رمان شاه خشت پارت 89

4.5
(128)

 

 

 

با ترس به اطرافم خیره شدم، انگار که فرستنده این پیغام در جمع مهمانان باشد.

 

دقیقاً نمی‌دانستم باید چکار کنم، چرا ساده‌انگارانه تصور می‌کردم سایه گذشته تاریک از سرم رفته است؟

 

دست‌هایم به‌وضوح می‌لرزیدند.

شاید آبی به دست و رویم می‌زدم و بعد فکرم به کار می‌افتاد.

 

◇◇◇

 

فرهاد

 

مشغول صحبت بودم، گوشه‌ای نشسته و خستگی در می‌کرد.

 

می‌دانستم که از صبح سرکار بوده و احتمالاً برای دو ساعت مرخصی، بیشتر هم کار کرده.

 

فقط متوجه شدم سرش داخل گوشی موبایل رفت و بعد حواسم پرت شد.

 

برای شام، عملاً با غذا بازی کرد و‌ چیزی نخورد، دست‌هایش به سردی یخ و شرط می‌بستم که قرمزی چشم‌هایش از اشک بود.

 

نمی‌فهمیدم یک مرتبه چه طغیانی اتفاق افتاد و من بی‌خبر ماندم.

 

بازهم رو به پنجره حیاط ایستاده بود، نزدیکش شدم.

 

_ پریناز؟

 

وقتی برگشت، نگرانش شدم، واقعاً حال خوبی نداشت.

 

_ چه اتفاقی افتاده؟

 

_ می‌شه زودتر بریم؟

 

برایم اهمیتی نداشت که دیگران چه فکری کنند.

 

_ بله، زودتر می‌ریم و شما توضیح می‌دی که جریان از چه قراره.

 

لزومی به خداحافظی از کسی نمی‌دیدم، فقط سالاری بزرگ.

 

به‌محض نشستن داخل ماشین، به‌سمت خروجی گاز دادم.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت523

 

 

ابراهیم و مرد دیگری در ماشین دوم دنبالمان.

 

پریناز حب سکوت خورده و به پنجره کنار دستش زل زده بود.

 

راهنما زدم و‌ کنار کشیدم، هرچند که تا رسیدن به خانه راهی نداشتیم.

 

با ایستادن ماشین، متعجب نگاهم کرد.

 

_ چرا وایسادی؟

 

_ تمایل دارم زودتر بدونم چرا حالت یک مرتبه بد شد.

 

شروع کرد به بازی‌کردن با لبه‌های شال دور گردنش.

 

_ منتظرم، پریناز و میونه‌ای هم با انتظار ندارم.

 

با چشمان خیس به سمتم برگشت و گوشی موبایلش را سمتم گرفت.

 

_ فرهاد، یکی من‌و شناخته.

 

گوشی را از دستش گرفتم و‌ نگاهی به متن و شماره پیغام‌دهنده انداختم.

 

بخشی از ناخودآگاهم نسبت به چنین روزی از مدت‌ها قبل هشدار می‌داد.

 

_ جوابی دادی؟

 

سرش را به‌علامت منفی تکان داد.

 

_ خوبه.

 

دنده را جا زدم، باقی مسیر به‌سمت خانه.

 

طاقت نیاورد.

 

_ فرهاد، من باید چکار کنم؟

 

_ رسیدیم خونه، دوش می‌گیری، یه لیوان آب همراه با آرام‌بخش می‌خوری و بغل من می‌خوابی.

 

باحرص به گوشی موبایلش اشاره کرد.

 

_ پس این چی؟

 

گوشی را از دستش گرفتم و روی داشبورد انداختم‌.

 

_ «این» مشکل منه، حلش می‌کنم.

 

سکوت کرد ولی هنوز آرام و سر در گریبان.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت524

 

 

نمی‌فهمیدم باوجود اطمینان خاطری که به پریناز دادم، چرا هنوز مغموم نگاهم می‌کرد.

 

دیدم که برای شام چیزی نخورد.

پله‌ها را به‌سمت بالا می‌رفت که به آشپزخانه رفتم. یک بطری آب معدنی و مسکن، یک قوطی نوشابه و چند شکلات.

 

داخل اتاق‌خواب نبود ولی صدای شیرآب از حمام می‌آمد، کمی بعد حوله‌پوش با موهایی خشک.

 

فقط کتم را درآورده بودم.

 

_ بیا این مسکن رو با آب بخور که راحت بخوابی.

بدون حرف گوش داد.

 

نمی‌دانم چطور می‌توانست بدون صدا گریه کند… هنر به خرج دادم که خیسی پای پلکش را دیدم.

 

_ پریناز، من بهت نگفتم بسپرش به من؟

 

_ اون گندی که به زندگی منه، بوش تا خود عرش خدا رفته، فرهاد.

 

با دست به لبه تخت اشاره کردم، جایی کنار خودم.

 

کنارم که نشست، دستم را دور شانه‌هایش حلقه کردم و سرم را سمت موهایش بردم.

 

_ الآن که بوی خوبی داری می‌دی.‌

 

کنار گوشش را بوسیدم ولی خودش را کنار کشید.

 

_ متوجه نیستی من چقدر ترسیدم؟ همه‌چیز که با سکس حل نمی‌شه. دارم خل می‌شم… کی بوده؟ من‌و دیده؟ چطوری شماره‌م رو گیر آورده؟ این‌جا رو بلده؟ آدرس قنادی رو… فکر کن! شایدم طرف توی همون مهمونی لعنتی بوده، بهت می‌گم خودت برو گوش نمی‌دی.

 

_ باز عین گرامافون شروع کردی حرف زدن؟ نفس بگیر.

 

باحرص خواست بلند شود که دستش را گرفتم.

 

_ خودسر شدی! گفتم بشین.

 

مثل یخ وا رفت.

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت525

 

 

اول باید گوشیت رو چک کنم، ببینم طرف کیه.

 

می‌تونیم بهش پیغام بدیم، یا باهاش قرار بذاریم… راه‌های زیادی داره.

 

فردا با یه نفر که به کامپیوتر و موبایل وارده مشورت می‌کنم.

 

_ یعنی پیداش می‌کنی؟ حتماً باج می‌خواد ازم.

 

خندیدنم دست خودم نبود.

 

_ من باج نمی‌دم، پریناز.

 

چشم‌ بر هم گذاشتم و با دست پشت پلک‌های بسته کشیدم.

 

_ یادته چند وقت پیش انبار آتیش گرفت؟

 

_ آره.

 

_ یکی از رقبای کاری بود. ضرر زد ولی خب تاوانش رو داد. خیلی بیشتر از ضرر من.

 

_ چجوری؟

 

_ خب من وانمود کردم که از ضربه‌ای که زده خیلی شوکه شدم. بعد به چند نفر پول دادم که ببینم قضیه از چه قراره، بعد فهمیدم کار کیه. مابقی هم ساده بود، دادم پدر پدرسوخته‌ش رو درآوردن. انبارش، خونه‌ش، دفترش، ماشینش… همه یک مرتبه لطمه خوردن. مثلاً خونه‌ش رو دزد زد. ماشیناش تصادف کردن، سقف انبارش ریخت،  دفترشم یادم نیست دقیقاً چی شد، مثل این‌که مشکل ملکی با شهرداری پیدا کرد، پلمپ کردن.

 

با تعجب نگاهم کرد.

 

_ همه بلاها رو تو سرش درآوردی؟

 

_ من؟ خیر. دنیا دار مکافاته، من فقط کمی مسیر مکافات رو تسریع کردم.

 

سرش را به شانه‌ام تکیه داد.

 

_ ولی این فرق می‌کنه.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت526

 

 

_ درسته. یادمه آلا هنوز طلاق نگرفته بود که فهمیدم با کسی در ارتباطه. البته باهم زندگی نمی‌کردیم ولی خب هنوز تعهد ازدواج رو داشت. مدت زیادی ناظر رفتارش بودم، بارها بهش فرصت دادم ولی توجه نکرد. بی‌توجهی باعث ناراحتیم می‌شه.

 

دستش به برداشتن یکی از شکلات‌های روی تخت رفت. در بین جویدن حرف می‌زد.

 

_ چکارش کردی؟

 

_ دهن پر صحبت نکن… در مورد سؤالت، باید بگم اون مردک به نتیجه اعمالش رسید.

 

_ بدبختش کردی؟

 

_ خیر، ازش نپرس، دوست ندارم پشت‌سر مرده حرف بزنم.

 

از جا پرید.

 

_ کشتیش؟

 

_ نه، فرآیند مردنش رو سرعت دادم. می‌بینی که، من آدم خیلی صبوری نیستم. و البته دنیا خیلی مراقبه من ناراحت نشم. الآنم تو بهتره از حالت غمبرک دربیایی، چون این مدلی پریناز رو نمی‌پسندم.

 

در قوطی نوشابه را باز کرد.

 

_ می‌خوای یارو رو‌ پیدا کنی، چوب توی آستینش بکنی؟

 

_ گفتم یک‌بار، یارو رو‌ پیدا می‌کنم ولی الآن مخاطبم خودتی.

 

گیج‌وگنگ سرش را تکان داد.

 

_ مشخصاً برات دو‌ مورد رو توضیح دادم تا با قابلیت‌های من آشناتر بشی. مخالفت کردن با من یا نادیده گرفتن توصیه‌هام، عواقب خوبی نداره.

 

سرش را بازهم به شانه‌ام تکیه داد.

 

_ من از تو نمی‌ترسم، سعی نکن باعث وحشتم بشی.‌ تو نمی‌تونی به من صدمه بزنی.

 

_ می‌تونم طلاقت بدم!

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت527

 

 

از کنارم بلند شد و روبه‌رویم ایستاد، خیره به چشمانم.

 

بعد هم مثل یک کوالا خودش را در بغلم جا کرد. نفسش جایی زیر سیب گلویم بود و زمزمه‌ای که گفت:« نمی‌تونی».‌

 

و عجیب راست می‌گفت که این‌ یکی در توانم نبود.

 

صبح طبق معمول، زودتر از من بیدار بود. شاید هم منتظر بود تا به قولم عمل کنم.‌

 

شماره ناشناس را به کسی که می‌شناختم سپردم.

 

باید منتظر می‌ماندیم تا شناسایی صاحب خط.

 

هرچند که حدسم درست درآمد، یک خط اعتباری، با هویت جعلی.

 

باید از طریق دوم وارد می‌شدم، تمایل چندانی نداشتم ولی گزینه دیگری هم نبود. پریناز باید به پیغام جواب می‌داد.

 

عصر که به خانه آمد، گفت که دو‌ پیغام جدید از همان شماره دریافت کرده. بازهم تهدید!

 

گوشی موبایلش را گرفتم و پیغام دادم.

 

«از من چی می‌خوای؟».

 

در جواب یک آدرس فرستاده شد و عبارتی با عنوان؛

 

«ساعت یازده صبح».

 

یعنی برنامه پریناز را می‌دانست؟

این‌که معمولاً در آن ساعت سرکار است؟ و چرا محل ملاقات وسط خیابان؟ آشنا بود که نخواست حرف بزند؟

 

همه‌چیز مشکوک بود و پریناز اصرار داشت سر قرار برود.

 

می‌توانستم برنامه ردیاب روی گوشی‌اش نصب کنم، یا ردیابی را به لباسش وصل کنم، به‌هرحال پریناز را تنهایی جایی نمی‌فرستادم.

 

هنوز مطمئن نبودم که شخص ناشناس از دشمنان خودم باشد.

 

من شخصاً پردردسر محسوب می‌شدم ولی زندگی خصوصی بی‌حاشیه‌ای داشتم.

 

تمام وقایع مثل مسائل مربوط به آلا و بچه‌ها، روابط من، همه و همه در خفا بوده و در سخت‌ترین شرایط هم خودم را نقل محفل کسی نکردم.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت528

 

 

سخت‌ترین شرایط مثل دیدن عکس‌های آن‌چنانی آلا و فاسق ملعونش!

 

ابراهیم مدام کنار گوشم وزوز می‌کرد ولی این‌کار دقت بالاتری لازم داشت، باید شاهین را خبر می‌کردم.

 

البته لازم نبود از ریز جریانات باخبر شود، همین‌که می‌فهمید کسی قصد اخاذی از پریناز را دارد کافی بود.

 

قبل‌از رفتن پریناز سراغش رفتم.

مانتو و شلوار پوشیده و‌ روسری را محکم بسته بود.

 

_ آماده‌ای؟

 

_ حاضرم، فرهاد، دلت شور نزنه، هرکی باشه می‌گیریمش.

 

_ می‌تونستیم به پیغام‌ها اهمیت ندیم تا خودش رو نشون بده.

 

_ نگران نباش، من از پسش برمیام.

 

جلوتر از من به‌سمت در رفت.

 

مقابل در عمارت با دیدن شاهین جا خورد، شاید هم بیشتر خجالت کشید، حتماً یاد ضرب دستش افتاد.

 

شاهین برایش توضیح می‌داد:

 

_ شما با ماشین محمود می‌رید سر قرار. من با موتور دنبالتونم، آقا هم با ابراهیم میاد، کمی با فاصله. گوشی دوم رو از جیبتون درنیارین، ما مراقبیم، حواسمون هم هست. طرف که جلو‌ اومد فقط چند دقیقه معطلش کنین که برسیم.

 

سرش را به‌علامت فهمیدن تکان داد و به‌سمت ماشین محمود رفت.

 

پریناز جلوی دکه روزنامه‌فروشی، محل قرار پیاده شد و منتظر ایستاد.

دورادور مراقب بودیم تا این‌که…

 

گوشی را دستش گرفت، انگار برایش پیغام جدیدی آمده باشد.

 

اطراف را نگاه کرد و سمت دیگر خیابان رفت و درست همان لحظه، یک ون سفید جلوی پایش ایستاد و… پریناز ناگهان از دسترس خارج شد.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت529

 

 

با گوشی شماره شاهین را گرفتم.

 

_ شاهین، گوشی پریناز از دسترس خارج شد.

 

به‌سختی حرف می‌زد، نفس‌نفس‌زنان.

 

_ دنبال ون هستم، آقا… بیایین.

 

ابراهیم سعی می‌کرد خودش را به شاهین برساند ولی با قرمز شدن چراغ عملاً شاهین را گم کردیم. اگر شاهین هم ون را گم می‌کرد، پریناز…

 

فکرش هم روانی‌ام می‌کرد. تمام جلال و جبروتم دود شد و به هوا رفت. رو به ابراهیم کردم.

 

_ پیاده شو، خودم بشینم.

 

_ شرمنده، آقا!

 

ابراهیم هم خودش را مقصر می‌دانست.

 

سریع پیاده شد، خودم پشت رل حس اطمینان بیشتری داشتم.

 

تعویض جای ما هم‌زمان شد با سبز شدن چراغ، بوق ماشین‌های پشت‌سر.

 

ماشین از جا کنده شد به‌سمت آخرین سایه‌ای که از موتور شاهین در دیدم مانده بود.

 

_ شاهین رو بگیر ببین کدوم سمته.

 

بوق‌های اشغال از موبایل روی پخش به گوش می‌رسید.

 

فایده نداشت، کنار کشیدم، باید فکر می‌کردم.

 

حتی موبایل دومی که در جیب پریناز بود هم از دسترس خارج شد، مسأله‌ای عجیب.

 

پنج دقیقه نشده، شاهین زنگ زد.

 

_ ابراهیم، بیایین این لوکیشنی که فرستادم.

 

ابراهیم خواند و من ماشین را با سرعت بالا به آدرس رساندم.

 

قلبم چنان در سینه می‌زد که… فرهاد احمق!

یک عمر نسق کشیدم که این آخری را گند بزنم.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 128

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بانو
بانو
1 ماه قبل

خوشم میاد جناب جهانبخش انقد این پریناز دوست داره😍😍😍😍

سارا
سارا
1 ماه قبل

میشه پارت بعدی رو زودتر عیدی بدی ،مرسی

همتا
همتا
1 ماه قبل

وااای خداروشکر لاقل فهمیدیم لوکیشن فرستاد
توروخدا پارت بعدی رو زودتر بدید ممنون

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط همتا

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x