رمان شاه خشت پارت 2 - رمان دونی

 

 

 

با خودش حرف می‌زد؛ «چه خبره این‌جا… این‌و کم داشتم!»

 

در عقب بنز سیاه‌رنگ باز شد و‌من سعی می‌کردم ببینم چه کسی از آن ماشین قدیمی و لوکس پیاده می‌شود که…

 

رو به من کرد.

 

_ برو توی اون اتاق…

 

با دست به یک در اشاره کرد و با دیدن تعلل و گیجی من رو به ابراهیم کرد.

 

_ بجنب مردک، ببرش توی اتاق.

 

ابراهیم دهان نیمه‌بازش را بست و درحالی‌که دست مرا می‌کشید، داخل اتاقی هول داد.

 

_ بیرون نیا… بمون می‌فرستم ببرنت خونه‌ت.

 

گفت و در را به‌هم کوبید.

 

مصیبتی گیر کرده بودم… کاری نکرده، داشتند پسم می‌فرستادند!

 

اصلاً به جهنم، بهتر! یک اجبار در زندگی کمتر، خودم که علاقه‌ای به این هم‌خوابی‌های نفرت‌انگیز نداشتم به‌خصوص با مردی که نازی موقع تعریف از وجناتش از ترس به‌حال سکته می‌افتاد.

 

سر و‌ صدای بیرون در کنجکاوی‌ام را تحریک می‌کرد.

 

حتی صدای خنده‌های کودکانه به گوشم می‌خورد.

 

 

سرم را خم کردم، از سوراخ کلید… تصویری کامل از یک خانواده!

 

فرهاد دختری با موهای دوگوشی بسته شده را در آغوش داشت و با دست آزاد مشت‌شده‌اش، به مشت پسری نوجوان می‌زد.

 

زن جوان و‌ زیبایی با تفاخر به سمتش می‌خرامید و من مشغول حل معادله چندمجهولی روبه‌رویم بودم.

 

یک مرد موفق، با خانواده‌ای به این کاملی، چرا باید وارد یه رابطه منظم و پیوسته با یک زن فاحشه باشد؟

 

جواب سؤالم را از همان سوراخ در می‌شد دید.

ابراهیم، بچه‌ها را به باغ برد تا توله تازه به دنیا آمده یکی ازسگ‌ها را ببینند… همان نخودسیاه معروف!

 

با بسته شدن در عمارت، نقاب از صورت فرهاد برداشته شد.

 

با تحکم با زنی که آلا صدایش می‌زد صحبت می‌کرد.

_ نگفتی، دلیل این ملاقات خارج از برنامه رو مدیون چی هستم؟

 

 

 

 

 

_ فرهاد، من دارم چند هفته می‌رم اروپا. مامان به من احتیاج داره. باید بچه‌ها رو بذارم پیش تو.

 

از عصبانیت صورتش سرخ شد. جالب بود که تن صدایش از حد خاصی بالاتر نمی‌رفت، حتی در اوج کبودی صورتش از خشم!

 

_ تو داری به من می‌گی که باید بری سراغ مادرت و یه مدت نمی‌تونی مادر بچه‌هات باشی؟ من‌و نخندون، آلا… به‌خاطر همین بچه‌ها تا الآن کوتاه اومدم، وگرنه می‌دونی شکوندن گردنت برام کاری نداره.

 

زن پوزخندی زد.

 

_ فکر نکن با نوکرت حرف می‌زنی، شازده. می‌تونستم براشون پرستار بگیرم، خبردار هم نشی… ولی ترجیح می‌دم پیش تو باشن.

 

_ اوضاع من‌و نمی‌بینی؟

 

زن جلو آمد و یقه پیراهن فرهاد را مرتب می‌کرد.

 

چندبار به‌حالت نمادین، سرشانه‌اش را تکاند.

 

_ خیلی خودت‌و درگیر کردی، شنیدم دنبال

الیاسی هستی! پات‌و بکش کنار، فرهاد. این سفره برای همه جا داره، این‌قدر تک‌خور نباش.

 

ابروی فرهاد بالا پرید. سرش را خم کرد و چیزی کنار گوش زن گفت که نشنیدم اما…

 

آلای خشمگین افسار پاره کرد. زیرلب فحش می‌داد و به‌سمت فرهاد می‌غرید.

 

_ مردک بی‌شعور، فکر کردی کی هستی؟ هان؟

 

فرهاد به‌سمت اتاقش رفت و جواب تمام درشتی‌ها شد:

 

_ عصر به‌خیر، خانوم.

 

سرم را از جلوی سوراخ در کنار کشیدم.

 

برگشتم و نگاهی به اتاق انداختم؛ به‌جای مبل یک تخت چوبی که رویش یک فرش قرمز پهن شده بود.

 

 

 

 

دیوارهای سبز تیره، سقف بلند و گچکاری شده، پرده‌های مخملی و سنگین.

 

چند قفسه کتاب که دورتا‌دور اتاق چیده شده بود و بهترین آیتم اتاق؛

یک شومینه سنگی…

 

جلوی شومینه خاموش اتاق، کفپوشی از پوست افتاده بود؛

جان می‌داد برای نشستن، خوابیدن و به شعله‌ها خیره شدن.

 

میزتحریر بزرگی فضای یک ضلع اتاق را گرفته بود؛ چوبی، قدیمی، آنتیک… مثل تمام اسباب و اثاثیه این خانه.

 

از سر کنجکاوی نگاهی به وسایل روی میز انداختم … پر بود از کاغذ، دست‌نوشته خط نستعلیق، از همان‌ها که با قلم‌درشت می‌نویسند… تناقض از در و دیوار خانه می‌بارید.

 

سراغ کتاب‌ها رفتم و چیز دندان‌گیر و‌باب طبعی نیافتم.

 

تخت چوبی مقصدم شد و به بدنم فرصتی برای استراحت دادم.

 

حتماً خودشان دنبالم می‌آمدند.

 

نفهمیدم کی خوابم برد! وقتی بیدار شدم، اتاق تاریکِ تاریک بود.

 

حتی آسمانی که از لابه‌لای پرده‌های ضخیم به‌زور دیده می‌شد هم رو به سیاهی می‌رفت.

 

چقدر خوابیدم؟!

 

جالب بود که کسی هم سراغم نیامد! کلاً مرا فراموش کردند.

 

کش‌وقوسی به بدنم دادم و سراغ کیفم رفتم. گوشی موبایل قدیمی، کمی پول، لوازم آرایش، …

 

فکر کردم با خاله تماس بگیرم ولی بعد پشیمان شدم. اول از همه باید یک دستشویی پیدا می‌کردم.

 

به‌آهستگی در اتاق را باز کردم، کسی نه در راهرو بود و نه در سرسرا.

 

راهم را به‌سمت راهروی تاریک پیش گرفتم. یکی دو در را امتحان کردم که قفل بودند ولی آخری… دستشویی!

 

جایی بزرگ‌تر از اتاق‌خواب مشترک من و نازی!

آبی هم به سر و صورتم پاشیدم و کمی تجدید آرایش.

 

به همان اتاق برگشتم و این‌بار بادقت بیشتری به کتاب‌ها و‌ ورق‌های روی میز تحریر نگاه کردم.

 

 

 

 

 

 

پشت میزتحریر نشستم و در عالم فانتزی و‌ تخیلاتم، فرض می‌کردم صاحب این دم و دستگاه خودم باشم. شروع کردم به اُرد دادن:

 

_ شما اخراجی، شما هم حقوقت نصف می‌شه…

 

به خودم که آمدم دیدم ظاهراً توهم میز مرا گرفته و تمام احکامم ظالمانه شده!

 

دستم به‌سمت قلم خوشنویسی و دوات رفت و روی کاغذ خالی مشغول نوشتن یادگاری شدم.

 

هنوز کلمه اول را ننوشته بودم، نوک قلم شکست…! لعنتی!

 

قلم دوم را برداشتم و این‌بار موقع نوشتن، فشار دستم را کم کردم… با بهترین خطی که در خودم سراغ داشتم نوشتم: «پریزاد خر است.»

 

خنده و گریه باهم مخلوط شد.

 

پریزاد خواهرم، دوران خوش بچگی… پریزادی که در زلزله، پیش ملائکه رفت و‌خواهر بدشانسش زمینی ماند.

 

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به چیزهای خوب فکر کنم، مثل یک غذای گرم!

 

دلم به صدا افتاد. آخرین بار کی غذا خوردم؟ صبح؟

 

این‌بار شال و کلاه کرده از اتاق بیرون رفتم، به‌دنبال چیزی برای خوردن.

 

با خودم غر می‌زدم.

 

«عجب آدمایی هستنا… معلوم نیست عمارته؟ خونه‌س، موزه‌س، طویله‌س… شتر با بارش گم می‌شه.»

 

 

 

 

 

درحال نق زدن، به سالن بزرگی رسیدم، نه…!

 

یک آشپزخانه بود به ابعاد یک سالن… انگار بخواهند غذای یک هیأت را درست کنند.

 

در یخچال عجیبشان را باز کردم. پر از خوراکی!

 

بیشتر چیزهایی که تابه‌حال ندیده بودم.

 

یک سیب بیرون آوردم و شستم. حداقل ته دلم را می‌گرفت.

 

گاز اول را زده و نزده، صدایی از پشت‌سرم شنیدم.

 

_ بیا سِدا، من خودم برات یه چیز خوشمزه درست می‌کنم.

 

به‌سمت صدا برگشتم.

 

همان پسر نوجوان بود و خواهرش؛ بچه‌های فرهاد!

 

با دیدن من درجایشان ماندند، دختر لبخندی به لب داشت و پسر کمی مشکوک نگاه می‌کرد.

 

_ شما این‌جا کار می‌کنین؟ واسه بابا؟

 

باید چه می‌گفتم؟ این‌که پدرشان قرار بوده با من بخوابد.

 

بعد به‌قول شاعر، «هدیه رو باز نکرده پس فرستاد… پس‌ فرستاد..!»

 

البته به‌صورت دقیق‌تر بابایشان قرار بود با نازی بخوابد، پس نازی کارمند بابایشان بود، من کارمند موقت محسوب می‌شدم.

 

_ تقریباً.

 

_ من و سدا می‌خواییم غذا درست کنیم.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان شهر بازي
رمان شهر بازي

  دانلود رمان شهر بازي   خلاصه: این دنیا مثله شهربازی میمونه یه عده وارد بازی میشن و یه عده بازی ها رو هدایت میکنن یه عده هم بازی های جدید طراحی میکنن، این میون یه عده بازی می خورن و حالشون بد میشه و یه عده سرخوش از هیجانات کاذبی که بهشون دست داده بلند بلند می خندن و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بید بی مجنون به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

    خلاصه رمان: سید آرمین راد بازیگر و مدل معروف فرانسوی بعد از دوسال دوری به همراه دوست عکاسش بیخبر از خانواده وارد ایران میشه و وارد جمع خانواده‌‌ش میشه که برای تحویل سال نو دور هم جمع شدن ….خانواده ای که خیلی‌هاشون امیدی با آینده روشن آرمین نداشتن و …آرمین برگشته تا زندگی و آینده شو اینجا بسازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی چهرگان به صورت pdf کامل از الناز دادخواه

    خلاصه رمان:   رویا برای طرح کارورزی پرستاری از تبریز راهی یکی از شهرهای جنوبی می‌شه تا دو سال طرحش رو بگذرونه. با مشغول شدن در بخش اطفال رویا فرار کرده از گذشته و خانواده‌اش، داره زندگی جدیدی رو برای خودش رقم می‌زنه تا اینکه بچه‌ای عجیب پا به بیمارستان می‌ذاره. بچه‌ای که پدرومادرش به دلایل نامشخص کشته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نت های هوس از مسیحه زادخو

    خلاصه رمان :   ارکین ( آزاد) یه پدیده ناشناخته است که صدای معرکه و مخملی داره. ویه گیتاریست ماهر، که میتونه دل هر شنونده ای و ببره.! روزی به همراه دوستش ایرج به مهمونی تولدی دعوت میشه. که میزبانش دو دختر پولدار و مغرور هستن.‌! ارکین در نگاه پریا و سرور یه فرد خیلی سطح پایین جلوه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم

  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه میزنم و !از عشق قدرت سالوادرو داستان دختریست که به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گل سرخ
دانلود رمان گل سرخ به صورت pdf کامل از زیبا سلیمانی

    خلاصه رمان گل سرخ :   ـ گلی!! صدایش مثل همیشه نبود. صدایش با من قهر بود و من مگر چند نفر بودم که ببینم و بشنوم و باز بمانم؟ شنیده‌ها را شنیده و دیده‌ها را دیده بودم؛ وقت رفتن بود. در را باز کردم و با اولین قدمم صدایش اینبار از زیر دندان‌های قفل شده‌اش به گوشم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ماهی
ماهی
1 سال قبل

پارت بعدی لطفاً

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x