رمان شاه خشت پارت 73

4.6
(9)

 

 

 

 

 

بلند شد و برای خودش چای ریخت.

 

_ بعد دعواتون شد؟

 

_ آره، من وسایلم رو جمع کردم زدم بیرون. اونم هوار می‌زد که کجا می‌ری، منم گفتم بهت ربط نداره. سفته هم نداری که زورم کنی، الآن دستم بازه، زدم بیرون.

 

_ زدی فرهاد رو نابود کردی؟

 

با عصبانیت دستم را به تخت سینه‌ام کوبیدم.

 

_ به من می‌گه دنبال فرصت بودی بری سراغ کار قبلیت! خجالت نمی‌کشه، مرتیکه بی‌شعور.

 

_ زشته پری، حرف بد نزن.

 

رطوبت پای چشمم را پاک کردم.

 

_ اون به من بگه این حرف‌و زشت نیست؟ حیف من که ته دلم دوستش داشتم، خودم‌و مدیونش می‌دونستم. ولی خب تکلیفم معلوم شد. نشسته‌م برای خودم رؤیابافی کردم که فرهاد به چشم یه فاحشه به من نگاه نمی‌کنه، فرهاد فرق داره، ال و بل… اصلاً هم این‌جور نبود. البته حق داشتا! من از حد و حدودم تجاوز کرده بودم. خلاصه الآن عقلم برگشته.

 

_ من نمی‌فهمم چرا می‌خواسته تو رو‌ بذاره کرمان؟

 

_ حتماً دلش‌و زدم، بعد عذاب‌وجدان گرفته، گفته یه دست محبتی بکشه سر این بدبخت یتیم!

 

پوف کلافه‌ای کشید.

 

_ چقدر با خودت حرف می‌بافی؟ یه جا گرفته بری زندگی کنی، توام قبول نکردی، زدی بیرون.

 

_ هنوز شناسنامه‌م دستشه. لج نکنه باهام!

 

_ فرهادو نمی‌شناسی.

 

_ حرف بدی زدم بهش، قاتی کرد!

 

سرم را پایین انداختم.

 

_ گفتم؛ بی‌لیاقتی، همین بوده زنت ولت کرده.‌

 

دستش را کف سرش کشید.‌

 

_ هرچی دلتون خواسته بهم گفتین.

 

 

 

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت401

 

 

_ اول اون شروع کرد، به جون خودم این‌قدر حرصم گرفت، قلبم داشت می‌ترکید.

 

علی‌رغم تمام تلاشم، اشک‌ها روان شدند.

 

_ بسه پاری، گریه نکن. تموم شده.

 

_ موسیو، من زیاد نمی‌مونم، یعنی مزاحمت نمی‌شم، می‌خوام خودم‌و جمع کنم، برم دنبال زندگیم. نقشه کشیدم برم شمال، یه خونه اجاره کنم، همون‌جا زندگی کنم… خوبه؟

 

_ من‌ که می‌بینی تنهام، اومدنت من‌و از تنهایی نجات داده، فکر نکن مزاحمی! هر نقشه‌ای هم داری، حتماً بهش می‌رسی، من بهت ایمان دارم.

 

دیگر ادامه نداد، من‌هم چیزی نداشتم که بگویم.

 

روز بعد که برای خرید لوازم ضروری‌ام بیرون رفتم، کمی جلوتر از در خانه، همانی که مرا تا خانه موسیو تعقیب کرد، داخل ماشین نشسته بود.

 

رسماً نمی‌فهمیدم چه مرگشان است! انگار من زندانی تحت تعقیب باشم.

 

اهمیتی ندادم و تا سر خیابان رفتم. تا اولین مرکز خرید کمی راه بود.

 

از روی لیست وسایل را خریدم و‌ داخل سبد انداختم.

 

عدد قابل توجهی شد ولی واقعاً لازمشان داشتم.

 

با نایلون‌های سنگین در دست از فروشگاه خارج شدم، چند قدم پشت‌سرم بود. آخرسر جلو آمد.

 

_ خانم، اگه سنگینه براتون بیارم؟

 

_ اسمتون چیه؟

 

_ محمود.

 

_ آقا محمود، من خودم بلدم بار سنگین بلند کنم، واقعاً مشکلی ندارم. شما هم نگران نباشین که من کجا می‌رم، خب جایی ندارم، می‌رم خونه موسیو وارتان. چرا خودتون رو اذیت می‌کنین؟

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت402

 

 

کلافه نگاهم می‌کرد. واقعاً چرا با این بنده خدا چانه می‌زدم؟ مأمور بود و معذور.

 

اواسط راه داشتم پشیمان می‌شدم که کمکش را رد کردم ولی پررویی اجازه نداد تسلیم شوم.

 

تاکسی گرفتم و تا خانه رفتم.

 

هن‌هن‌کنان خودم را به داخل خانه رساندم، موسیو از چرت روزانه‌اش بیدار شده و تارهای انگشت‌شمار موهایش هرکدام به یک‌طرف در پرواز بودند.

 

_ پاری، کجا رفتی؟

 

نایلون‌ها را در حد توانم بالا گرفتم.

 

_ خرید کردم.

 

اخم‌هایش درهم رفت.

 

_ خرید چی؟ می‌گفتی باهم می‌رفتیم.

 

چند بسته مواد غذایی و‌ میوه را داخل یخچال جا دادم.

 

_ وسایل شخصی، شامپو… خب شامپو چرا نداری توی حمومت؟

 

_ من مگه مو دارم؟ تازه از اون شامپو زردا بود توی حموم.

 

نماندم که مکالمه جالبمان را ادامه دهم. نازی به گوشی موبایلم زنگ زد.

 

پله‌ها را دوتایکی بالا رفتم، کلی داستان داشتم برای تعریف کردن.

 

اگر می‌شد مخ نازی را بزنم، هردو باهم به شمال می‌رفتیم، برای زندگی.

 

داستان مسافرت و فرهاد را تعریف کردم و برعکس من معتقد بود که باید تشکر می‌کردم و همان‌جا می‌ماندم.

 

به‌هرحال من و نازی در بسیاری موارد توافق نظر نداشتیم.

 

روزها به‌آرامی می‌گذشت.

 

کمتر از خانه بیرون می‌رفتم ولی کار شیرینی‌پزی‌ام را از سر گرفتم.

 

 

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت403

 

 

عصر همان روز دوم، محمودخان در زد و باقی وسایلم که در عمارت مانده بود را به دستم رساند.

 

همزن رومیزی شیرینی‌پزی هم در میانش بود. کلاً مرا از زندگی‌اش حذف کرد!

 

تا چند روزی شیرینی پختم و یواشکی گریه کردم ولی آخرش که چی؟

 

یادم آمد که جایی خواندم، «هرکسی در زندگی، آدم‌های نامناسب زیادی می‌بیند و تجربه کسب می‌کند. تمام این تجربه‌ها برای روزی‌ست که آدم مناسب زندگی را ملاقات کند.»

 

در ذهنم پرونده فرهاد را با مقادیر زیادی اشک و آه می‌بستم، تمام!

 

روزها شیرینی می‌پختم و با آژانس به شیرینی‌فروشی‌ها می‌فرستادم.

 

کم‌کم موسیو‌ تشویق شد که کار حمل‌ونقل را باهم انجام دهیم.

 

شورلت قدیمی‌اش را شستیم و دوتایی در شهر می‌چرخیدیم، به موسیو گفتم اسمش دور‌دور است.

 

با استعداد بود، همه‌چیز را سریع یاد می‌گرفت پیرمرد دوست‌داشتنی من!

 

به‌‌جز چند مورد متلک «شوگر ددی» بودنش برایم اوضاع خوب پیش می‌رفت.

 

دو‌هفته از آمدنم پیش موسیو می‌گذشت،مانند درنایی بودم که از جفتش دور مانده.

 

رج‌به‌رج خط‌به‌خط تنم تنها او را به‌خاطر می‌آورد.

 

انگار این تن تا قبل لمس او به نفس هیچ غریبه‌ای آشنا نشده.‌

 

هنوز شب‌ها یواشکی قبل‌از خواب گریه می‌کردم ولی آرام‌تر بودم. یکی از روزهای اواسط هفته، حوالی یازده صبح، در زدند…

 

جناب وکیل، همان پیرمردی که پیگیر کارهای من بود.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230127 013604 6622

دانلود رمان شوهر آهو خانم 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :           شوهر آهو خانم نام رمانی اثر علی محمد افغانی است . مضمون اساسی این رمان توصیف وضع اندوه بار زنان ایرانی و نکوهش از آئین چند همسری است. در این رمان مناسبات خانوادگی و ضوابط احساسی و عاطفی مرتبط بدان بازنمایی…
IMG 20230127 013520 1292

دانلود رمان درجه دو 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان :       سیما جوان، بازیگر سینما که علی رغم تلاش‌های زیادش برای پیشرفت همچنان یه بازیگر درجه ۲ باقی مونده. ولی ناامید نمی‌شه و به تلاشش ادامه می‌ده تا وقتی که با پیشنهاد عجیب غریبی مواجه می‌شه که می‌تونه آینده‌اش و تغییر بده. در…
IMG 20230129 003542 2342

دانلود رمان تبسم تلخ 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       تبسم شش سال بعد از ازدواجش با حسام، متوجه خیانت حسام می شه. همسر جدید حسام بارداره و به زودی حسام قراره پدر بشه، در حالی که پزشکا آب پاکی رو رو دست تبسم ریختن و اون از بچه دار شدن کاملا…
رمان هکمن

رمان هکمن 1 (1)

8 دیدگاه
دانلود رمان هکمن   خلاصه : سمیر، هکر ماهری که هیچکس نمی تونه به سیستمش نفوذ کنه، از یه دختر باهوش به اسم ماهک، رو دست می خوره و هک می شه و همین هک باعث یه کل‌کل دنباله دار بین این دو نفر شده و کم کم ماهک عاشق…
IMG 20210725 110243

دانلود رمان دلشوره 1.5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:       هم اکنون داستان زندگی پناه را تهیه کرده ایم، دختری که بین بد و بدتر گیر کرده و زندگی اش دستخوش تغییراتی شده، انتخاب مردی که برای جان خودش او را قربانی میکند یا مردی که همه ی عمرش عاشقانه هایش را با…
IMG 20230123 235029 963 scaled

دانلود رمان طالع دریا 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     من دنیزم اتفاقات زیادی و پشت سر گذاشتم برای اینکه خودمو نکشم زندگیمو وقف نجات دادن زندگی دیگران کردم همه چیز می تونست آروم باشه… مثل دریا… اما زندگیم طوفانی شد…بازم مثل دریا سرنوشتم هم معنی اسممه مجبورم برای شروع دوباره…یکی از بیمارارو نجات…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۲ ۱۴۳۷۵۸۲۶۲

دانلود رمان نذار دنیا رو دیونه کنم pdf از رویا رستمی 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ازدختری بنویسم که تنش زیر رگبار نفرت مردیه که گذشتشو این دختر دزدید.دختریکه کلفت خونه ی مردی شدکه تا دیروز جرات نداشت حتی تندی کنه….روزگار تلخ می چرخه اما هنوز یه چیزایی هست….چیزایی که قراره گرفتار کنه دختریرو که از زور کتک مردی سرد و…
photo 2020 01 09 01 01 16

رمان تاوان یک روز بارانی 0 (0)

6 دیدگاه
  دانلود رمان تاوان یک روز بارانی خلاصه : جانان توسط جاوید اجیر میشه تا با اغواگری هاش طوفان رو خام خودش کنه و بکشتش اما همه چی زمانی شروع میشه که جانان عاشق مردونگی طوفان میشه و…    
Suicide 2

رمان آیدا و مرد مغرور 0 (0)

بدون دیدگاه
دانلود رمان آیدا و مرد مغرور خلاصه: درباره ی دختریه که ۵ساله پدرومادرشوازدست داده پیش عموش زندگی میکنه که زن عموش خیلی بدهستش بخاطراینکه عموش کارخودشوازدست نده بارییس شرکتشون ازدواج میکنه که هیچ علاقه ایی بهم ندارن وپسره به اسرارخوانواده ازدواج کرده وبه عنوان دوست درکنارهم زندگی میکنن.

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آهو
آهو
7 ماه قبل

ادمین امشب ازاین رمان پارت نداریم؟

همتا
همتا
7 ماه قبل

هیچ‌چیز تو این سایت این روزا منو خوشحال نمیکنه جز خوندن این رمان و رمان سال بد که نمیاد
چقدر زیباست قلم نویسنده مرسی از ادمین عزیزم

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

چرا این پارت کوتاه بود حال و هواشم فرق میکرد با پارتای قبل

رهگذر
رهگذر
7 ماه قبل

از زبون فرهاد هم بنویسید

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x