رمان دونی

 

 

 

 

 

بلند شد و برای خودش چای ریخت.

 

_ بعد دعواتون شد؟

 

_ آره، من وسایلم رو جمع کردم زدم بیرون. اونم هوار می‌زد که کجا می‌ری، منم گفتم بهت ربط نداره. سفته هم نداری که زورم کنی، الآن دستم بازه، زدم بیرون.

 

_ زدی فرهاد رو نابود کردی؟

 

با عصبانیت دستم را به تخت سینه‌ام کوبیدم.

 

_ به من می‌گه دنبال فرصت بودی بری سراغ کار قبلیت! خجالت نمی‌کشه، مرتیکه بی‌شعور.

 

_ زشته پری، حرف بد نزن.

 

رطوبت پای چشمم را پاک کردم.

 

_ اون به من بگه این حرف‌و زشت نیست؟ حیف من که ته دلم دوستش داشتم، خودم‌و مدیونش می‌دونستم. ولی خب تکلیفم معلوم شد. نشسته‌م برای خودم رؤیابافی کردم که فرهاد به چشم یه فاحشه به من نگاه نمی‌کنه، فرهاد فرق داره، ال و بل… اصلاً هم این‌جور نبود. البته حق داشتا! من از حد و حدودم تجاوز کرده بودم. خلاصه الآن عقلم برگشته.

 

_ من نمی‌فهمم چرا می‌خواسته تو رو‌ بذاره کرمان؟

 

_ حتماً دلش‌و زدم، بعد عذاب‌وجدان گرفته، گفته یه دست محبتی بکشه سر این بدبخت یتیم!

 

پوف کلافه‌ای کشید.

 

_ چقدر با خودت حرف می‌بافی؟ یه جا گرفته بری زندگی کنی، توام قبول نکردی، زدی بیرون.

 

_ هنوز شناسنامه‌م دستشه. لج نکنه باهام!

 

_ فرهادو نمی‌شناسی.

 

_ حرف بدی زدم بهش، قاتی کرد!

 

سرم را پایین انداختم.

 

_ گفتم؛ بی‌لیاقتی، همین بوده زنت ولت کرده.‌

 

دستش را کف سرش کشید.‌

 

_ هرچی دلتون خواسته بهم گفتین.

 

 

 

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت401

 

 

_ اول اون شروع کرد، به جون خودم این‌قدر حرصم گرفت، قلبم داشت می‌ترکید.

 

علی‌رغم تمام تلاشم، اشک‌ها روان شدند.

 

_ بسه پاری، گریه نکن. تموم شده.

 

_ موسیو، من زیاد نمی‌مونم، یعنی مزاحمت نمی‌شم، می‌خوام خودم‌و جمع کنم، برم دنبال زندگیم. نقشه کشیدم برم شمال، یه خونه اجاره کنم، همون‌جا زندگی کنم… خوبه؟

 

_ من‌ که می‌بینی تنهام، اومدنت من‌و از تنهایی نجات داده، فکر نکن مزاحمی! هر نقشه‌ای هم داری، حتماً بهش می‌رسی، من بهت ایمان دارم.

 

دیگر ادامه نداد، من‌هم چیزی نداشتم که بگویم.

 

روز بعد که برای خرید لوازم ضروری‌ام بیرون رفتم، کمی جلوتر از در خانه، همانی که مرا تا خانه موسیو تعقیب کرد، داخل ماشین نشسته بود.

 

رسماً نمی‌فهمیدم چه مرگشان است! انگار من زندانی تحت تعقیب باشم.

 

اهمیتی ندادم و تا سر خیابان رفتم. تا اولین مرکز خرید کمی راه بود.

 

از روی لیست وسایل را خریدم و‌ داخل سبد انداختم.

 

عدد قابل توجهی شد ولی واقعاً لازمشان داشتم.

 

با نایلون‌های سنگین در دست از فروشگاه خارج شدم، چند قدم پشت‌سرم بود. آخرسر جلو آمد.

 

_ خانم، اگه سنگینه براتون بیارم؟

 

_ اسمتون چیه؟

 

_ محمود.

 

_ آقا محمود، من خودم بلدم بار سنگین بلند کنم، واقعاً مشکلی ندارم. شما هم نگران نباشین که من کجا می‌رم، خب جایی ندارم، می‌رم خونه موسیو وارتان. چرا خودتون رو اذیت می‌کنین؟

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت402

 

 

کلافه نگاهم می‌کرد. واقعاً چرا با این بنده خدا چانه می‌زدم؟ مأمور بود و معذور.

 

اواسط راه داشتم پشیمان می‌شدم که کمکش را رد کردم ولی پررویی اجازه نداد تسلیم شوم.

 

تاکسی گرفتم و تا خانه رفتم.

 

هن‌هن‌کنان خودم را به داخل خانه رساندم، موسیو از چرت روزانه‌اش بیدار شده و تارهای انگشت‌شمار موهایش هرکدام به یک‌طرف در پرواز بودند.

 

_ پاری، کجا رفتی؟

 

نایلون‌ها را در حد توانم بالا گرفتم.

 

_ خرید کردم.

 

اخم‌هایش درهم رفت.

 

_ خرید چی؟ می‌گفتی باهم می‌رفتیم.

 

چند بسته مواد غذایی و‌ میوه را داخل یخچال جا دادم.

 

_ وسایل شخصی، شامپو… خب شامپو چرا نداری توی حمومت؟

 

_ من مگه مو دارم؟ تازه از اون شامپو زردا بود توی حموم.

 

نماندم که مکالمه جالبمان را ادامه دهم. نازی به گوشی موبایلم زنگ زد.

 

پله‌ها را دوتایکی بالا رفتم، کلی داستان داشتم برای تعریف کردن.

 

اگر می‌شد مخ نازی را بزنم، هردو باهم به شمال می‌رفتیم، برای زندگی.

 

داستان مسافرت و فرهاد را تعریف کردم و برعکس من معتقد بود که باید تشکر می‌کردم و همان‌جا می‌ماندم.

 

به‌هرحال من و نازی در بسیاری موارد توافق نظر نداشتیم.

 

روزها به‌آرامی می‌گذشت.

 

کمتر از خانه بیرون می‌رفتم ولی کار شیرینی‌پزی‌ام را از سر گرفتم.

 

 

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت403

 

 

عصر همان روز دوم، محمودخان در زد و باقی وسایلم که در عمارت مانده بود را به دستم رساند.

 

همزن رومیزی شیرینی‌پزی هم در میانش بود. کلاً مرا از زندگی‌اش حذف کرد!

 

تا چند روزی شیرینی پختم و یواشکی گریه کردم ولی آخرش که چی؟

 

یادم آمد که جایی خواندم، «هرکسی در زندگی، آدم‌های نامناسب زیادی می‌بیند و تجربه کسب می‌کند. تمام این تجربه‌ها برای روزی‌ست که آدم مناسب زندگی را ملاقات کند.»

 

در ذهنم پرونده فرهاد را با مقادیر زیادی اشک و آه می‌بستم، تمام!

 

روزها شیرینی می‌پختم و با آژانس به شیرینی‌فروشی‌ها می‌فرستادم.

 

کم‌کم موسیو‌ تشویق شد که کار حمل‌ونقل را باهم انجام دهیم.

 

شورلت قدیمی‌اش را شستیم و دوتایی در شهر می‌چرخیدیم، به موسیو گفتم اسمش دور‌دور است.

 

با استعداد بود، همه‌چیز را سریع یاد می‌گرفت پیرمرد دوست‌داشتنی من!

 

به‌‌جز چند مورد متلک «شوگر ددی» بودنش برایم اوضاع خوب پیش می‌رفت.

 

دو‌هفته از آمدنم پیش موسیو می‌گذشت،مانند درنایی بودم که از جفتش دور مانده.

 

رج‌به‌رج خط‌به‌خط تنم تنها او را به‌خاطر می‌آورد.

 

انگار این تن تا قبل لمس او به نفس هیچ غریبه‌ای آشنا نشده.‌

 

هنوز شب‌ها یواشکی قبل‌از خواب گریه می‌کردم ولی آرام‌تر بودم. یکی از روزهای اواسط هفته، حوالی یازده صبح، در زدند…

 

جناب وکیل، همان پیرمردی که پیگیر کارهای من بود.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بچه پروهای شهر از کیانا بهمن زاده

    خلاصه رمان :       خب خب خب…ما اینجا چی داریم؟…یه دختر زبون دراز با یه پسر زبون درازتر از خودش…یه محیط کلکلی با ماجراهای پیشبینی نشده و فان وایسا ببینم الان میخوایی نصف رمانو تحت عنوان “خلاصه رمان” لو بدم؟چرا خودت نمیخونی؟آره خودت بخون پشیمون نمیشی توی این رمان خنده هست تعجب هست گریه زاری فکر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی

  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم بود! از صبح انگار همه چیز داشت روی دور تند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آتش و جنون pdf از ریحانه نیاکام

  خلاصه رمان:       آتش رادفر به تازگی زن پا به ماهش و از دست داده و بچه ای که نارس به دنیا میاد ولی این بچه مادر میخواد و چه کسی بهتر و مهمتر از باده ای که هم خاله پسرشه هم عشق کهنه و قدیمی که چندین ساله تو قلبش حکمفرمایی می کنه… به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری

      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عاشقم باش

  دانلود رمان عاشقم باش خلاصه: داستان دختری به نام شقایق که پس از جدایی خواهرش با همسر سابق او احسان ازدواج می کند.برخلاف عشق فراوان شقایق نسبت به احسان .احسان هیچ علاقه ای به او ندارد کم کم طی اتفاقاتی احسان به شقایق علاقمند می شود و زندگی خوشی را با او از سر می گیرد…. پایان خوش…. به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نفرین خاموش جلد دوم

    خلاصه رمان :         دنیای گرگ ها دنیای عجیبیست پر از رمز و راز پر از تنهایی گرگ تنهایی را به اعتماد ترجیح میدهد در دنیای گرگ ها اعتماد مساویست با مرگ گرگ ها متفاوتند متفاوت تر از همه نه مثل سگ اسباب دست انسانند و نه مثل شیر رام می شوند گرگ، گرگ است

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آهو
آهو
8 ماه قبل

ادمین امشب ازاین رمان پارت نداریم؟

همتا
همتا
8 ماه قبل

هیچ‌چیز تو این سایت این روزا منو خوشحال نمیکنه جز خوندن این رمان و رمان سال بد که نمیاد
چقدر زیباست قلم نویسنده مرسی از ادمین عزیزم

خواننده رمان
خواننده رمان
8 ماه قبل

چرا این پارت کوتاه بود حال و هواشم فرق میکرد با پارتای قبل

رهگذر
رهگذر
8 ماه قبل

از زبون فرهاد هم بنویسید

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x