رمان شاه خشت پارت 18

 

 

 

_ اوه…! یاد این مورد نبودم. حالا صبحانه چی می‌شه؟ برم خودم یه چیزی بخورم؟

 

_ مگه آشپز جدید نیومده؟

 

شانه بالا انداخت.

 

_ من کسی رو ندیدم. برم شاید کسی باشه.

 

روز شلوغی در پیش داشتم و باید سریع‌تر آماده می‌شدم.

 

وقتی پایین رفتم، صدای صحبتش با موسیو می‌آمد.

 

موسیو وارتان، قبلاً برای پدرم کار می‌کرد.

 

سال‌ها بود بازنشسته شده بود و احتمالاً آخرین شانس ابراهیم برای پیدا کردن مطبخ‌چی مورد اعتماد، آن هم سریع و سرضرب.

 

با دیدن من جلو آمد، صورت سرخ و‌سفیدش با کمی تحرک به عرق می‌افتاد، مثل همیشه.

 

_ سالام آقا، صبح عالی به‌خیر باشه، سایه شما مستدام.

 

_ چطوری، وارتان؟ ابراهیم زابرات کرد.

 

_ خوبم آقا، آشپزخونه من‌و خسته نمی‌کنه، پیر شدم ولی خب می‌سازیم.

 

پریناز جلو آمد و بازویش را چسبید! کی وقت کرد با وارتان صمیمی شود؟

 

_ موسیو، چه حرفیه؟ اصلاً سن یه عدده! همه می‌دونن این‌و!

 

تکه می‌انداخت.

 

 

 

به روح اجدادم قسم، به خاک شاه شهید، من این دختر را بالاخره فلک می‌کردم.

 

به‌سمت میز برگشت.

 

_ موسیو، من یه پنکیک دیگه بخورم؟ خیلی خوشمزه بودن… کاش یادم بدی!

 

موسیو سمتش برگشت.

 

_ پری، بیا… پنکیک زیاد درست کردم، هرچی می‌خوایی بخور. عسل بریز روش، دختر، خالی نخور.

 

خوبی قضیه این بود که پریناز با وارتان گرسنه نمی‌ماند.

 

وارتان خطرناک، با دست‌پخت فوق‌العاده، شیرینی‌های خانگی… طعم گاتاهای نوجوانی هنوز زیر زبانم بود.

 

عقب‌گرد کردم به‌سمت اتاقم.

 

_ آقا، سینی صبحانه بدم براتون یا سر میز بیارم؟

 

_ سینی بیار، وارتان، خیلی سرم شلوغه امروز.

 

چشم گفتنش را شنیدم و به اتاق برگشتم.

 

ابراهیم منتظرم بود.

 

_ صبح به‌خیر، آقا.

 

_ صبح به‌خیر. ابراهیم، ماشین حاضر باشه، نیم‌ ساعت دیگه بریم انبارهای سمت ورامین.

 

_ شاهین قرار بود بره، آقا. بگم بیاد؟

 

 

 

 

_ شاهینم بیاد ولی خودمم میام. یه بلیط هم بگیر برای شب، برم امارات.

 

_ چشم آقا، چند شب هستین؟ می‌رین خونه؟

 

_ خیر، هتل بگیر، یک شب.

 

مردد بود بپرسد یا نه.

 

_ همراه نمی‌برین، آقا؟

 

_ با شاهین می‌رم.

 

از در بیرون نرفته صدایش زدم.

 

_ ابراهیم، حواست به بچه‌ها هست دیگه.

 

_ خیالتون تخت، آقا.

 

یک‌ ساعت بعد در مسیر انبارها بودیم، گوشی موبایلم زنگ زد.

 

_ بگو.

 

_ مرتیکه آشغال عوضی، تو چه غلطی کردی؟ فرهاد من خودم می‌کشمت.

 

آلا بدون وقفه داد می‌زد.

 

صدای بلندش به گوش راننده و شاهین در صندلی جلو هم می‌رسید.

 

گوشی را پایین آوردم و رو به راننده گفتم:

 

_ بزن بغل، جفتتون هم برید پایین.

 

_ آلا…

 

_ زهرمار، فرهاد، تو‌ یه عقده‌ای و بدبختی، فکر کردی من نمی‌دونم؟ بیچاره‌ت می‌کنم، می‌فهمی؟

 

_ شما تنهایی، آلا؟ زن‌عمو هست پیشت؟

 

_ تو‌الآن نگران منی؟ تو؟

 

نفس عمیقی کشیدم. زن احمق!

4.5/5 - (34 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
معتاد رمان
معتاد رمان
1 ماه قبل

نترکی با این پارت گذاشتن نت یه وقت خسته میشی یک هفته رد شد بعد الان با یک پارگراف نیم بند سر مارو شیره می مالی

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x