رمان شاه خشت پارت 27

 

 

 

سرم را لای موهایش فرو کردم، بوی خوبی می‌داد.

 

حرفی از دهانم پرید.

 

_ تنت بوی خوبی می‌ده.

 

_ زود زود حموم می‌رم آخه.

 

چرا نمی‌فهمید، جای جدی و شوخی را، انگار احساسات مرا به سخره بگیرد، بی‌لیاقت!

 

_ پریناز، قصد داری امشب متقاعدم کنی که تنبیهت کنم؟

 

_ خیر، سرورم.

 

_ خوبه، پس بیشتر حرف نزن.

 

نفس عمیقش را بیرون داد و گفت:

 

_ یه چیز کوچولو بگم ؟ بعدش دیگه زیپ!

 

_ بگو.

 

_ از لباس عربی خیلی بدم میاد.

 

حدس می‌زدم خاطره‌ای باشد؛ هم‌آغوشی آزاردهنده‌ای، اجباری.. چیزی‌که تمایلی به تکرارش ندارد.

 

_ بله، خودم متوجه شدم.

 

انگار کمی خودش را در بغلم بیشتر فروکرد، شاید هم توهم من بود.

 

_ به یمن تنفر تو از لباس عربی، برات چند دست می‌خرم که بیشتر بپوشی و عادت کنی بهش.

 

خواست خودش را از حصار بازوانم آزاد کند.

 

با خنده اضافه کردم.

 

_ فکر نکن فقط خودت بلدی با زبون نیش بزنی!

 

_ می‌ذارمش به حساب کمال هم‌نشین.

 

_ می‌تونم به‌جاش، چوب و فلک رو روت امتحان کنم.

 

_ حس می‌کنم خوابم میاد، سرورم.

 

 

 

تنگ‌تر فشردمش و خوابیدم.

 

آرامشی داشت حضورش در کنارم.

 

میانه‌های شب… بیدار شدم.‌

 

چیزی در آغوشم بود، نرم… چراغ‌خواب را روشن کردم، به حتم پریناز در اتاق نبود.

 

خواب از سرم پرید و روی تخت نشستم.

 

حال خوب را تزریق و بلافاصله خوشی را زهرمارم می‌کرد.

 

به غرورم دهن‌کجی می‌شد با رفتار نسنجیده‌اش.

 

اصلاً کدام گوری رفت وقتی گفتم پیشم بماند؟

 

جنازه‌اش را کدام جهنمی برد، هرزهٔ کم‌عقل؟!

 

انگار چیزی در درون من بود که زنان را محق می‌کرد به سرخودی!

 

باید وحشیانه رفتار می‌کردم که اعتبار بخرم، لیاقت نرمش نداشتند.

 

کلافه دستی لای موهایم فرو بردم.

 

خواستم بی‌اهمیت بمانم، «به درک»ی حواله‌اش کنم و تنبیهش را به صبح موکول کنم.

 

ولی نه!

این دختر جسارت را به حد اعلاء رسانده، شاید باید از روی بی‌رحم قجرم همین امشب برایش پرده‌برداری می‌کردم.

 

به اتاقش سر زدم.

 

باورم نمی‌شد، با دهان باز روی تخت خوابیده و خرخر می‌کند.

 

فلک برایش واقعاً کم بود.

 

 

 

لیوان نیمه‌پر کنار پاتختی را برداشتم و توی صورتش ریختم.

 

یک مرتبه پرید از جایش… ترسیده، نفس‌نفس می‌زد.

 

_ بزنم توی دهنت؟ بالشت می‌ذاری بغل من، میایی این‌جا؟

 

خودش را با بازوهای لرزان بغل کرد.

 

_ صبر کن خب… چرا این‌جوری می‌کنی؟ توضیح می‌دم.

 

بازویش را کشیدم، می‌لرزید، با صدایی گرفته.

 

از ضعفش در مقابلم احساس خوبی داشتم.

 

این‌که به خودم بقبولانم تفاوتی با باقی دختران تختم ندارد.

 

_ تو حقته زور بالا سرت باشه، یکی هر دقیقه یادت بندازه کارت چیه…

 

_ حالم خوب نبود، ترسیدم بیدار بشی…‌

 

_ عین سگ داری دروغ می‌گی، الآن که راحت کپیده بودی؛ دهن باز، خرخرم می‌کردی.

 

هنوز دستش را می‌کشیدم و او هم مقاومت می‌کرد.

 

_ ول کن دستم‌و، خب می‌خوای بزنی، بیا بزن… مرتیکه روان…

 

از یقه لباس بلندش کردم.

 

_ چه زری زدی؟

 

به‌سمت در اتاق کشیدمش، تعادل نداشت.

 

تنش به در و دیوار می‌خورد.

 

این‌بار دیگر کوتاه نمی‌آمدم، ابداً، امکان نداشت.

 

با چشمانی ترسیده نگاهم می‌کرد، بی‌شک جدیت مرا دید و غلاف کرد.

 

 

 

برای این‌که با موهایش روی زمین کشیده نشود، خودش قدم برمی‌داشت.

 

_ ولم کن، دارم میام، تو حالت خوب نیس، نگا کن… ببین رنگت… خدایا… یه بلایی سرت میا…

 

دسته‌ای از موهایش را کشیدم، حرفش را خورد و صورتش جمع شد.

 

یاد پیغام روی گوشی موبایلش افتادم.

 

افکار مریض، تصورات بیمارگونه… حساسیتم نسبت به مخفی‌کاری.

 

_ سر شب داشتی به کدوم پفیوزی اس‌ام‌اس می‌دادی؟

 

زل‌زده به من نگاه می‌کرد و جای جواب دادن، دندان‌هایش را به‌هم می‌فشرد.

 

قلبم صاعقه‌زده به سینه می‌کوبید، گرگرفتن گوش‌هایم را حس می‌کردم، داغ داغ!

 

نزدیک‌ترین وسیله‌ای که به دستم آمد، کمربند بسته به شلوارم بود، روی دسته صندلی ولو شده.

 

_ من امشب تو‌ رو آدمت می‌کنم.

 

_ باشه، باشه… صبر کن…

 

دستم را بالا بردم و اولین ضربه… صدای چرم کمربند روی پوست و جیغش بلند شد.

 

روی زمین چهاردست‌وپا فرار می‌کرد از ضرباتی که فرود می‌آمدند.

 

دولا شدم که تنش را ثابت کنم و یک لحظه نمی‌دانم چه شد….

 

ولی درد در تنم پیچید، دردی وحشتناک، ضربه دوم حتی بدتر!

 

حس می‌کردم پوستم به کبودی رفت و نفسم بند آمد.

 

دستم را به دیوار گرفتم و زانو زدم، با دست بین پاهایم را می‌فشردم.

 

انگار بخواهم از انفجارشان جلوگیری کنم.

 

 

4.3/5 - (49 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فردخت
فردخت
6 روز قبل

امروز پارت نمیزارین؟

🙃...یاس
🙃...یاس
10 روز قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

Fateme
10 روز قبل

واییی مردک روانی رو نگا😐
الهی بمیرم برات پری 🥺ولی خوب زدیش دمت گرم تو بدترین شرایطم جوابشو میدی

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x