رمان شاه خشت پارت 3

 

 

 

صدا؟ اسم خواهرش صدا بود؟

 

_ صدا؟

 

_ با سین نوشته می‌شه، منم سهندم.

 

_ اوه…! بله، خوشبختم… منم پرینازم.

 

به‌سمت یخچال رفت و در قسمت فریزر را باز کرد.

 

بسته‌هایی را بیرون کشید. ناگت مرغ و سیب‌زمینی نیمه‌آماده.

 

بچه‌های طفلک، با این همه کبکبه و دبدبه خانه، خودشان دنبال غذا درست کردن بودند، من‌ که جای خود داشتم!

 

_ می‌خوایین من بهتون کمک کنم؟

 

سهند با آن قد بلند که احتمالاً ارثیه پدری‌اش بود نگاهی به من انداخت.

 

_ می‌دونی ماهیتابه کجاس؟

 

_ نه، ولی می‌گردم پیدا می‌کنم.

 

یک ربع بعد سیب‌زمینی‌ها و تکه‌های مرغ در ماهیتابه جلز و ولز می‌کردند و معده خالی من بیشتر از قبل تحریک می‌شد.

 

محتویات ماهیتابه را بین دو بشقاب تقسیم کردم.

 

فقط کمی سیب‌زمینی سرخ شده در ماهیتابه باقی‌ ماند.

 

بشقاب‌ها را داخل سینی گذاشتم که…

 

_ سهند، پسرم شما این‌جا هستین؟

 

آب دهانم را قورت دادم، قاتل بروسلی!

 

 

 

 

 

 

 

بچه‌ها با ظرف غذا به سمتش رفتند و من ماندم با باقی سیب‌زمینی‌هایی که لای نان لواش پیچیده بودم.

 

لعنت به اهالی این خانه که نمی‌گذاشتند یک لقمه خوش از گلویم پایین برود.

 

صدای حرف‌زدن آرامش را با بچه‌ها می‌شنیدم.

 

حتی صدای همان جناب ابراهیم که قرار بود برای رساندن من به «خانه‌ام»، سراغم را بگیرد و پیدایش نشد!

 

انگار داشت بچه‌ها را تحویل ابراهیم می‌داد.

 

در فکر جیم شدن بودم که یادم آمد این آشپزخانه فقط یک در دارد.

 

لقمه به دست، منتظر ماندم تا ببینم جناب میرغضب برمی‌گردند یا نه که…

 

_ تو چرا هنوز این‌جا هستی؟

 

_ من؟ خب قرار بود همون آقا بیان من‌و برسونن، گفتن منتظر بمونم، ولی انگار یادشون رفت.

 

به لقمه دستم خیره بود.

 

_ ببخشید، من گرسنه‌م شد، اومدم این‌جا.

 

دست در جیب‌های شلوارش فروکرده و به من خیره بود.

 

_ تو برای بچه‌ها غذا درست کردی؟

 

_ نه، آماده بود، همون فریزری… توی ماهیتابه سرخ کردم.

 

به لقمه دستم اشاره کردم.

 

_ اینم سیب‌زمینی سرخ‌کرده‌س.

 

جوری با چشم‌های گردشده نگاهم می‌کرد که انگار خبط عالم را کرده باشم.

 

_ سیب‌زمینی سرخ کرده رو می‌ذارن لای نون؟

 

_ خیلی خوشمزه می‌شه، نخوردین تا حالا؟

 

جلوتر آمد و لقمه را از دستم گرفت.

 

 

 

 

 

هول کرده گفتم:

 

_ ببخشیدا، یه سیبم خوردم، راضی باشین.

 

_ پس کل یخچال رو خالی کردی؟

 

لقمه را داخل بشقابی گذاشت و با چاقو نصف کرد.

 

نصف را خودش برداشت و به من اشاره زد.

 

منتظرم نماند و اولین گاز را به لقمه زد. خیالم کمی راحت شد و نصفه باقیمانده را برداشتم.

 

حتماً مزه خوبی داشت، شاید هم من زیادی گرسنه بودم.

 

_ زیادم بد نیست… این سیب‌زمینی لای نون!

 

 

درحین خوردن، به‌سمت میز وسط آشپزخانه رفت و یکی از صندلی‌ها را بیرون کشید.

 

رو به من کرد.

 

_ سرپا غذا خوردن برای معده بده، می‌دونستی؟

 

فقط برای این‌که لجبازی نکرده باشم، سر میز نشستم.

 

اولین گاز را به لقمه زدم و در دهانم حل شد، عالی!

 

بدون حرف باقی لقمه را بلعیدم.

 

به من زل زده بود.

 

_ این‌قدر گرسنه بودی!؟

 

_ از صبحانه چیزی نخورده بودم.

 

از جایش بلند شد و سمت یخچال رفت.

 

_ نوشابه می‌خوری؟

 

_ اگه زرد دارین.

 

قوطی نوشابه را جلویم گذاشت و خودش در شیشه نوشابه‌ای که به‌نظر الکلی می‌رسید را باز کرد.

 

_ زرد نه، باید بگی فانتا، یا کانادا.

 

_ همون.

 

در قوطی نوشابه را باز کردم… تق!

 

 

 

 

 

چند قلب خوردم، سرم بالا آمد و‌…

 

به من زل زده بود.

 

انگشتانش سفت دور شیشه نوشابه فشرده بودند.

 

از نگاهش لرزی به تنم افتاد، انگار توصیفات نازی را دوباره و دوباره با خودم مرور می‌کردم.

 

روانی، وحشی، مریض…

 

جلوی من ایستاده بود و دست آزادش به‌سمت موهایم کشیده شد.

 

_ اسمت چیه؟

 

_ پریناز.

 

_ پریناز، امروز روز عجیبیه… یه روز مزخرف و من حالم ابداً خوب نیست.

 

_ ببخشید آقا، من اصلاً… به خدا نازی حالش خوب نبود، حتماً تا فردا بهتر می‌شه… منم با یه تاکسی می‌تونم برم. اصلاً مزاحم اون نوکرتون… یعنی مباشرتون… همون آقاهه، ابراهیم نمی‌شم.

 

_ الآن برای رفتن زیادی دیر نیست؟

 

انگار معنای کلامش را نمی‌گرفتم.

 

_ خودش گفت یکی رو‌ می‌فرستم برسونتتون خونه، منم منتظر شدم. اصلاً خوابم برد توی اون اتاق… همون اتاقه که عین فیلمای انگلیسی پر از کتابه… یه‌هو بیدار شدم دیدم تاریک شده.

 

_ چقدر حرف می‌زنی، پریناز!

 

دهانم بسته شد، نه به‌خاطر حرفش…

دولا شد و مرا بوسید.

 

 

4.2/5 - (37 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
20 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
1 ماه قبل

پارت گزاری چجوریه؟

Fateme
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 ماه قبل

تشکر

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 ماه قبل

خسته نشی ایمیلارو چک کنی بفهمی ها😂

neda
عضو
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 ماه قبل

والا.. 😂
علائم اینو میگ عزیزم 😂

Fateme
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 ماه قبل

کدوم چت روم؟دقیق تر بگو تا بگم😂

Fateme
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 ماه قبل

اها باشه😂❤️

Fateme
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 ماه قبل

خودمم گلم😂

Fateme
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 ماه قبل

نه روحمه 😂 😂

Fateme
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 ماه قبل

نه حواسم نبود پیام های رمان شله خشته فکر کرذم تو چت رومم عذرخواهی😂

Fateme
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 ماه قبل

ببین من داشتم جواب میدادم بعدا حواسم نبود رمان شاه خشته فکر کردم چت رومه آره خودمم 😂

Fateme
1 ماه قبل

واییی خدا احساس میکنم تاحالا قلم به این زیبایی نخوندم عالی بود

20
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x