رمان دونی

 

 

 

 

_ اصلاً از خدام نیست!

 

رسماً داشت به من می‌خندید.

 

_ پریناز، چقدر موقع عصبانیت جالب می‌شی! خب شرایطتت رو‌ بگو.

 

_ شرایطم… باشه! اولاً که حق کار و مسافرت می‌خوام، حق طلاق هم باید بهم بدی. بعدم نباید دستور بدی! فهمیدی؟! دستور بی‌دستور… باید خواهش کنی! باید برای کارهات توضیح بدی، توضیح درست‌و‌حسابی. بعدم باید زانو بزنی،ازم خواستگاری کنی!

 

جوری نگاهم می‌کرد که انگار پشت‌چشم نازک کند، مردک نادان!

 

_ من بدون حلقه چجوری زانو بزنم؟ اول باید حلقه بخرم.

 

_ با من مثل بچه‌ها رفتار نکن، فرهاد، شرایط من‌و شنیدی؟

 

_ بله، شرایط کودکانه شما رو‌ شنیدم.

 

باید می‌گفتم، «کودکانه رفتار شماست.» ولی…

 

_ شنیدی گفتم دستور دادن باید تعطیل بشه.

 

_ بله، فعلاً به خریدن حلقه تمرکز کن.

 

کمربندش را بست و‌ راه افتاد.

 

روبه‌روی ساختمانی که نگهبان لباس فرم پوشیده‌ای مقابلش ایستاده بود، توقف کرد.

 

_ همین‌جاست، پیاده شو.

 

در پیاده‌رو منتظرم ایستاده و حتی از در جنتلمن بودن وارد شد و دستش را سمتم دراز کرد.

 

نمی‌دانم رفتارش مرتبط با داد و بیداد چند دقیقه قبلم بود یا نه. اگر برای گرفتن هر حق ساده‌ای لازم داشت این‌طور داد و فریاد راه بیندازم، باید اعتراف می‌کردم که این زندگی مشترک به جایی نخواهد رسید.

 

همراه هم به‌سمت در چوبی و بزرگ ساختمان رفتیم‌.

 

پشت ویترین که فقط گل‌های طبیعی خودنمایی می‌کردند، انگار مغازه گل‌فروشی باشد.

 

نگاهم به سردر ساختمان خورد:«جواهری…»

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت485

 

 

به‌سرعت رد شدیم، نتوانستم نام مغازه را درست بخوانم.

 

از در اصلی عبور کردیم و در شیشه‌ای دوم، قفل مخصوص داشت که یکی از فروشنده‌ها با دیدن ما، قفل را زده و‌ در با صدای تیکی باز شد.

 

ظاهراً فرهاد را می‌شناختند.

هنوز از دستش عصبانی بودم، مردک نفهم.

 

_ جناب جهان‌بخش، خوش آمدید.

 

سری تکان داد و رو به من کرد.

 

_ خیلی خوش ‌آمدید، خانوم. خواهش می‌کنم بفرمایید.

 

ما را به‌سمت میز شیشه‌ای که دورش صندلی‌های مخمل چیده بودند هدایت کرد.

کمی بعد برایمان قهوه آوردند!

 

چشمم به چند ویترین شیشه‌ای کوچک بود که تک‌وتوک سرویس‌های طلا داشتند. این‌هم از خرید کردنش!

 

_ این‌جا دیگه چه جاییه. بیشتر پرسنل و‌ صندلی داره تا حلقه!

 

سرش را زیر گوشم آورد.

 

_ الآن می‌گم بیارن.

 

انگار رستوران باشد! می‌آورند.

 

کمی بعد مردی که ظاهراً صاحب جواهری بود، دو سینی را جلویمان گذاشت.

 

حلقه‌هایی هرکدام به اندازه در قوری! بینشان نمونه‌های ظریف‌تری هم بود.

 

_ ملاحظه کنید، خانوم، اینا رو آوردم که حدود سلیقه شما رو متوجه بشم.

 

سلیقه من؟!

افتضاح… مدرک هم همین آقای فرهاد جهان‌بخش که با نیم‌من عسل قابل خوردن نیست و من هنوز ابلهانه دوستش دارم و دعا می‌کنم که آدم شود.

 

_ یه چیز ظریف، اینا یه‌کم… چطور بگم…

 

 

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت486

 

 

فرهاد ادامه داد:

 

_ بازاری هستن، یه کار شکیل که به دستشون بخوره، ظریف!

 

مرد فروشنده در تمام مدت سر تکان می‌داد و به کسی اشاره زد.

 

سینی‌های اولیه رفتند و نمونه‌های جدید جایگزین شدند.

حلقه‌هایی که جواهراتشان چشمت را کور می‌کرد.

 

حواسم به‌شدت پرت بود، انگار ذهنم از بحث بدون نتیجه‌مان می‌پرید به این ازدواج عجیب و‌غریب… تفاوت‌هایمان، این نوع حلقه خریدن.

رو به مرد کردم.

 

_ امکان داره کمی ما رو تنها بذارین؟

 

ابروی فرهاد بالا پرید ولی سکوت کرد.

 

مرد فروشنده که از ما دور شد ، سرش را جلو‌آورد.

 

_ چی شده، پریناز؟

 

_ می‌شه بریم؟

 

_ کجا بریم؟ حلقه‌ها رو دوست نداری؟

 

_ من کلافه‌م، مثل عروسک کوکی افتادم دنبالت، برو آزمایشگاه، برو حلقه بخر، سناریو‌ بعدی چیه، شازده؟ من ندیدبدید هستم ولی نه این‌قدر که خودم‌و بندازم توی چاله.

 

دستی لای موهایش برد، موفق شدم مثل خودم کلافه‌اش کنم.

 

_ امروز آزمایش دادیم، یکی‌دو روز دیگه جوابش میاد، هفته آینده هم عقد می‌کنیم. برنامه اینه، خانوم پریناز اسماعیلی.

 

_ تو از من هنوز حتی خواستگاری نکردی.

 

این‌بار با عصبانیت به من زل زد.

 

_ چطور خواستگاری کنم؟ بیام پیش موسیو؟ برم مزار خانواده‌ت؟ از اون فامیلای جدیدت اجازه بگیرم؟ با خانواده‌م بیام؟ می‌خوای بریم سر قبر پدر مادر من؟ آره؟ چه درد بی‌صاحابی از من می‌خوایی؟ بگو… یا همین الآن بگو، یا دهنت‌و ببند، مغز منم نخور. این گند زندگی خودت و کثافت زندگی من‌و به‌هم نزن.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت487

 

 

جملاتش را خونسرد و بی‌احساس پشت‌سرهم ردیف می‌کرد.

انگار لازم بود حجم بی‌کس و کاری مرا تا این حد به صورتم بکوبد.

 

ظریف‌ترین حلقه داخل یکی از سینی‌ها را بیرون کشید.

 

دو رینگ ساده و‌ باریک، چسبیده به‌هم، تنها تفاوتشان، الماس کوچکی بود روی یکی از رینگ‌ها.

 

دستش را بالا آورد و مرد فروشنده خودش را به ما رساند.

 

_ بله، جناب جهان‌بخش؟

 

حلقه را سمت مرد گرفت.

 

_ این حلقه انتخاب شد.

 

مرد تعظیم کرد و کمی بعد با جعبه مخملی کوچکی سمت ما برگشت.

 

_ مبارک باشه، خانوم …؟

 

فرهاد به جای من جواب داد:

 

_ خانوم جهان‌بخش.

 

از جایم بلند شدم، باید از این فضای خراب‌شده بیرون می‌رفتم، قبل‌از این‌که بغضم بشکند و بخواهم زیر نگاه غریبه‌ها های‌های گریه کنم.

 

دقیقاً کنار هم قدم برمی‌داشتیم، این‌قدر نزدیک، این‌قدر دور.

 

ندیدم که پولی پرداخت کند، حتماً برایش صورت‌حساب می‌فرستادند، حتی نفهمیدم چقدر شد.

 

چقدر با تصوراتم فاصله داشت، فانتزی‌های دخترانه من که گوشه پستوی ذهنم می‌بافتم کجا و…

 

این‌که روبه‌روی طلافروشی دست در دست یار سینی حلقه‌ها را نشان هم بدهیم، رینگ‌هایی ست! و این خرید، حتی خودم انتخاب نکردم!

 

چه اهمیتی داشت که چند قیراط الماس داشت، حلقه کار کدام جواهرساز خبره بود، مگر مرا خوشحال کرد؟ به‌قول خودش؛«خیر».

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 148

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نارگون pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       نارگون، دختری جوان و تنها که در جریان ناملایمتی های زندگی در پیله ی سنگی خودساخته اش فرو رفته و در میان بی عدالتی ها و ناامنی های جامعه، روزگار می گذراند ، بازیچه ی بازی های عجیب و غریب دنیا که حال و گذشته ی مبهمش را بهم گره و آینده اش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه ماهی pdf از ساغر جلالی

  خلاصه رمان :     حاصل یک شب هوس مردی قدرتمند و تجاوز به خدمتکاری بی گناه   دختری شد به نام « ماهی» که تمام زندگی اش با نفرت لقب حروم زاده رو به دوش کشیده   سردار آقازاده ای سرد و خشنی که آوازه هنرهایش در تخت سراسر تهران رو پر کرده بود…   در آخر سر

جهت دانلود کلیک کنید
رمان باورم کن

دانلود رمان باورم کن خلاصه : آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن. بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آخرین این ماه به صورت pdf کامل از مهر سار

          خلاصه رمان :   گاهی زندگی بنا به توقعی که ما ازش داریم پیش نمیره… اما مثلا همین خود تو شاید قرار بود تنها دلیل آرامشم باشی که بعد از همه حرفا،قدم تو راهی گذاشتم که نامعلوم بود.الان ما باهم به این نقطه از زندگی رسیدیم، به اینجایی که حقمون بود.   پدر ثمین ناخواسته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تب pdf از پگاه

  خلاصه رمان :         زندگی سه فرد را بیان می کند البرز ، پارسا و صدف .دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها همراه می شود . زندگی ای پر از فراز و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کام بک pdf از آنید 8080

  خلاصه رمان : کام_بک »جلد_دوم فلش_بک »جلد_اول       محراب نیک آئین سرگرد خشن و بی رحمی که سالها پیش دختری که اعتراف کرد دوسش داره رو برای نجاتش از زندگی خطرناکش ترک میکنه و حالا اون دختر رو توی ماموریتش میبنه به عنوان یک نفوذی.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
6 ماه قبل

عاشق این رمانم

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x