رمان شاه خشت پارت 54

4.2
(5)

 

 

 

_ گفتم بیا اتاقم حرف بزنیم.

 

به‌سمت من برگشت، قهقهه می‌زد.

 

_ وای! نگو که فرهاد جهان‌بخش دلش این دختره هرزه رو خواسته! تو جداً وقتی عاشق می‌شی قیافه‌ت دیدنیه، فرهاد. گوگولی می‌شی! ساده و زودباور! دیگه من که این‌و خبر دارم.

 

کاش اسلحه داشتم، درست در همان لحظه‌ ماشه را می‌کشیدم و مغز پر از کثافتش را مهمان سرب داغ می‌کرد.

 

لجن کثافتی که کنایه می‌زد به روزهایی که دین و دنیای فرهاد، آلا بود، آلای بی‌لیاقت، آلای فاحشه.

 

_ همین الآن این نمایش رو تموم کن وگرنه…

 

به میان کلامم پرید و قدم‌هایی که به‌سمت پریناز برمی‌داشت، دخترک مسخ شده.

 

_ سلیقه‌ت خوبه! خوشگله! حتماً مطیع هم هست! آره؟

 

برگشت و رو به من چشمکی زد.

 

_ وارتان، پریناز رو ببر.

 

_ آره ببرش، وارتان، آبرو داری کن واسه اربابت.

 

جلوتر رفتم و دست آلا را کشیدم، این نمایش باید تمام می‌شد، به هر قیمتی!

 

_ دلت رو برده پس.

 

_ دهنت رو ببند.

 

باشدت وسط اتاق پرتش کردم. تلو‌تلو خورد ولی تعادلش را حفظ کرد.

 

 

_ حالا یه مدت که بگذره، اونم ولت می‌کنه، تو ذاتاً بدشانسی. انتخاب هیچ زنی نیستی؛ هیچ زنی، حتی مادرت!

 

به سمتش هجوم بردم و گردن باریک و خوش‌تراشش را بین پنجه‌هایم می‌فشردم که صدایی از پشت‌سرم آمد.

 

_ بابا..!

 

 

 

 

فاجعه امروز تمام نمی‌شد.

 

انگشتانم ناخودآگاه شل شدند.

 

آلا به سرفه افتاد و دستش را به لبه میز گرفت.

 

سهند به سمتش رفت.

 

_ مامان، چرا این‌جا اومدی؟!

 

_ اومدم دنبال تو و خواهرت. پیغام پسغام برای پدر تاجدارتون کار نمی‌کنه، شخصاً باید اقدام می‌کردم.

 

صدای سهند بلند شد.

 

_ من می‌خوام پیش بابا بمونم، این‌جا راحتم.

 

دیدن صورت وارفته آلا به دنیایی می‌ارزید.

 

خطوط صورتش از تعجب به غم و درنهایت به خشم رسیدند.

 

_ تو غلط می‌کنی! مگه دست خودته؟!

 

سهند مردد چند قدم عقب رفت. باید دخالت می‌کردم.

 

_ آلا، مشکلات رو بذار بین خودمون حل بشه، سهند و سدا لازم نیست…

 

به میان کلامم پرید، بار دومش در یک روز.

 

_ اتفاقاً باید دخالت کنن! اصلاً سهند نمی‌دونه، تو که حتماً خبرداری؟ جفتشون بچه‌های منن، تو اصلاً چکاره‌ای، جناب شازده؟ شرط می‌بندم مدل جد تاجدارت، آغایی!

 

سهند صورت جمع کرد به تنفر.

 

_ آلا، خودت‌و بیشتر از این به لجن نکش!

 

با خنده هیستریک سمت سهند رفت.

 

_ این‌قدر بابا بابا نکن، پسر. اینی که جلوته، نهایتش یه عموی بی‌خاصیت و بی‌بخاره! بابای تو آدم حسابی بود، منتها عمرش کفاف نداد که بمونه قدکشیدنت رو ببینه. اصلاً اگه بابات بود، بعضیا هیچ‌وقت وارد بازی نمی‌شدن که الآن بخوان عرض‌اندام کنن.

 

صورت سهند به سفیدی می‌زد و من پلک بستم از حجم حماقت این زن.

 

_ ساکت باش، آلا!

 

 

 

 

 

 

 

صدای سهند، ناله‌ای بود کم‌جان.

 

_ دروغ می‌گه، بابا، مگه نه؟ دروغه؟

 

برایم مهم نبود که دروغ ببافم و حقیقت را کتمان کنم. فقط به سهند و احساساتش فکر می‌کردم.

 

_ تو پسر منی! غیراز این فکر نکن، بقیه چیزا اراجیفه!

 

آلا بازهم رو به من فریاد زد:

 

_ خودتم می‌دونی که دروغ نیست، من عاشق فرزین بودم، برادرت. اگه اون تصادف لعنتی پیش نمی‌اومد، توی بزدل هیچ‌وقت وارث این طایفه نمی‌شدی. تو می‌دونستی من از برادرت باردارم، ولی بازم درگوش من پچ‌پچ عاشقانه می‌کردی! توی کثافت که اندازه ناخون فرزین هم جربزه نداشتی!

 

_ دهنت رو ببند، آلا. این آخرین اخطاره!

 

_ چرا ببندم؟ حقیقت برات تلخه؟ از کجا می‌دونی که حتی سدا هم دخترت باشه!؟ مگه یادت نیست دکتر گفت احتمال بچه‌دار شدنت پایینه!

 

به‌سمت میزکارم رفتم. تعلل بیشتر فایده نداشت. دستم به کشو رفت، کلت کمری، خشاب پر.

 

ماشه را آزاد کردم به‌سمت صورت آلایی که این‌بار از ترس و وحشت دهان کثیف و هرزش را بسته بود.

 

صدای سفیر شلیک و سهندی که زیر دست من کوبید.

 

_ بابا!

 

شنیدن این کلمه چهارحرفی از دهان سهند کافی بود برایم که اسلحه را پایین بیاورم.

 

آلا، وحشی‌شده وسایل روی میز را به‌سمت من پرت می‌کرد و لاینقطع اراجیفی می‌بافت که نمی‌شنیدم.

 

تنها صورت ابراهیم را دیدم که آلا را بیرون می‌برد.

 

روی صندلی خودم را رها کردم… سهند پای دیوار اتاق، روی زمین نشسته بود، خیره به زمین.

وقتی نداشتم برای باختن، باید می‌جنگیدم.

از پشت میز بلند شدم و کنارش روی زمین نشستم.

 

 

 

 

_ سهند؟

 

_ راست می‌گفت؟ می‌دونم! یه چیزایی دایی آرمان می‌گفت ولی…

 

به‌سمت من چرخید.

 

_ توام می‌دونستی؟

 

نفسم را بیرون دادم.

 

حال سهند را می‌فهمیدم، خراب شدن کاخ آرزوهایت به یک‌باره!

 

خودم تجربه‌اش را داشتم. غم چشمانش را می‌فهمیدم، لرزش صدایش را درک می‌کردم.

 

دستم را دور شانه‌اش رساندم.

 

_ تو همیشه پسر منی. خودم دستت رو گرفتم که راه رفتی، اولین کلمه‌ای که گفتی بابا بود، به من گفتی. رو پای من بزرگ شدی، قد کشیدی. چشم باز کردی من بودم کنارت، مگه نه؟ اصلاً اگه تو نبودی، من خیلی وقت پیش از این زندگی کثافت بریده بودم، دیگه چه دلیلی می‌خوایی که من بازم بابات بمونم؟

 

زیر گریه زد، صدای هق‌هقش قلبم را می‌فشرد.

 

لازم داشت خودش را پیدا کند.

 

_ بابای واقعیم… یعنی همون…

 

_ بابای واقعی تو منم، اونی هم که آلا ازش می‌گفت، برادر من… خب ما باهم خیلی اختلافا داشتیم ولی مطمئنم در یک چیز توافق داشتیم، اونم خوشبختی و آرامش توئه.

 

این‌بار دستانش بیکار ننشستند و مرا در آغوش کشید. تک کلمه‌ آرامش‌بخش؛«بابا»

 

سکوتی بین ما برقرار شد، کلماتی که در ذهن می‌چرخیدند و همان‌جا در تلاطم افکارمان مفقود می‌شدند.

 

دوستت دارم می‌شد یک فشار سهند به شانه‌ام! تو را تا ابد خواهم خواست، فشردن انگشتانش.

 

 

 

 

آلا که چندان مادری نکرد برای این پسر، دوستش داشت، نه این‌که نخواهدش ولی سقف خواستن آلا، آمال و آرزوهایش به چیزهایی متفاوت از عشق و حس مادری معطوف می‌شدند.

 

فرزندانی که شیرمادر نخوردند، چون مادر تمایلی به شیردادن نداشت.

 

حساب شب‌هایی که من پای تخت سهند و سدا بیدار ماندم تا تب و حرارت بدنشان را چک کنم بیشتر بود تا مادرشان.

 

آلا معتقد به پرستار تمام‌وقت بود.

 

نوع نگاه ما در تربیت فرزندانمان ابداً شباهتی به‌هم نداشت.

 

قرار کاری‌ام را کنسل کردم و تا شب کنار سهند و سدا ماندم.

 

پرستار سدا در اتاقی داخل عمارت ساکن شد.

 

نمی‌دانم چه به گوش بچه خواند که سدا از مادرش سؤال چندانی نمی‌کرد.

 

به خودم که آمدم، در اتاق کارم بودم، چشمانم زل زده به مدارک روی میز و ذهنم در دریایی طوفان زده.

 

تقه‌ای که به در خورد، سرم را بالا گرفتم.

 

بدون حرف‌زدن یا اجازه گرفتن، جلو آمد و سینی‌ای را روی میز گذاشت.

 

یک لیوان شیر، پیش‌دستی گاتا.

 

_ یه ذره از این گاتاها می‌خورین؟

 

دلم به‌هم می‌خورد از فکر خوردن چیزی.

 

_ آقا، ببخشید، من اصلاً نمی‌خوام دخالت کنم، یعنی خب در حد من نیست، سر در نمیارم. فقط… یعنی شما از صبح چیزی نخوردین.

 

تکه‌ای از گاتا را به دهان بردم، طعم شیرینی‌های کودکی‌ام.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آلا که چندان مادری نکرد برای این پسر، دوستش داشت، نه این‌که نخواهدش ولی سقف خواستن آلا، آمال و آرزوهایش به چیزهایی متفاوت از عشق و حس مادری معطوف می‌شدند.

 

فرزندانی که شیرمادر نخوردند، چون مادر تمایلی به شیردادن نداشت.

 

حساب شب‌هایی که من پای تخت سهند و سدا بیدار ماندم تا تب و حرارت بدنشان را چک کنم بیشتر بود تا مادرشان.

 

آلا معتقد به پرستار تمام‌وقت بود.

 

نوع نگاه ما در تربیت فرزندانمان ابداً شباهتی به‌هم نداشت.

 

قرار کاری‌ام را کنسل کردم و تا شب کنار سهند و سدا ماندم.

 

پرستار سدا در اتاقی داخل عمارت ساکن شد.

 

نمی‌دانم چه به گوش بچه خواند که سدا از مادرش سؤال چندانی نمی‌کرد.

 

به خودم که آمدم، در اتاق کارم بودم، چشمانم زل زده به مدارک روی میز و ذهنم در دریایی طوفان زده.

 

تقه‌ای که به در خورد، سرم را بالا گرفتم.

 

بدون حرف‌زدن یا اجازه گرفتن، جلو آمد و سینی‌ای را روی میز گذاشت.

 

یک لیوان شیر، پیش‌دستی گاتا.

 

_ یه ذره از این گاتاها می‌خورین؟

 

دلم به‌هم می‌خورد از فکر خوردن چیزی.

 

_ آقا، ببخشید، من اصلاً نمی‌خوام دخالت کنم، یعنی خب در حد من نیست، سر در نمیارم. فقط… یعنی شما از صبح چیزی نخوردین.

 

تکه‌ای از گاتا را به دهان بردم، طعم شیرینی‌های کودکی‌ام.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۸۰۲۲۰۷۴۴

دانلود رمان آشوب pdf از رؤیا رستمی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     راجبه دختریه که به تازگی پدرش رو از دست داده و به این خاطر مجبور میشه همراه با نامادریش از زادگاهش دور بشه و به زادگاه نامادریش بره و حالا این نامادری برادری دارد بس مغرور و …
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۶ ۱۰۴۸۲۴۸۹۶

دانلود رمان نشسته در نظر pdf از آزیتا خیری 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     همه چیز از سفره امام حسن حاج‌خانم شروع شد! نذر دامادی پسر بزرگه بود و تزئین سبز سفره امیدوارش می‌کرد که همه چیز به قاعده و مرتبه. چه می‌دونست خانم‌جلسه‌ایِ مداح نرسیده، نوه عموی حاجی‌درخشان زنگ می‌زنه و خبر می‌ده که عزادار شدن! اونم…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۲ ۱۴۳۷۵۸۲۶۲

دانلود رمان نذار دنیا رو دیونه کنم pdf از رویا رستمی 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ازدختری بنویسم که تنش زیر رگبار نفرت مردیه که گذشتشو این دختر دزدید.دختریکه کلفت خونه ی مردی شدکه تا دیروز جرات نداشت حتی تندی کنه….روزگار تلخ می چرخه اما هنوز یه چیزایی هست….چیزایی که قراره گرفتار کنه دختریرو که از زور کتک مردی سرد و…
IMG 20230123 235130 203

دانلود رمان آغوش آتش جلد دوم 4 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         آهیر با سن کَمِش بزرگه محله است.. در شب عروسیش، عروسش مرجان رو میدزدن و توی پارک روبروی خونه اش، جلوی چشم آهیر میکشنش.. آهیر توی محل میمونه تا دلیل کشته شدن مرجان و قاتل اونو پیدا کنه.. آهیر که یه…
IMG 20240620 153509 151

دانلود رمان غیث به صورت pdf کامل از مستانه بانو 2.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   همیشه اما و اگرهایی در زندگی هست که اگر به سادگی از روشون رد بشی شاید دیگه هیچ‌وقت نتونی به عقب برگردی و بگی «کاش اگر…» «غیث» قصه‌ی اما و اگرهاییه که خیلی‌ها به سادگی از روش رد شدن… گذشتن و به…
IMG ۲۰۲۱۱۰۰۹ ۲۱۱۶۴۸ scaled

دانلود رمان قصه مهتاب 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:               داستان یک عشق خاص و ناب و سرشار از ناگفته ها و رمزهایی که از بس یک انتظار 15 ساله دوباره رخ می نماید. فرزاد و مهتاب با گذر از آزمایش ها و توطئه و دشمنی های اطراف، عشقشان…
nody عکس شخصیت های رمان کی گفته من شیطونم 1629705138

رمان کی گفته من شیطونم 5 (1)

4 دیدگاه
  دانلود رمان کی گفته من شیطونم خلاصه : من دیـوانه ی آن لـــحظه ای هستم که تو دلتنگم شوی و محکم در آغوشم بگیــری … و شیطنت وار ببوسیم و من نگذارم.عشق من با لـجبازی، بیشتر می چسبــد!همون طور که از اسمش معلومه درباره یک دختره خیلی شیطونه که…
InShot ۲۰۲۳۰۵۱۵ ۱۷۲۷۴۱۹۲۵

دانلود رمان شاه صنم pdf از شیرین نور نژاد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی که کمکش میکنه،مردشروریه که ازش کینه داره ومنتظرلحظه ای برای تلافیه…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۴۵۴۰۱۳۵

دانلود رمان کد آبی از مهدیه افشار 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         همه می‌گن بزرگترین و مخ ترین دکتر تهرون؛ ولی من می‌گم دیوث ترین و دخترباز ترین پسر تهرون! روزبه سرمد یه پسر سی و چند ساله‌ی عوضی نخبه‌س که تقریباً تمام پرسنل بیمارستان خصوصیش؛ از زن و مرد گرفته تو کَفِش…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۹ ۱۸۳۶۳۴۶۰۶

دانلود رمان ماهلین pdf از رؤیا احمدیان 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   دختری معصوم و تنها در مقابل مردی عیاش… ماهلین(هاله‌ماه، خرمن‌ماه)…   ★فصل اول: ســـرنــوشــتـــ★   پلک‌های پف کرده و درد ناکش را به سختی گشود و اتاق بزرگ را از نظر گذراند‌. اتاق بزرگی که تنها یک میز آرایش قهوه‌ای روشن و یک تخت…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سارا
سارا
10 ماه قبل

یعنی چی خیلی پارتا طولانی جملات تکراری هم داخل پارت میزاری

رضا میر
رضا میر
پاسخ به  سارا
10 ماه قبل

پارت گذاری خوبه که…
یه بار حواسش نبود جمله ی تکراری گذاشت سریع جبهه نگیرید….

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x