رمان شاه خشت پارت 4 - رمان دونی

 

 

سرش را کنار کشید و من نفس حبس‌شده‌ام را آزاد کردم.

 

_ برنامه رفتنت رو کنسل می‌کنیم، چطوره؟

 

_ خب آخه گفتین حالتون خوب نیست دیگه، یعنی بد نباشه براتون؟

 

_ واقعاً خودت‌و می‌زنی به گیجی؟

 

صادقانه جواب دادم:

 

_ نه، من یه خرده گیجم… واقعی!

 

سرش عقب رفت، کناره‌ لب‌هایش چین افتاد و شروع به خندیدن کرد.

 

_ پا شو…

 

دستم را دنبال خودش کشید.

 

پله‌ها را به‌سرعت بالا می‌رفت، دو تا یکی…

 

مناسب پاهای بلندش و من پشت‌سرش برای متصل ماندن بازویم به باقی بدن، اجباری داشتم در دویدن.

 

در تاریکی وارد راهرویی شد… چند دستگیره‌ باز شدند… از درگاه‌ها عبور کردیم تا انتهایی‌ترین اتاق.

 

قبل‌از این‌که ذهنیتی راجع‌به فضای اتاق در سرم شکل بگیرد، روی تختی پرت شدم.

 

_ ببینم چی بلدی؟

 

هاج و واج نگاهش کردم و ناگهان به خودم آمدم.

 

کیفم در آشپزخانه جامانده بود… همراه شالی که به سر داشتم.

 

مانتو را از تنم بیرون آوردم و لباس‌ها یک‌به‌یک روی زمین افتادند.

 

خیره به من بود، انگار شاهد خسته‌کننده‌ترین واقعه سال باشد.

 

از جایش تکان خورد، بعداز مکثی هزارساله

جلو آمد و به پارچه توری سوتین دست کشید.

 

انگشتانش لای موهایم فرورفت و سرش در گودی گردنم.

 

 

لب‌هایی که با تماس هرازگاهی‌شان با پوستم، حرارتی را حس می‌کردم و… آخ…

 

چیز تیزی در بدنم فرورفت.

 

نفسم حبس شد از فشار ناخن‌هایش درست روی پوست کمرم.

 

سرش را عقب برد، مثل شکارچی‌ای که به طعمه بی‌دفاعش فرصت آخرین عجز و لابه را بدهد.

 

آخرین تکه‌های پارچه هم از بدنم کنار رفتند.

 

امان نمی‌داد.

 

توصیف نازی در کلمه «وحشی» الکن بود.

 

یک‌باره عقب کشید و فکر کردم به من فرصت نفس‌گرفتن داده….

 

اشتباه!

 

لباس‌های خودش را درمی‌آورد…!

 

خیلی طول نکشید که زانوانم را با پاهای سنگینش به تخت دوخت و هردو دستم با دست چپش بالای سرم بند شد.

 

_ رفیقت از تجربه‌هاش برات حرف نزده؟

 

دست آزادش روی تنم می‌خزید و مثل ماری نیش می‌زد.

 

سعی کردم چشمانم را ببندم و به خاطرات خوبم فکر کنم؛ زمان حال را در تخیلاتم حل کنم که… باز چیزی در تنم فرورفت.

 

بدنم آماده نبود و‌ دردی سوزنده تنها نتیجه‌اش.

 

بی‌رحمی در کلماتش می‌رقصید… می‌خواست تحقیرم کند.

 

_ فقط انگشتم بود، یاد بگیر چشمات باز باشه وقتی با من هستی.

 

خیسی چشمم، دید را تار می‌کرد ولی از ترس بدتر شدن شرایط چشم‌هایم را بازکردم.

 

دوگوی سیاه و خالی به من خیره بودند.

 

او غالب بود و من مغلوب.

 

ولی چشمانش، دریچه نگاه یک پیروز نبودند… صورتش قاب‌عکس ناتمامی بود، بدون حس…!

 

 

 

 

چیزی در سرم فریاد می‌کرد؛ «مرا ببوس، برای آخرین بار… خدا تو‌ را نگه دار… که می‌روم به سوی سرنوشت…»

 

با تمام توان، گردنم را بلند کردم و لبم را به صورتش رساندم، جایی کنار لب‌هایش مرکز تماس شد.

 

بالا نگه داشتن گردنم برای بوسیدنش هر لحظه سخت‌تر می‌شد.

 

چیزی نمانده بود که خودم را رها کنم که، دست ‌آزادش که لحظاتی پیش شکنجه‌گرم بود، زیر گردنم نشست و این‌بار او بود که می‌بوسید.

 

وحشیانه… مثل نور آتش‌بازی که سیاهی آسمان را بشکافد.

 

انگار مرا هدایت می‌کرد برای بیشتر بوسیدنش، خواستنش، نیرویی که تنها شهوت نبود، غریزه هم حساب نمی‌شد؛ یک تمایل، کشش…

 

دیگر مکان و زمان مرا نمی‌ترساند، موقعیتم، عریانی‌مان… ترسی نماند.

 

معجزه تنها در من نبود، او هم دست‌هایم را رها کرد و من به‌جای دور کردنش از خودم، هردو دستم را به دورش حلقه کردم و اجازه دادم بدنم را کشف کند… او مرا و من او را…

 

مردی را که حریصانه پوستم را می‌کاوید و من کنجکاوانه عضلاتش را لمس می‌کردم.

 

انگار دیگر همخوابگی اجباری نبود.

 

تجربه‌ای که تا به آن روز تنها وصفش را شنیده بودم، نوعی خالی‌شدن…

 

لرزیدنی که از درونم شروع می‌شد و زیر پوستم می‌دوید… دنبال راهی برای آزادی.

 

دستانم دور بازوانش سفت شد، بدنم منقبض بود.

 

وزنهٔ درد در سویی و وزنهٔ لذت در سویی دیگر در تقارن.

 

ارتعاش به اوج می‌رسید… پاهایم دورش حلقه شد.

 

اگر می‌خواست هم نمی‌توانست مرا از خودش جدا کند… هرچند او هم نمی‌خواست.

 

 

 

 

 

 

 

شاید چند ثانیه بعداز آزاد شدن نفس‌بریده من، انقباض بدنش خوابید و عضلاتش به قاعده برگشتند. مرا رها کرد.

 

به پشت روی تخت افتاد و نفس‌نفس می‌زد.

 

دلم می‌خواست چشم ببندم و فقط بخوابم.

 

نمی‌دانم کی بلند شد و روی تنم خیمه زد… واقعاً جانی در تنش داشت؟

 

_ تو چکار کردی؟ هان؟

 

_ به خدا دیگه جون توی تنم نمونده … یه کوچولو بذار بخوابم.

 

دستش سمت پهلویم رفت.

 

_ باور کن نمی‌تونم.

 

چیزی به‌یاد ندارم… جز این‌که بیدار شدم و او‌ کنار پنجره ایستاده بود… انگار منتظرم باشد.

 

این‌بار دستم را به‌سمت حمام کشید.

 

_ زیادی گذاشتم بخوابی!

 

بازهم انگشتانش سلطه‌گرانه تنم را فتح می‌کرد.

 

بدنم از بین درد و لذت، فقط دومی را به‌یاد داشت و به ضربان انگشتانش پاسخ می‌داد، مثل یک خیانتکار.

 

ناخودآگاه بین بازوانش مسخ می‌شدم، تسلیم حرکاتش، منتظر برای لذتی جدید، تجربه‌ای با او.

 

بدنم از تملکم عناد می‌‌ورزید، کسی در من حلول کرده و هم او در جستجوی احاطه بر تن مردی بود که دیگر واژه «روانی» یا «مریض» در دامنه لغاتم، برایش مناسب محسوب نمی‌شدند.

 

سپیده زد و صبح شد.

 

هنوز خسته بودم از ماراتن شب قبل. پلک بازکردم، به‌زور…

 

تنها روی تخت خوابیده بودم.

 

نور خورشید از لابه‌لای پرده‌های کیپ‌شده وارد اتاق می‌شد.

 

کش‌وقوسی به عضلات پاهایم دادم و در فکر کنار زدن پتوی سبک بودم که…

 

در اتاق باز شد.

 

سرم را به‌سرعت زیر پتو قایم کردم.

 

 

 

 

 

 

تصویری شطرنجی از زنی نسبتاً چاق که سینی‌ بزرگی را روی میز گوشه اتاق گذاشت.

 

بدون حرف از اتاق بیرون رفت، حتی سرش را برای یک لحظه بلند نکرد.

 

معده خالی با قارو‌قور، هشدار می‌داد.

 

آبی به سر و صورتم زدم و از روی میز وسایلش، کرم مرطوب‌کننده را به دست و‌ صورتم مالیدم.

 

حداقل خشکی پوستم را می‌گرفت.

 

موهای به‌هم‌ریخته از حمام دیشب که هنوز نمناک بودند را هم با برس روی میز شانه زده و بافتم.

 

کشی که همراه نداشتم، سراغ اتاق لباسش رفتم و بی‌اختیار سوت کشیدم.

 

شاید بیست کت و شلوار… همه هم بدرنگ و تیره…

 

ردیف پیراهن‌های مردانه، اکثرا سفید! آقای از خودمتشکر، پول داشت، سلیقه نه!

 

کراوات‌هایش انصافاً بد نبودند.

 

چند پاپیون هم داشت، یکی را برای بستن پایین‌ موهایم برداشتم.

 

گشت‌و‌گذار کافی بود، باید چیزی می‌خوردم قبل‌از این‌که کسی سروقتم بیاید.

 

سینی روی میز، حاوی خوراکی‌های جالبی بود.

 

انواع میوه‌های گرمسیری، آب‌میوه، نان‌های برش‌خورده، تخم‌مرغ، عسل، مربا و…

 

یک گلدان باریک سیاه‌، پر از گل‌های ریز زردرنگ، شبیه گل‌های کانولا!

 

یک شاخه کوچک را بیرون کشیدم و لای موهایم جا دادم.

 

برای خودم چای ریختم و دستم به‌سمت ظرف نان رفت که…

 

با صدای پایی به عقب برگشتم. خودش بود!

 

همیشه لقمه به دهانم نرفته، سرو‌کله‌اش پیدا می‌شد.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بن بست 17 pdf از پگاه

  خلاصه رمان :     رمانی از جنس یک خونه در قدیمی‌ترین و سنتی‌ترین و تاریخی‌ترین محله‌های تهران، خونه‌ای با اعضای یک رنگ و با صفا که می‌تونستی لبخند را رو لب باغبون آن‌ها تا عروس‌شان ببینی، خونه‌ای که چندین کارگردان و تهیه‌کننده خواستار فیلم ساختن در اون هستن، خونه‌ای با چندین درخت گیلاس با تخت زیرش که همه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طعم جنون pdf از مریم روح پرور

    خلاصه رمان :     نیاز دختر شرو شیطونیه که مدرک هتل داری خونده تا وقتی کار براش پیدا بشه تفریحی جیب بری میکنه اما کیف و به صاحباشون برمیگردونه ( دیوانس) ازطریق یه دوست کار پیدا میکنه تو هتل تهران سر یه اتفاقاتی میشه مدیراجرایی هتل دستشه تا زمانیه که صاحب هتل ک پسر جونیه برگرده از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روزگار جوانی

    خلاصه رمان :   _وایسا وایسا، تا گفتم بریز. پونه: بخدا سه میشه، من گردن نمیگیرم، چوب خطم پره. _زر نزن دیگه، نهایتش فهمیدن میندازی گردن عاطی. عاطفه: من چرا؟ _غیر تو، از این کلاس کی تا حالا دفتر نرفته؟ مثل گربه ی شرک نگاهش کردم تا نه نیاره. _جون رز عاطییی! ببین من حال این رو نگرفتم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی

  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم بود! از صبح انگار همه چیز داشت روی دور تند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان غرور پیچیده

  خلاصه رمان :             رمو فالکون درست نشدنیه! به عنوان کاپوی کامورا، بی رحمانه به قلمروش حکومت می کنه، قلمرویی که شیکاگو بهش حمله کرد و حالا رمو میخواد انتقام بگیره. عروسی مقدسه و دزدیدن عروس توهین به مقدساته. سرافینا خواهرزاده ی رئیس اوت فیته و سال هاس وعده ازدواجش داده شده، اما سرافینا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نقطه سر خط pdf از gandom_m

  خلاصه رمان :       زندگیم را یک هدیه می دانم و هیچ قصدی برای تلف کردنش ندارم هیچگاه نمی دانی آنچه بعدا بر سرت خواهد آمد چیست… ولی کم کم یاد خواهی گرفت که با زندگی همانطور که پیش می آید روبرو شوی. یاد می گیری هر روز، به همان اندازه برایت مهم باشد. و هر وقت

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فردخت
فردخت
1 سال قبل

سلام
این رمان کامل شده؟

فردخت
فردخت
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

ممنون

زلال
زلال
1 سال قبل

عالیفاطی هرروز بزار دا

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x