رمان شاه خشت پارت 77

4.3
(135)

 

لبخند دندان‌نمایی تحویلم داد.

 

_ به این خوش‌رنگی، تازه یه تیشرت خوشگل، ست همین خریده بودم برای تولدت!

 

یک مرتبه به دهانش کوبید و «وای» خفه‌ای گفت.

 

دست‌به‌سینه سمتش ایستادم، خودش را به همین راحتی لو داد.

 

_ پس درست حدس زدم که کاپ کیک کار جنابعالی بوده. یواشکی میایی عمارت من؟

 

_ به خدا ‌فقط می‌خواستم کادوی تولدت رو بدم، عذرخواهی هم بکنم. خوشمزه بود؟

 

_ نخوردم، انداختم دور… احتمال دادم سمی باشه… درضمن کادویی هم ازت نگرفتم.

 

_ سم چیه؟! توهم داری مگه! کادو هم با خودم آوردما… ولی… صبر کن…

 

سریع از آشپزخانه بیرون رفت و صدای پایش را که از پله‌ها بالا می‌رفت شنیدم، حتی صدای افتادنش و آخ گفتن… موسیو از دستش خل نمی‌شد؟

 

چند دقیقه بعد با بسته کادوشده‌ای برگشت.

 

_ تولدت مبارک!

 

بسته را به‌آرامی باز کردم، یک تیشرت کاملاً زرد، با آرم تاجی به رنگ طلایی روی سینه‌اش!

 

منتظر ایستاده و به دهانم زل زده بود.

 

لازم نبود کادو بگیرد، آن‌هم رنگ زرد!

 

یک بوسه کفایت می‌کرد، شاید هم بغل، شاید هم کمی بیشتر.

 

سکوت من وادارش کرد بپرسد:

 

_ دوست نداشتی؟

 

_ از این‌که به یادم بودی ممنونم.

 

_ خدایی دوست نداشتی؟ تیشرتش تاجم داره‌ها، دیدی؟

 

_ بله، دیدم.

 

_ می‌خوایی بپوش، اگه سایزت نیست ببرم عوض کنم، البته سرشونه‌ش رو وجب کردم، باید اندازه باشه. صورتی همینم داشتا.

 

 

 

 

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت432

 

 

برایم چاره‌ای نگذاشت.

 

دستم را رساندم دور کمرش و سمت خودم کشیدم.

 

غافلگیری عنصر خوبی‌ست.

قبل‌از این‌که فرصت کند و از دست‌هایش برعلیهم استفاده کند، مچ هردو دستش را اسیر کردم.

 

چشمانش از تعجب بازِ باز بودند و یک لحظه… بوسیدمش.

 

جرقه‌هایی در سرم شروع به انفجار می‌کردند، کوچک و ریز…

 

بوسه که طولانی می‌شد، جرقه‌ها شکل یک آتش‌بازی تمام و کمال می‌گرفتند، تصوری برای پیش رفتن، چشیدن دوباره هم‌آغوشی‌اش اما… نه!

 

فقط می‌خواستم که ساکتش کنم، منظور دیگری نداشتم… شاید هم داشتم… ولی مهم نبود.

 

وقتی رهایش کردم نفس‌نفس می‌زد، به‌سمت در خروجی حرکت کردم.

 

_ یادت نره، مانتوت رو‌عوض کن، یه شلوار درست هم بپوش.

 

بیرون خانه، ابراهیم در ماشین را برایم باز کرد، روی صندلی عقب نشستم و تیشرت را روی صندلی کنارم رها کردم.

 

سرم را به عقب تکیه دادم و چشم‌هایم را در جستجوی ذره‌ای تمرکز بستم.

 

فایده نداشت!

بوسیدنش بزرگ‌ترین اشتباهم بود، از همان‌ها که باعث می‌شود فیلت یاد هندوستان کند.

 

لعنت به حماقت من، لعنت به لب‌های خوش‌طعمش.‌

 

بعدها فهمیدم گاهی رشته حماقت‌های یک نفر اساساً با یک بوسه آغاز می‌شود.

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت433

 

 

◇◇◇

پریناز

 

هاج و واج ماندم، مثل یک بوسیده‌شدهٔ رها شده! دقیقاً همین بود، بوسید و‌ رهایم کرد.

 

اگر لب‌هایم تا چند دقیقه زق‌زق نمی‌کردند، احتمال خواب دیدنم را می‌دادم.

 

این مرد را چه می‌شد؟

به‌راحتی نقش بازی می‌کرد یا درحال بازی جدیدی بود؟

 

مگر کت و کراوات کرده، تنگ همان خانم بالابلند و خوش‌پوش نمی‌رقصید.

 

خودم دیدمشان، دستش دور کمر خوش‌تراشش بود، همان شادان معروف!

الحق که در زیبایی و‌ برازندگی چیزی کم نداشت.‌

 

خوب یادم هست چون وقتی با چانهٔ کش‌آمده به اتاقش رفتم، هدیه‌اش را هم دیدم، یک خودکار طلایی، با کارتی شیک، از طرف شادان!

 

چه توقعی داشتم؟

من ،دختر هیچ‌کس، در میان جماعتی که شجره‌نامه‌هایشان پربار و جیب‌هایشان پر سکه بود.

 

بی‌خود نبود که فرهاد خواست در همان کرمان از شر من خلاص شود و حالا…!

 

این بوسهٔ کال!

نازنین که به موبایلم زنگ زد، هنوز روی صندلی آشپزخانه ولو بودم.

 

_ الو، نازی؟!

 

_ پری من نیم ساعت دیر می‌رسم، کجایی؟

 

نفسم را بیرون دادم.

 

_ خونه‌م هنوز. بیا تجریش، منم الآن راه می‌افتم.

 

شال و مانتو را تن زدم و به‌سمت بیرون از خانه. دیرم شده بود وگرنه سراغ محمود نمی‌رفتم!

 

مثل قرقی مرا تا تجریش رساند.

نازنین هم زیاد معطل نشد.

 

 

 

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت434

 

 

یک امامزاده قدیمی را در مسیری به‌سمت شمال تجریش به‌یاد داشتم.

 

جای ساکتی بود که کسی کاری به کار کسی نداشت. در حیاط امامزاده نشستیم.

 

_ پری، من نشستم حساب کتاب کردم، ببین هنوز پول کم داریم ولی اگه بریم سمت شمال، راحت‌تره. می‌دونی…

 

به میان کلامش پریدم.

 

_ نازی، فرهاد اومده بود خونه موسیو.

 

هینی کشید.‌

 

_ گفت بیرونت کنه؟

 

عاقل‌اندرسفیه نگاهش کردم و داستان دفتر آقای عامری را برایش گفتم.

 

_ عجب! پس فامیلات رو ندیدی!

 

_ نه، ولی با فرهاد حرف زدم. آخرشم… آخرشم ماچم کرد.

 

مردد و‌ زیرچشمی نگاهم کرد.

 

_ شما دو تا چه‌تونه، پری؟

 

_ من چه‌مه؟ هان؟ چه‌مه؟

 

_ تابلو دوستش داری!

 

_ معلومه که دوستش دارم ولی غلط زیادیه. نازی، خودمم این‌و می‌دونم، فرهادم این‌و می‌دونه.

 

شروع کرد به پیچیدن انگشتانش به‌هم.

 

_ پس یعنی فقط می‌خواد باهات باشه؟

 

_ نمی‌دونم، شاید! به‌هرحال امکان نداره من قبول کنم که دوباره باهاش باشم، یعنی… خب من به خودم، به پریزاد قول دادم. الآنم که نه مجبورم، نه احتیاج دارم.

 

_ این زمین رو‌ می‌گرفتی، می‌فروختی، پولش‌و می‌ذاشتی روی پول من، همین تهران یه جایی رو رهن می‌کردیم.

 

سرم را به‌علامت نفی بالا دادم.

 

_ نه، گفتم که زمین مال فرهاده!

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت435

 

 

خندید و به پهلویم زد.

 

_ چرا؟ چون پسته دوست داره؟

 

_ نه، چون سفته‌هام رو بخشید.

 

به افق خیره شد، منظره شهر خاکستری.

 

_ دیوونه‌ای! فرهاد با اون‌همه پول، زمین تو‌ رو می‌خواد چکار؟

 

_ فرهاد نمی‌خواد، مهم منم که می‌خوام.

 

_ بابا می‌رفتی با این فامیلات آشنا می‌شدی، یه جوون رعنا هم تور می‌کردی، می‌رفتی سر زندگیت.

 

جدی جوابش را دادم.

 

_ قیافه‌هاشون از اون مدل سنتی‌ها بود، بدونن من چکاره بودم، یا آتیشم می‌زنن، یا می‌رن برای غیبت کبری!

 

_ از خداشونم باشه! پری، ما کم کسی نیست، فرهادو نفله کرده!

 

با آرنج به پهلویش زدم.

 

_ بسه! بذار این عامری تکلیف کارا رو‌ معلوم کنه، زمین کرمانم بفروشم، فکر کنم کمکمون کنه.

 

_ بازم به‌نظر من، بیا کلاً جمع کنیم بریم ترکیه! از همون‌ سمتم می‌ریم اروپا… دیگه کسی کاری به کارمون نداره.

 

_ یه جور می‌گی انگار امامزاده هاشمه! من نمی‌خوام یه کاری کنم که دوباره بیفتم توی هچل!

 

عصر که به خانه رسیدم، موسیو روی صندلی لهستانی چرت می‌زد.

 

قرار بود به دیدن چند نفر از دوستانش برود. شاید هم برای معذب نشدن من دعوتشان نمی‌کرد.

 

آرام و‌ بی‌صدا شام سبکی سرهم کردم.

 

از آمدن فرهاد هم هیچ حرفی نزدم. انگار نه خانی آمد و نه خانی رفت!

 

هرچند که تا چشمم به جایی‌که ایستاده و مرا مالکانه بوسید می‌افتاد، لبم زق‌زق می‌کرد.

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت436

 

 

یک هفته می‌شد که به جای درست کردن شیرینی با فر قدیمی موسیو، به قنادی می‌رفتم… هم در پختن شیرینی کمک می‌کردم و هم در فروش و‌ اداره مغازه.

 

شیرینی‌فروشی کوچکی بود که مالکینش زن‌ و‌ شوهری ارمنی از دوستان موسیو بودند.

 

هفته دوم گفتند از کارم راضی هستند و می‌توانم تمام‌وقت کار کنم.

 

خوب بود ولی از نه صبح تا شش شب را سرپا می‌ماندم، به خانه که می‌رسیدم، تقریباً جانی نداشتم.

 

خودشان حوالی ظهر می‌آمدند و تا آخرشب می‌ماندند.

 

حضور محمود غنیمت بود، مرا تا خانه می‌رساند.

 

حتی باهم حرف می‌زدیم، زنش پابه‌ماه بود، هرازگاهی برایش شیرینی می‌بردم، می‌گفت زنش ندیده مرا دوست دارد.

 

چون به من اعتماد داشت، بعداز پیاده‌ کردنم، سراغ زنش می‌رفت و موقع تعطیلی من، برمی‌گشت.

 

اوضاع آرام بود، تا این‌که عامری تماس گرفت برای سند زمین.

 

همه‌چیز برای انتقال سند محیا بود.

 

با عامری صحبت کردم و دست آخر متقاعدش کردم که سهم من از زمین را به‌نام فرهاد سند بزند.

 

باید دینم را ادا می‌کردم.

بعداز آن می‌توانستم به دیدن خانواده ناتنی مادری‌ام فکر کنم، هرچند که خودشان هم عجله داشتند! بابت رتق‌و‌فتق امور باغ موروثی!

 

چیزی‌که ابداً فکرش را نکرده بودم.

 

حوالی ساعت چهار عصر بود که ناگهان ابراهیم سراسیمه از در قنادی وارد شد.

 

_ سلام آقا ابراهیم، از این‌ورا!

 

_ پریناز خانوم، بپوشین که بریم، آقا…!

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت437

 

 

_ بپوشم کجا برم؟ آقا چی شده؟ فرهاد خوبه؟

 

دستی به صورت عرق‌کرده‌اش کشید.

 

_ خانوم، شما موبایلتون کجاست؟

 

_ وا! توی کیفم… سرکارم ‌ها! موبایل جواب نمی‌دم!

 

_ می‌شه راه بیفتیم بعد من برای شما تعریف کنم؟ باور کنین آقا ممکنه تا الآن کاری دست اهالی عمارت داده باشه!

 

واقعاً نگران شدم درحالی‌که نمی‌دانستم داستان از کجا آب می‌خورد.

 

از آقا و‌ خانوم ابراهیمیان باقی روز را مرخصی گرفتم و دنبال ابراهیم راه افتادم.

 

خودش پشت فرمان نشست.

 

_ کجا می‌ریم، آقا ابراهیم.

 

_ عمارت، خانوم!

 

_ وای، کاش دو دقیقه وایمیستادی من یه ظرف گاتا برمی‌داشتم، فرهاد و سهند دوست دارن.

 

عاقل‌اندرسفیه نگاهم کرد.

 

_ ابراهیم؟ قضیه چیه؟

 

– چند نفر اومدن دفتر آقا، بابت حق آب باغ پسته! بعد نمی‌دونم یکیشون چی گفته، آقا یه‌هو جوش آوردن… دیگه…

 

_ ای وای! عامری نگفته بود بهش؟ من سهمم رو به نام فرهاد کردم. آخه… یعنی… حالا ولش کن مهم نیست. فرهاد چرا دعوا کرده.

 

چپ‌چپ نگاهم می‌کرد، انگار دعوای فرهاد تقصیر من باشد.

 

خب مرد عاقل، رئیس تو احساس ریاست به کل دنیا را دارد تقصیر من است؟

 

_ آقا زنگ زدن به گوشی شما… شما هم که تلفن جواب ندادین، بعد زنگ زدن قنادی که گفتن خط تلفن خراب بوده، محمودم که زنگ زدیم، معلوم شد رفته پیش خانومش!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 135

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۳۹۲۱۳۶۸

دانلود رمان لهیب از سحر ورزمن 0 (0)

2 دیدگاه
    خلاصه رمان :     آیکان ، بیزینس من موفق و معروفی که برای پیدا کردن قاتل پدرش ، بعد از ۱۸ سال به ایران باز می گردد.در این راه رازهایی بر ملا میشود و در آتش انتقام آیکان ، فرین ، دختر حاج حافظ بزرگمهر مظلومانه قربانی…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۱ ۱۳۰۷۵۶۸۷۷

دانلود رمان سیاه سرفه جلد اول pdf از دریا دلنواز 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         مهری فرخزاد سال ها پیش به خاطر علاقه ای که به همکلاسیش دوران داشته و به دلیل مهاجرت خانوادش، تصمیم اشتباهی میگیره و… دوران هیچوقت به اون فرصت جبران نمیده و تمام تلاش های مهری به در بسته میخوره… دختری که همیشه توی…
InShot ۲۰۲۳۰۷۰۴ ۲۳۱۴۳۵۵۹۹

دانلود رمان حبس ابد pdf از دل آرا دشت بهشت و مهسا رمضانی 2.7 (3)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:     یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونه‌ی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خون‌بس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید……
IMG 20230128 233946 2632

دانلود رمان عنکبوت 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         مدرس فیزیک یکی از موسسات کنکور ناپدید می‌شود و با پیدا شدن جنازه‌اش در ارتفاعات شمالی تهران، شادی و کتایون و اردوان و سپنتا و دیگران ناخواسته، شاید هم خواسته پا به قصه می‌گذراند و درست مثل قطعات یک جورجین مکملی…
IMG 20230128 233643 0412

دانلود رمان بغض پاییز 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش… دلش لرزيد و ويران شد. دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش…
520281726 8216679582

رمان باورم کن 0 (0)

بدون دیدگاه
دانلود رمان باورم کن خلاصه : آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رهگذر
رهگذر
6 ماه قبل

و منی که این رمان رو تموم ‌کردم 😔😂
پارت بعدیتون خیلی باحاله

fatemenura
fatemenura
6 ماه قبل

خیلی دیر ب دیر پارت گذاری میشه

همتا
همتا
6 ماه قبل

ینی من عاشق این رمانم عاشقشمممم مرسی نویسنده و ادمین عزیزم

آدم معمولی
آدم معمولی
6 ماه قبل

آخه چرا اینجا تمومش کردی 🙁

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x