رمان شاه خشت پارت 43

4
(4)

 

 

 

 

_ دیدی، فرهاد، ما هنوز می‌تونیم.

 

این‌بار نوبت من بود که با پوزخند مهمانش کنم.

 

_ تونستن که بیشتر نقش منه، شما وظیفه‌ت تسلیم و لذت‌دادنه. منتها..! بسکه این استعداد تسلیم شدنت هرز پریده، عملاً رغبتی ندارم بهت. نمی‌فهمم با اون هوش سرشارت چطور متوجه نشدی که به من لذتی ندادی!؟ از کارکشته‌ای مثل شما بعیده!

 

بهت‌زده، صورتم را می‌کاوید.

 

جان می‌دادم برای دیدن سردرگمی نگاهش، ده برابر یک ارضای جنسی می‌ارزید.

 

چشم باریک کرد و یک قدم جلو آمد.

 

_ تو؟ چطور جرأت می‌کنی با من…

 

انگار به لکنت افتاده باشد.

 

_ تو مردک بی‌مقدار…

 

فاصله بینمان با یک قدم بلند پر شد و چانه‌اش اسیر انگشتانم.

 

_ صبوری من برای شخص شما به انتها رسیده، خانم. سریعاً ویلای من‌و ترک کنید.

 

_ این بازی خطرناک به نفعت نیست، فرهاد.

 

گفت و سایه پلیدش به‌سرعت از کنارم عبور کرد.

 

به‌سمت پنجره‌های مشجر رو به باغ رفتم.

 

محافظین، پراکنده در رفت‌وآمد.

 

گوشی موبایل را از روی میز برداشتم و تماسی با شاهین. اولین بوق، تماس برقرار شد.

 

_ آقا.

 

_ رد موبایل آلا رو زدید؟ یا آرمان؟

 

_ بله، اطلاعات از ویلا بهشون می‌رسیده. یه خط ایرانسل.

 

پس موشی در دیوارهای ضخیم ویلا لانه داشت.

 

_ مشخصاتی ازش داری؟ صاحب خط؟

 

 

 

 

 

 

 

_ چیزی نداریم. فقط شماره‌ش رو دارم.

 

_ همین الآن برام مسیج کن.

 

فرهاد نبودم اگر تا آخر امشب خبرچین را پیدا نمی‌کردم.

 

_ چشم آقا، بیام رامسر؟

 

_ خیر.

 

تماس را قطع کردم و چند ثانیه بعد، شماره موبایلی روی گوشی موبایلم افتاد.

شماره جاسوس!

 

به‌سمت اتاقم رفتم برای تعویض لباس.

 

چندنفر مشغول مرتب کردن خانه بودند و پاک‌کردن شواهد درگیری.

 

خون‌های ریخته شده کف زمین، گلوله‌هایی که به گچ‌بری‌های سقف برخورد کرده بودند.

 

یک ساعت بعد در دفترکارم به اسنادی زل زده بودم که کسی در زد.

 

_ بیا تو.

 

_ آقا، خونه مرتبه، با ابراهیم تماس بگیرم؟

 

_ بله و بگو فوراً برگردن.

 

بدون حرف از در بیرون رفت و پنجه‌های من لای موها مشت شد.

 

ساعت از دو عصر هم گذشته بود.

 

می‌دانستم ابراهیم حواسش به همه جوانب هست، مثلاً بردن لباس برای بچه‌ها و پریناز.

 

به نیم‌ ساعت نکشید که صدایشان را شنیدم.

 

سدا و سهند وارد اتاق شدند، پریناز دورتر ایستاد، قامتش در مانتوی تیره لاغرتر به‌نظر می‌رسید.

 

_ خوش گذشت، بچه‌ها؟

 

وانمود می‌کردم که اتفاقی نیفتاده، فقط سدا بود که ذوق داشت.

 

_ بابا، رفتیم یه ساحل خوشگل، بعد صدف جمع کردیم، ناهارم خوردیم… پیتزای خوشمزه.

 

 

 

_ آفرین به دختر خوشگلم.

 

نگاهم به سهند بود که مردد این‌پا و آن‌پا می‌کرد.

 

_ سدا، با پریناز برو ببین توی یخچال بستنی داریم یا نه.

 

هوراکنان بیرون رفت، یک تیر و‌ دو نشان… پریناز را هم با خودش کشاند.

 

دست به شانه سهند گذاشتم.

 

این پسر بلوغ را رد می‌کرد، از من هم بلندتر می‌شد.

 

_ سهند، نگران چیزی نباش.

 

_ بابا، تیراندازی شد؟ یه چیزایی می‌گفتن… کی بود؟ پلیس اومد؟

 

آن‌قدر بزرگ بود که وقایع اطرافش را درک کند ولی نه آن‌قدر که بتوانم شرح ماوقع را برایش بگویم.

 

_ سهند، اختلافاتی وجود داره که ابداً نمی‌خوام پای پلیس هم بهش باز بشه. تو و سدا همیشه در امنیت هستید و این مشکلات گذرا به‌زودی تموم می‌شه‌.

 

_ با دایی مشکل داری؟ مامان هم که همیشه پشت سر اونه.

 

ظاهراً آلا جاهایی بند را به آب داده.

 

نگاهم کشیده شد به گل‌سر پای میزتحریر، جایی که چشم سهند هم خیره‌اش مانده بود.

 

_ مامان این‌جا بوده؟

 

بله بوده و از احمقانه‌ترین روش سعی در تطمیع من هم داشته.

 

_ اومد و صحبت کردم، فعلاً اوضاع آرومه.

 

اتاق را ترک کردم، به مقصد آشپزخانه.

 

_ بابا!؟

 

_ جانم؟

 

_ من نمی‌خوام برگردم پیش مامان.

 

از حرفی که زد جا خوردم ولی…

 

_ سهند هرجایی که اراده کنه می‌مونه، خوبه؟

 

جلوتر آمد و شانه‌به‌شانه من قدم برمی‌داشت.

 

_ همیشه روی من حساب کن، بابا.

 

 

 

 

انگشتانم لای موهای نسبتاً بلندش فرو رفت.

 

_ همیشه!

 

در آشپزخانه، سدا بستنی شکلاتی را می‌خورد و پریناز با رنگی پریده کنارش نشسته بود.

 

گرسنگی کم‌کم داشت کار دستم می‌داد ولی تمایلی به صدازدن صنوبر نداشتم بعداز عَلم‌شنگه صبح.

 

سهند شاید «گرسنه‌مه» زیرلبی‌ام را شنید.

 

_ ساعت سه عصره خب، پری هم ناهار نخورد با ما.

 

پریناز با شنیدن حرف سهند، سیخ نشست.

 

بی‌خود نبود رنگش شبیه میت‌ها شده.

 

روی صندلی نشستم.

 

_ پریناز، ببین داخل یخچال چیزی هست؟

 

_ مرسی، من واقعاً اشتها ندارم.

 

با من بحث می‌کرد؟!

 

_ برای خودم گفتم، بلند شو، نمی‌خوام صنوبر رو صدا کنم.

 

مطمئنم دهانش را کج می‌کرد و زیرلب غر می‌زد.

 

سری در یخچال چرخاند و‌ ظرف پلو را بیرون آورد.

 

_ تخم‌مرغ بشکونم با پلو بخورین؟

 

واقعاً این سؤال پرسیدن داشت؟

 

خودش انگار متوجه جواب شد.‌ پیشنهاد بعدی را مطرح کرد.

 

_ پلو و ماست هم هست.

 

شاید واقعاً باید به صنوبر زنگ می‌زدم.

 

صدای پریناز بلند شد.

 

_ یه چیز خوب پیدا کردم، ماهی دوست دارین؟ سرخ کنم؟

 

_ سرخ کن. سریع.

 

برش‌های ماهی سرخ‌شده را با لیمو روی میز گذاشت. دیس برنج. همین؟

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۲۱۱ ۱۹۴۰۰۴۳۴۱

دانلود رمان تاونهان pdf از مریم روح پرور 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :           پندار فروتن، مردی سیو سه ساله که رو پای خودش ایستاد قدرتمند شد، اما پندار به خاطر بلاهایی که خانوادش سرش اوردن نسبت به همه بی اعتماده، و فقط بعضی وقتا برای نیاز های… اونم خیلی کوتاه با کسی کنار…
IMG 20230123 225708 983

دانلود رمان ستاره های نیمه شب 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   مهتاب دختر خودساخته ای که با مادر و برادر معلولش زندگی می کنه. دل به آرین، وارث هولدینگ بزرگ بازیار می دهد. ولی قرار نیست همه چیز آسان پیش برود آن هم وقتی که پسر عموی سمج مهتاب با ادعای عاشقی پا به میدان می…
dar emtedade baran3

رمان در امتداد باران 0 (0)

2 دیدگاه
  دانلود رمان در امتداد باران خلاصه : وکیل جوان و موفقی با پیشنهاد عجیبی برای حل مشکل دختری از طریق خواندن دفتر خاطراتش مواجه میشود و در همان ابتدای داستان متوجه می شود که این دختر را می شناسد و در دوران دانشجویی با او همکلاس بوده است… این…
IMG 20230127 015421 7212 scaled

دانلود رمان بیراه عشق 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       سها دختری خجالتی و منزوی که با وعده و خوشی ازدواج می‌کنه تا بهترین عروس دنیا بشه و فکر می‌کنه شوهرش بهترین انتخابه اما همون شب عروسی تمام آرزو های سهای قصه ما نابود میشه …
IMG 20230130 113231 220

دانلود رمان کلنجار 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       داستان شرحی از زندگی و روابط بین چند دوست خانوادگی است. دوستان خوبی که شاید روابطشان فرای یک دوستی عادی باشد، پر از خوبی، دوستی، محبت و فداکاری… اما اتفاقی پیش می آید که تک تک اعضای این باند دوستی را به…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۲۲۱۰۴۳۷۲۶

دانلود رمان بچه پروهای شهر از کیانا بهمن زاده 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       خب خب خب…ما اینجا چی داریم؟…یه دختر زبون دراز با یه پسر زبون درازتر از خودش…یه محیط کلکلی با ماجراهای پیشبینی نشده و فان وایسا ببینم الان میخوایی نصف رمانو تحت عنوان “خلاصه رمان” لو بدم؟چرا خودت نمیخونی؟آره خودت بخون پشیمون نمیشی…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۹ ۲۳۲۰۰۱۸۰۷

دانلود رمان آفرودیته pdf از زهرا ارجمندنیا 5 (1)

5 دیدگاه
  خلاصه رمان :     داستان در لوکیشن اسپانیاست. عشقی آتشین بین مرد ایرانی تبار و دختری اسپانیایی. آرون نیکزاد، مربی رشته ی تخصصی تیر و کمان، از تیم ملی ایران جدا شده و با مهاجرت به شهر بارسلون، مربی دختری به اسم دیانا می شود… دیانا یک دختر…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۵ ۲۰۲۸۳۰۶۸۶

دانلود رمان رقص روی آتش pdf از زهرا 0 (0)

7 دیدگاه
  خلاصه رمان :       عشق غریبانه ترین لغت فرهنگ نامه زندگیم بود من خود را نیز گم کرده بودم احساسات که دیگر هیچ میدانی من به تو ادم شدم به تو انسان شدم اما چه حیف… وقتی چیزی را از دست میدهی تازه ارزش واقعی ان را…
IMG 20230128 233546 1042

دانلود رمان گوش ماهی pdf از مدیا خجسته 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       داستان یک عکاس کنجکاو و ماجراجو به نام دنیز می باشد که سعی در هویت یک ماهیگیر دارد ، شخصی که کشف هویتش برای هر کسی سخت است،ماهیگیری که مرموز و به گفته ی دیگران خطرناک ، البته بسیاز جذاب، میان این…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۹ ۱۸۳۶۳۴۶۰۶

دانلود رمان ماهلین pdf از رؤیا احمدیان 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   دختری معصوم و تنها در مقابل مردی عیاش… ماهلین(هاله‌ماه، خرمن‌ماه)…   ★فصل اول: ســـرنــوشــتـــ★   پلک‌های پف کرده و درد ناکش را به سختی گشود و اتاق بزرگ را از نظر گذراند‌. اتاق بزرگی که تنها یک میز آرایش قهوه‌ای روشن و یک تخت…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
camellia
11 ماه قبل

دوشنبه ,شد سه شنبه,سه شنبه شد چهار شنبه,چهارشنبه شد پنج شنبه…و فردا هم جمعه است و خبری از پارت دو شنبه نیست که نیست😑😟☹👀

Tanin
Tanin
1 سال قبل

ببخشید من تازه سایتتون دنبال میکنم این رمان چند وقت یکبار پارت گذاری داره؟

...
...
1 سال قبل

با گذاشتن پارت ۴۴ ما را خوشحال کنید:)

آدم معمولی
آدم معمولی
1 سال قبل

تا حالا قلم به این قشنگی ندیدم احسنت واقعا زیبا می نویسی نویسنده جان

:///
:///
1 سال قبل

همین رو کوفت کن از سرتم زیاده شازده😂💔
نویسنده فقط‌میتونم‌بگم
I L♡VE UUUUUU

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x