نفهمیدم شام چه چیزی خوردیم، اصلاً در حال خودم نبودم، ترکیب بغض و دلتنگی، ساکتم کرده و اگر یک لحظه اتصال دستش را با بدنم قطع می‌کرد، احساس خطر می‌کردم.

 

رفتار فروغ‌ جان آن‌ شب نشانم داد که حتی پریناز هم خوش‌شانسی خاص خودش را دارد، داشتن مادرشوهری کاردان و فهیم.

 

می‌خواست با زور و اصرار ما را روانه اتاقمان کند.

 

فرهاد در اتاق را باز کرد و‌ با وارد شدن من گفت:

 

_ بمون همین‌جا، برمی‌گردم.

 

لبه تخت نشستم، دیدم که سمت اتاق فروغ رفت.

 

چقدر گذشت؟ ده دقیقه؟ یک ربع؟ نمی‌دانم.

برگشت و در اتاق را پشت‌سرش بست.

 

با طمأنینه کت را از تنش درآورد و روی پاف تخت انداخت.

 

در سکوت نگاهش می‌کردم.

 

جلوی من ایستاد و با انگشتان دست، چانه‌ام را بالا گرفت.

 

_ چشم من‌و دور دیدی، برای خودت می‌تازونی؟

 

نگاهش فقط شیطنت داشت، خشم و تهدیدش تقلبی بودند.

 

دستش دورم پیچید و بلندم کرد.‌

چسبیده بودم به سینه‌اش، روی موهایم را می‌بوسید.

 

کنار گوشم لب زد:

 

_ بوی شکر و‌ وانیل می‌دی! یک دسر عالی.‌

 

محض لجبازی معترض شدم، با دلیلی که واقعیت نداشت.

 

_ یادت رفته‌ حامله‌‌م، شیطنت موقوف!

 

مرا به عقب هل داد و دکمه‌های پیراهنش را باز می‌کرد.

 

_ عذر بی‌خود نیار!

 

پیراهن خودش که روی زمین پرت شد، سراغ من آمد و‌ بلوز را از سرم بیرون کشید.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت۶۷۱

 

 

شکمم خیلی بزرگ نبود، حتی کوچک‌تر از حد نرمال یک زن باردار.

 

با دست پوستم را نوازش می‌کرد.

 

_ فکر کردی خبر ندارم ازت؟ دکترت بهم گزارش می‌داد، همه‌چیز عادیه، ضربان قلبش هم خوبه، داره رشد می‌کنه اون زیر…

 

دستش روی شکمم بود.

 

_ بچهٔ من، بچهٔ ما… گفت اگه بخوام جنسیتش رو هم می‌گه…

 

متعجب نگاهش کردم.

 

_ نترس، گفتم عجله ندارم. این‌بار که رفتیم می‌فهمیم، بعدم براش وسیله می‌خریم.

 

سری به تأیید تکان دادم.

 

_ خب کجا بودیم…؟! آهان… دسر وانیلی من!

 

سرش در گودی گردنم فرورفت و‌ گرمی لب‌هایش را جای‌جای تنم حس می‌کردم.

 

حرکت انگشتانش روی پوستم حالی داشت میان قلقلک، لذت، خواستن و بیشتر خواستن.

 

مدت‌ها بود که از هم‌آغوشی هم محروم بودیم، و حالا دو تشنه به آب رسیده.

 

وقتی سر بر آغوشش گذاشتم، کمی نگران بودم.

 

_ فرهاد، بچه طوریش نشه!

 

_ کار خاصی نکردم که… طوریش نمی‌شه.

 

چشم چرخاندم برای پررویی‌اش.

 

_ نمی‌خوایی بگی نتیجه مذاکراتت چی شد؟

 

یک دست را زیر سرش ستون کرد و‌ با خنده نگاهم می‌کرد.

 

_ بالاخره یادت افتاد بپرسی؟

 

_ مگه می‌ذاری آدم سؤال کنه؟ عین این… این…

 

_ مردای حشری…؟ بگو خجالت نکش …

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت۶۷۲

 

 

ظاهراً زندان روی این بشر تأثیر گذاشته، محکم‌تر از قبل سؤال کردم:

 

_ نتیجهٔ دادگاه چی شد؟

 

به پشت تکیه داد و ساعدش را روی پیشانی گذاشت.

 

_ یه سری جریمه بستن؛ دفتر دوبی عملاً از بین رفت، پروانه بازرگانیم هم باطل شد، تا ده سال اجازه فعالیت اقتصادی ندارم.

 

_ جریمه سنگینه؟! می‌تونی بدی؟

 

با تعجب به چشمانم زل زد.

 

_ دادم که بیرونم.

 

_ آهان، فکر کردم بعداً باید پرداخت کنی. پس زیادم بد نبوده!

 

به سقف زل زد.

 

_ حاملگی باعث کر شدنت شده؟ گفتم پروانه بازرگانی من‌و باطل کردن، نشنیدی؟

 

خودم را جلوتر کشیدم و سرم را با زور روی بازویش گذاشتم.

 

_ بهتر، نری سرکار، بمونی خونه، دوست دارم اصلاً هیچ‌جا نری.

 

انگشتانش شروع کردند به ماساژ کف سرم.

 

_ اینم بد نیست، توام بمون خونه، پیش خودم.

 

_ نه دیگه، من باید برم گاتا پول دربیارم که زندگی بچرخه!

 

_ نبودم، سرخود شدی. کارت به جایی رسیده که با فروغ من دست‌به‌یکی می‌کنی؟ لیست گناهانت خیلی بلندبالا شده، خودت تنبیهت رو‌ پیشنهاد بده.

 

_ فعلاً که تنبیه رو باید تعطیل کنی، بوس و‌ بغل رو جایگزین. حامله‌م… فراموش نکن.

 

نفسش را بیرون داد.

 

_ الآن منطق قضیه رو فهمیدم.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت۶۷۳

 

 

_ منطق چی؟

 

_ حرم‌سرا…! این بهانه‌های واهی حاملگی، عادت ماهانه، زایمان، شیردهی… همه برطرف می‌شه. در اصل همیشه کسی هست که آزاد باشه و به سرورش خدمات‌رسانی کنه!

 

خودم را روی سینه‌اش کشیدم.

 

_ نه دیگه، مگر این‌که جناب سرورم گاو نر باشن، دنبال ارضا فیزیکی والا که به‌قول همسر تاجدار بنده، «این رابطه جنسی، اگر عاطفه وسطش نباشه، می‌شه مثل آب شور… سیرابت که نمی‌کنه هیچ، تشنه‌تر هم می‌شی.»

 

بدنش را بالا کشید و دستانش دور بازوهایم نشستند.

 

_ عجب! همسر تاجدارتون اینا رو فرمودند؟

 

_ بله.

 

_ اون‌وقت درحال مستی بودن موقع این افاضات؟

 

انگشتانش به پهلویم می‌رسیدند و قلقلکم می‌دادند.

 

تلاش کردم در کنترل کردن انگشتانش.

 

_ آره، مست معاشقه بودند…

 

مرا به زیر کشید و سرش روی سینه‌ام نشست.

 

_ بریم دکتر، می‌خوام ببینم بچه‌مون دختره یا پسر.

 

_ دختره، حس می‌کنمش.

 

چشمانش غمگین شدند، می‌دانستم یاد سدا می‌افتد.

 

_ دختر شد اسمش رو بذاریم سدا؟

 

سری به‌علامت منفی تکان داد.

 

حق داشت، من هم ترجیح می‌دادم اسم پریزاد در یادم بماند و روی فرزندمان نباشد.

 

انگشتانم را لای موهایش فروکردم، این حال بازی کردن با موهای نه‌چندان بلندش را دوست داشتم.

 

_ فرهاد، داشتم دق می‌کردم، خوب شد که برگشتی.

 

لبخندش برگشت.

سرش را بالا آورد و پیشانی‌ام را بوسید.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت۶۷۴

 

 

_ دیدن فروغ توی عمارت، اون‌هم بعداز این‌همه سال، مثل یه رؤیا بود. حضور سهند، تو‌… یک خانواده کامل.

 

_ چقدر مهربون شدی، فرهاد، گفتم از زندان برمی‌گردی، اخلاقت عوض می‌شه، مدل این خلافکارا! راستی… تتو نکردی توی زندان؟ اسم من‌و ننداختی روی بازوت؟

 

با انگشتانش مثل در زدن به سرم ضربه زد.

 

_ چرا، روی بازوم دادم نوشتن؛«عشقم پریناز».

 

_ جونِ من؟

 

_ اون یکی بازومم نوشتم؛«رفیق بی‌کلک مادر».

 

_ من‌و گذاشتی سر کار؟

 

به سقف خیره شد.

 

_ اولاً که من بند خلافکارا نبودم، پول باشه، زندانم می‌شه هتل. دوماً که این دوره زندان شده پر از شاعر و خبرنگار و نویسنده! بری زندان انگار رفتی یه محیط فرهنگی!

 

به شوخی عنوان کردم.

 

_ من که می‌خوام برم اسمت رو پشت کمرم تتو کنم. فقط مرددم بین «فرهاد» یا «فرهاد جونم».

 

با دست چشم‌هایش را ماساژ می‌داد.

 

_ باور کنی یا نه، دلم برای این چرت‌و‌پرت گفتنات هم تنگ بود.

 

مرا از روی تنش کنار زد.

 

_ برو حمام رو‌ آماده کن، دوش بگیرم. فردا خیلی کار دارم.

 

_ حامله‌م ها! باز شروع کردی دستور دادن؟

 

غر زدم ولی راه افتادم به‌سمت حمام. وان آب را پر می‌کردم.

 

_ فردا چکار داری؟ گفتی پروانه بازرگانیت باطل شده که…؟!

 

داخل وان دراز کشید.

 

_ اجازه کار توی ایران ندارم، بقیه جاها که مشکلی نیست!

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت۶۷۵

 

 

چشمم به رد زخم روی پهلویش افتاد، لب‌ گزیدم ولی حرفی نزدم.

 

انگار رد نگاهم را گرفته بود.

سرش را تکیه داد به لبه وان، چشم بست و لب‌ زد:

 

_ برو بخواب، پریناز.

 

_ بمونم شونه‌‌هات رو ماساژ بدم؟

 

_ خیر، برو بخواب. اگرم نمی‌خوابی، سکوت کن.

 

دولا شدم و آب‌دارترین بوسه‌ای که می‌شد را روی گونه‌اش کاشتم.

 

_ شب‌ به‌خیر، بداخلاق!

 

◇◇◇

 

فرهاد

 

کارهای انتقال اسناد انجام می‌شد، پول زوری که دادم و خودم را از کثافت معاملات بیرون کشیدم.

 

این میان اجازه فعالیت اقتصادی را برای چندسال گرفتند.

باور نمی‌کردند که قصد من کنار کشیدن باشد.

 

شاهین پروانه تجاری گرفت به جای من.

 

بیکار که نمی‌ماندم، دفتر تجاری لندن بود، می‌توانستم رونقش را بیشتر کنم.

 

هرچند که تمایلم به پروژه‌ای جدید بود؛ جایی نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک.

 

منتظر بودم تا چندماهی بگذرد، پرینازم بار زمین بگذارد و سر صبر صبحی نو را شروع کنیم.

در کنار سهند، زیر سایه فروغم.

 

وقتی صدای پایش در خانه می‌پیچید، افتخار یادم می‌آمد، شکوه فراموش شده به ذهنم تلنگر می‌زد.

 

کم نبود فرزند یک شیرزن بودن! پسر فروغ بودن! اعتبارم، نفسم… دین و دنیا.‌

 

سهند هم کنار می‌آمد با اوضاع جدید.

کمی سخت هورمون‌های بلوغ را کنترل می‌کرد پسرک شوخ و شنگ.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۴ / ۵. شمارش آرا ۱۱۹

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آسو pdf از نسرین سیفی

  خلاصه رمان :       صدای هلهله و فریاد می آمد.گویی یک نفر عمدا میخواست صدایش را به گوش شخص یا اشخاصی برساند. صدای سرنا و دهل شیشه ها را به لرزه درآورده بود و مردان پای¬کوبان فریاد .شادی سر داده بودند من ترسیده و آشفته میان اتاق نیمه تاریکی روی یک صندلی زهوار دررفته در خودم مچاله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تقاص یک رؤیا

    خلاصه رمان:   ابریشم دختر سرهنگ راد توسط گرگ بزرگترین خلافکار جنوب کشور دزدیده میشه و به عمارتش برده میشه درهان (گرگ) دلبسته ابریشمی میشه که دختر بزرگترین دشمنه و مجبورش میکنه باهاش ازدواج کنه باورود ابریشم به عمارت گرگ رازهایی فاش میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کافه آگات pdf از زهرا بهرامی

  خلاصه رمان : زندگی کیارش کامیاب به دنبال حرکت انتقام جویانه ی هومن، سرایدار ویلای پدرش با زندگی هانیه، خواهر هومن گره می خوره   «برای خوندن این رمان به کانال رمان من بپیوندید»   romanman_ir@ به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز ۰ / ۵. شمارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زروان pdf از م _ مطلق

  خلاصه رمان:     نازگل دختر زحمت کشی ای که باید خرج خواهراشو و مادرشو بده و میره خونه ی مردی به اسم طاها فرداد برای پرستاری بچه هاش که اتفاق هایی براش میافته… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز ۱ / ۵. شمارش آرا ۱

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شکسته تر از انار pdf از راضیه عباسی

  خلاصه رمان:         خدا گل های انار را آفرید. دست نوازشی بر سرشان کشید و گفت: سوار بال فرشته ها بشوید. آنهایی که دور ترند مقصدشان بهشت است و این ها که نزدیکتر مقصدشان زمین. فرشته ها بال هایشان را باز کرده و منتظر بودند. گل انار سر به هوا بود. خوب گوش نکرد و رفت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان از هم گسیخته

    خلاصه رمان:     داستان زندگی “رها “ ست که به خاطر حادثه ای از همه دنیا بریده حتی از عشقش،ازصمیمی ترین دوستاش ، از همه چیزایی که دوست داشت و رویاشو‌در سر می پروروند ، از زندگی‌و از خودش… اما کم کم اتفاقاتی از گذشته روشن می شه و همه چیز در مسیر جدید و تازه ای

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
7 روز قبل

چرا پارت جدید نمیاد

خواننده رمان
خواننده رمان
25 روز قبل

خیلی قشنگ بود ممنون فاطمه خانم

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x