رمان شاه خشت پارت 39

3.3
(4)

 

 

 

-‌ خب مجبوری با سن خرپیره ادای جوونای بیست ساله رو دربیاری؟ حالا سه ساعت بخواب، ریکاور بشی!

 

ساعدش را از روی چشم‌ها برداشت.

 

-‌ سایه‌بون رو بچرخون، آفتاب به صورتم نخوره.

 

با دست لرزان، سایه بان را چرخاندم.

 

-‌ بعد از ناهار با سهند و سدا برو خرید. دو دست لباس مناسب برای خودت بخر، عین کلفتا لباس نپوش.

 

-‌ بله، چشم. آب میوه‌تون رو میل می‌کنین؟

 

-‌ بیارش.

 

لیوان را به دستش دادم. احتمالا افاضات مرا نشنیده، اصلا یواش گفتم، این بنده خدا هم نیمه‌خواب، گوش سنگین!… همین، اصلا نشنیده!

 

روی صندلی نشست و لیوان را سرکشید.

 

منتظر شدم تا لیوان خالی را بگیرم.

 

اخمی روی صورتش نشست.

 

-‌ سن خرپیره؟

 

-‌ خواب بودین که!

 

-‌ ببرم وسط دریا غرقت کنم؟

 

-‌ نه دیگه، برم لباس بخرم، بعدا؟ پیشنهاد خوبیه؟ تازه تا شب ممکنه نظرتون عوض بشه، هان؟ چطوره؟

 

دستش را سمتم دراز کرد،

 

-‌ بیا ببینمت!

 

جلوتر رفتم، با انگشت به نوک بینی‌ام زد،

 

-‌باید خودم شنا یادت بدم، این‌جوری نمی‌شه!

 

واقعا فانتزیهای فاجعه‌ای داشت!

 

-‌ روی دلتون مونده‌ها!

 

اول لبخند زد، کم‌کم بلندتر خندید … صدای قهقه‌اش اینقدر بالا رفت که سهند و سِدا از دور خیره ما شدند. خدا را شکر، خلق همایونی سرجایش برگشت و بدینسان، من از غرق شدن جهیدم!

 

به ویلا برگشتیم و دوش گرفتم، البته همراه سدا. تقریباً نصف وسایلم در اتاق زیبای سدا بود، شازده هم ظاهراً مخالفتی نداشت.

 

 

 

خب مادر بچه‌ها که نبود، پرستار هم که فعلاً نداشتند‌.

 

تنها گزینه‌های موجود من و صنوبر بودیم که سدا علی‌رغم قربان صدقه‌های صنوبر، روی خوش نشانش نمی‌داد.

 

موهایش را دوگوشی بستم، لباس صورتی با دامنی پف‌دار را به تن کرد و به‌سمت آشپزخانه راه افتادیم.

 

سر میز ناهار نشستیم، فرهاد در حد بوسیدن سر سدا حضور داشت و‌ به‌سرعت همراه مردی که تابه‌حال ندیده بودم، رفت.

 

سهند چشمکی زد و کارت بانکی را در هوا تکان داد.

 

_ بابا گفت بریم خرید.

 

از خرید بدم نمی‌آمد ولی این حرفش که گفت مثل کلفت‌ها لباس نپوشم را دوست نداشتم.

 

مردک بدزبان!

 

صنوبر به‌طرز اعجاب‌‌آوری تغییر رویه داشت، ابداً از بی‌اهمیتی‌هایش خبری نبود‌.

 

رسماً از من پذیرایی می‌کرد البته…

 

نگاهش همان بود، نفرت و شاید ته‌مانده حسادت!

 

نمی‌دانم وضعیت زن درمانده‌ای مثل من که برای گذران زندگی راهی جز تن‌فروشی نداشت، چرا باید حسادت یا حس نفرت را در کسی ایجاد می‌کرد؟

 

اجبار، اجبار است؛ چه یک مرد بدظاهر، چه شازده قشمشم!

 

حالا با کمی ارفاق می‌توانستم بگویم شازده خیلی هم بد نبود.

 

سهند اصرار داشت که زودتر برویم، ولی حقیقتاً جانی در تنم نداشتم.

 

قرار شد استراحت کنیم و‌عصری سرحال و‌ قبراق، پدر پدرجد کارت بانکی شازده را دربیاوریم تا دیگر کارت بی‌‌زبان را دست سه نخودمغز ندهد!

 

 

 

 

به جای خوابیدن در اتاق فرهاد، پیش سدا ماندم…

 

مدام در خواب لگد می‌زد، از این نظر به ابوی محترمش نرفته بود.

 

بااین‌حال خواب دل‌چسبی داشتم، حتی خواب دیدم یک پروانه بزرگ و آبی نوک دماغم نشسته.

 

خواب عصر به‌قول مادر خدابیامرزم بی‌تعبیر است.

 

ابراهیم برای خرید همراهمان آمد.

 

دور می‌ایستاد، من می‌ماندم و سهند که مثل یویو بالاوپایین می‌پرید و سدا که اخم ظریفی می‌کرد و دست‌به‌سینه مثل مادربزرگ‌ها چشم‌غره می‌رفت.

 

اساساً علی‌رغم تمام خل‌وچل‌بازی‌ها، سهند را بیشتر درک می‌کردم تا سدا.

 

بسته‌های خریدمان زیاد و زیادتر می‌شد و هربار وقتی فروشنده شماره رمز کارت را می‌پرسید، دعا می‌کردم دخل حساب را نیاورده باشیم.

 

این دو بزرگ‌زاده که حالی‌شان نبود، حتماً شازده بعداً می‌خواست تلافی کرده و نکرده را سر من دربیاورد.

 

چندبار ابراهیم آمد و بسته‌ها را از دستمان گرفت.

 

سهند و سدا کوتاه نمی‌آمدند، خوب که ندید‌بدید داستان مثلاً من بودم، نه این دو!

 

آفتاب غروب می‌کرد و من رسماً جانی در پاهایم نداشتم.

 

تهدید کردم که پیاده تا ویلا برمی‌گردم که بالاخره رضایت دادند.

 

هرچند که ابراهیم گفت آقا امرکردن که شام را در رستوران بخورید. تا باشد از این اوامر!

 

سه نفرمان را کت‌بسته به رستورانی برد که ظاهر تجملی و لوکسی داشت.

 

خوب که مانتو و باقی لباس‌هایم را در یکی از مغازه‌ها با خریدهای جدید تعویض کردم وگرنه می‌شدم مایه خجالت.

 

 

 

 

فقط کیف کوچک سیاه‌رنگم که ضربدری به گردن می‌انداختم از متعلقات قبلی‌ام بود.

 

در کمال تعجب به‌سمت میزی هدایت شدیم که ابتدا تصور کردم از قبل برایمان رزرو کرده‌اند ولی… اشتباه!

 

شازده همراه با مردی که صبح از دور دیدم سر میز بودند.

 

با رسیدن ما، مرد از جایش بلند شد و بدون گفتن حرفی از کنارمان گذشت.

 

فرهاد از جایش تکان هم نخورد، ما بودیم که سلام دادیم و سر میز نشستیم.

 

نگاه زیرچشمی‌اش را به خودم شکار کردم، مردک ظاهربین!

 

برای شستن دستم به دستشویی رفتم و در بازگشت، میز پر بود از غذا.

 

از کسی هم نظر نمی‌خواست، سفارش می‌داد.

 

فرهاد و بچه‌ها کجا رفتند؟

 

سر میز نشستم که سه‌نفرشان را سمت دستشویی مردانه دیدم.

 

دلم ضعف می‌رفت، کاش زودتر می‌آمدند.

 

فرهاد صندلی کنار مرا کشید و نشست.

 

سدا را طرف دیگر خودش نشاند و برایش برش‌های پیتزا را داخل بشقاب کشید.

 

سهند به ظرف کباب حمله کرد و فرهاد مچ مرا موقع خوردن برنج و گوجه کبابی گرفت.

 

به‌زور تکه جوجه کبابی را هم برداشتم، طعمش حالم را بد می‌کرد.

 

حالی این مرد نمی‌شد که طعم گوشت را دوست ندارم.

 

مسیر بازگشت به خانه، همراه فرهاد شدیم و ابراهیم عقب‌تر با خریدها می‌آمد.

 

ساعت از ده گذشته بود که سهند و سدا به اتاق‌هایشان رفتند و من با پلاستیک‌های خرید راهی اتاق فرهاد شدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۴ ۱۳۴۱۱۴۶۷۰

دانلود رمان رثا pdf از زهرا ارجمند نیا و دریا دلنواز 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     امیرعباس سلطانی، تولیدکننده ی جوانیست که کارگاه شمع سازی کوچکی را اداره می کند، پسری که از گذشته، نقطه های تاریک و دردناکی را با خود حمل می کند و قسمت هایی از وجودش، درگیر سیاهی غمی بزرگ است. در مقابل او، پروانه حقی، استاد…
IMG 20230128 233728 3512

دانلود رمان سمفونی مردگان 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :           سمفونی مردگان عنوان رمانی است از عباس معروفی.هفته نامه دی ولت سوئیس نوشت: «قبل از هر چیز باید گفت که سمفونی مردگان یک شاهکار است»به نوشته برخی منتقدان این اثر شباهت‌هایی با اثر ویلیام فاکنر یعنی خشم و هیاهو دارد.همچنین میلاد…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۴ ۲۲۱۲۳۲۹۳۷

دانلود رمان ناگفته ها pdf از بهاره حسنی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :           داستان در مورد دختر جوانی به اسم نازلی کسروی است که بعد از فوت مادربزرگ و بعد از سالها دور به ایران برمیگردد، آشنایی او با جوانی در هواپیما و در مورد زندگی خود، این داستان را شکل می دهد ……
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۴۵۴۰۱۳۵

دانلود رمان کد آبی از مهدیه افشار 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         همه می‌گن بزرگترین و مخ ترین دکتر تهرون؛ ولی من می‌گم دیوث ترین و دخترباز ترین پسر تهرون! روزبه سرمد یه پسر سی و چند ساله‌ی عوضی نخبه‌س که تقریباً تمام پرسنل بیمارستان خصوصیش؛ از زن و مرد گرفته تو کَفِش…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۵ ۲۲۲۸۱۵۶۲۸

دانلود رمان بغض ترانه ام مشو pdf از هانیه وطن خواه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       ترانه دختری از خانواده ای اصیل و پولدار که از بچگی نامزد پسرعمویش، حسام است. بعد از مرگ پدر و مادر ترانه، پدربزرگش سرپرستیش را بر عهده دارد. ترانه علاقه ای به حسام ندارد و در یک مهمانی با سامیار آشنا میشود. سامیاری که…
IMG 20231016 191105 492 scaled

دانلود رمان بامداد عاشقی pdf از miss_قرجه لو 5 (2)

3 دیدگاه
  رمان بامداد عاشقی ژانر: عاشقانه نام نویسنده:miss_قرجه لو   مقدمه: قهوه‌ها تلخ شد و گره دستهامون باز، اون‌جا که چشمات مثل زمستون برفی یخ زد برام تموم شدی، حالا بیچاره‌وار می‌گردم به دنبال آتیشی که قلب سردمو باز گرم کنه…
IMG 20240524 022150 623

دانلود رمان جوزا جلد اول به صورت pdf کامل از میم بهار لویی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۲ ۱۵۵۸۴۷۶۳۹

دانلود رمان دژ آشوب pdf از مریم ایلخانی 0 (0)

3 دیدگاه
  خلاصه رمان:     داستان خاندانی معتبر در یک عمارت در محله دزاشیب عمارتی به نام دژآشوب که ابستن یک دنیا ماجراست… ماجرای یک قتل مادری جوانمرگ پدری گمشده   دختری تنها، گندم دختری مهربان و سرشار از محبت و عشقی وافر به جهاندار خان معین شهسواری پیرمردی چشم…
IMG 20230123 235014 207 scaled

دانلود رمان سونات مهتاب 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی…
nody عکس های شخصیت بهار و کامران در رمان ازدواج اجباری 1626111507

رمان ازدواج اجباری 0 (0)

1 دیدگاه
  دانلود رمان ازدواج اجباری   خلاصه : بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که درخونشون پارکه که مسیر زندگیش و تغییر میده… پایان خوش  

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

21 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
camellia
1 سال قبل

پارت نداریم.دیروز دوشنبه بود به خدا.

:///
:///
1 سال قبل

کمهههه من بیشترررر میخوامممم😭😭😭😭😭😭😭🪦🪦🪦🪦🪦🪦🪦

camellia
camellia
1 سال قبل

الان شد.🤗🙏🙏🙏🙏

janan
janan
1 سال قبل

چرا پارت خالیه؟!

camellia
camellia
1 سال قبل

کوووو!نیست که!👀

camellia
camellia
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

😂😂😂😂

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

🤣 🤣 🤣
نگوکه با آرامش و فاطی ۱۴ ساله هستی فاطی جون 😂😂 😂
الان بیان ببینن خونم حلاله

Fateme
Fateme
پاسخ به  Ebrahim Talbi
1 سال قبل

عععععععععععععععععععععععععععععععععععععع دلیییییییییییییییییییییییی چیکار منو آرامش داری بیتربیت مظلوم گیر آورده هااااا من چیکار به پارتا دارم میام موهاتو میکنما 😂

پریوش
پریوش
پاسخ به  Fateme
1 سال قبل

بازسلیطه بازی گرفتا 😂😂😂😂

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
پاسخ به  پریوش
1 سال قبل

میبینی توروخدا 😂

Fateme
Fateme
پاسخ به  پریوش
1 سال قبل

همین که هست🥺😂

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
پاسخ به  Fateme
1 سال قبل

جاااااانم عروس قشنگه 🤣🤣🤣🤣🤣 🤣
والااون بالا همه اعتراض کردن که پارت خالیه فاطی جونم گفته نمیدونم شاید کسی خورده 😂 😂 از اونجاییم که تو آرامش شیطون محل هستین با سابقه درخشان دیگه به خودت شک کردم 😜 🤪

Fateme
Fateme
پاسخ به  Ebrahim Talbi
1 سال قبل

🫀 🫀 🫀 😂 😂 😂 😝 😝 😝 😝 😝 😝 😝 😝

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
پاسخ به  Fateme
1 سال قبل

😘 😘 😘 😘 🤗

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

😂 😂 😂

پریوش
پریوش
1 سال قبل

فاطی جونم الان چشم بصیرت ازکجاگیربیارم پارت ک خالیه

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
پاسخ به  پریوش
1 سال قبل

🤣

پریوش
پریوش
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

پس حس مسولیتت کجارفته فاطی😂😂

دسته‌ها

21
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x