشمی میشه که دختر بزرگترین دشمنه و مجبورش میکنه باهاش ازدواج کنه باورود ابریشم به عمارت گرگ رازهایی فاش میشه که…
nody عکس های شخصیت بهار و کامران در رمان ازدواج اجباری 1626111507

رمان ازدواج اجباری 0 (0)

1 دیدگاه
  دانلود رمان ازدواج اجباری   خلاصه : بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که درخونشون پارکه که مسیر زندگیش و تغییر میده… پایان خوش  
IMG 20230128 233643 0412

دانلود رمان بغض پاییز 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش… دلش لرزيد و ويران شد. دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۸ ۱۷۱۷۲۴۵۸۱

دانلود رمان شهر زیبا pdf از دریا دلنواز 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم …آره من سخت ترین کار دنیا رو انجام داده بودم… کسی رو فراموش کرده بودم که…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 4 (4)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
IMG 20230127 013504 2292

دانلود رمان سعادت آباد 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان :         درباره دختری به اسم سوزانه که عاشق پسر عموش رستان میشه و باهاش رابطه برقرار میکنه و ازش حامله میشه. این حس کاملا دو طرفه بوده ولی مشکلاتی اتفاق میوفته که باعث جدایی این ها میشه و رستان سوزان رو ترک…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۹ ۱۸۳۵۵۷۸۲۰

دانلود رمان کابوس پر از خواب pdf از مریم سلطانی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   صدای بگو و بخند بچه‌ها و آمد و رفت کارگران، همراه با آهنگ شادی که در حال پخش بود، ناخودآگاه باعث جنب‌و‌جوش بیشتری داخل محوطه شده بود. لبخندی زدم و ماگ پرم را از روی میز برداشتم. جرعه‌ای از چای داغم را نوشیدم و…

دانلود رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی 3.8 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود   فشاری که روی جسم خسته و این روزها روان آشفته اش سنگینی میکند، نفسهای یکی در میانش را دردآلودتر و سرفه های خشک کویری اش را بیشتر و سخت تر کرده او اما همچنان…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x