رمان شاه خشت پارت 92

4.5
(103)

 

 

 

_ فرهاد جونم؟

 

_ پریناز، حوصله ندارم، خسته‌م.

 

_ اصلاً تو می‌دونی من چی می‌خوام؟ به خستگیت کار نداره که‌!

 

_ بدون صغری کبری چیدن، خلاصه بگو چی می‌خوایی؟

 

_ اولا که مرسی، ماشین قرمزم رسید. بعدم اینکه فردا باهاش برم قنادی؟

 

انگشتانش را روی گیجگاه فشار می‌داد.

 

_ برو.

 

_ برم برات مسکن قویتر بیارم؟ هان؟

 

_ خیر، چراغ رو‌ خاموش کن، محض رضای خدا هم حرف نزن.

 

◇◇◇

 

فرهاد

 

مدتها از طلاق من و آلا می‌گذشت و زندگی متاهلی فراموشم شده بود.

 

نه این‌که چیز بدی باشد، اما مدیریت دردسرهای پریناز هم برای خودش مشغولیتی محسوب می‌شد.

 

کار کردنش در شیرینی فروشی به کنار، حماقت من در خرید ماشین برایش هم نوبری شد به یادگار.

 

ابراهیم تماس گرفت، هنوز دفتر بودم و از صبح مشغول کار و جلسه.

 

_ بگو ابراهیم.

 

_ آقا، ببخشید مزاحم شدم، ما الان داریم می‌ریم کلانتری…

 

_ چی شده ابراهیم؟ کلانتری برای چی؟ شاهین با توئه؟

 

نفس عمیقی کشید، انگار بخواهد بر اعصابش مسلط شود.

 

_ نه آقا، پریناز خانوم یه تصادف جزئی کردن، البته خودشون خوبن.

 

تصادف؟ پریناز؟ چرا کلانتری؟

 

_ درست حرف بزن ببینم. حالش خوبه؟ کجاست؟ گوشی رو بده بهش.

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت544

 

 

_ خانوم که خوبن آقا، ماشین خانوم و این یارو یه مقدار خسارت دیده. خودشم ..!

 

کلافه‌ام می‌کردند.

 

_ خسارت رو بدین بره دیگه، کلانتری چرا برین؟

 

_ نه آقا، از عقب تصادف کردن، پریناز خانوم مقصر نبودن. منتها نمی‌دونم چی گفتن که خانوم عصبانی شدن و …

 

معلوم نبود چه شری به‌پا کرده!

 

_‌ گوشی رو بده بهش صحبت کنه.

 

_ رفتن کلانتری آقا!

 

_‌ کدوم کلانتری؟ آدرس بده!

 

با ذوق جواب داد.

 

_‌ آقا لطف می‌کنین خودتون بیایین.

 

احتمالا حریف پریناز نمی‌شدند. باید خودم می‌رفتم.

 

یک‌ساعت بعد، در راهروی کثیف و چرک‌گرفته کلانتری به سمت اتاق افسرنگهبان می‌رفتم و ابراهیم درست پشت سرم سعی داشت وقایع را شرح دهد.

 

در اتاق را باز کرد و کنار کشید.

 

یک سمت اتاق، پریناز ایستاده و برافروخته برای افسرنگهبان شرح ماوقع می‌داد و سمت دیگر اتاق، مرد قد بلند و نسبتا درشتی روی صندلی نشسته و در خودش جمع شده بود.

 

درست که توجه کردم کبودی‌ای را روی گونه‌اش تشخیص دادم.

 

پریناز حرفش را قطع کرد و به سمت ما برگشت.

 

با دیدن من به ابراهیم چشم‌غره رفت.

 

_ فرهاد، شما چرا اومدی؟ خودم حلش می‌کردم.

 

نگاهی به درجه‌های مرد پشت میزانداختم.

 

_ مشکل چیه جناب سروان؟

 

به صندلی تکیه داد و به من زل زد.

 

_ مشکل خاصی نبود، این آقا…

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت545

 

 

با دست به مرد نشسته روی صندلی اشاره کرد.

 

_ با ماشین این خانوم تصادف کردن. منتها بعد از تصادف، این خانوم با آقا وارد درگیری فیزیکی شدن و الان آقا مصدوم هستن و شکایت دارن!

 

رو به مرد نگاه کردم که پریناز صدایش را بالا برد.

 

_ زدم؟ خوب کردم! به من می‌گه بشین پشت ماشین ظرفشویی، رانندگی بلد نیستی! من بلد نیستم یا تو که ته ماشین منو له کردی؟ هان؟ فحش ناموسی هم داده!

 

منبع مشکل را فهمیدم.

 

سروان رو به پریناز کرد.

 

_ خانوم نمی‌شه که شما خودتون وارد عمل بشین، گیرم این آقا حرفی بزنن، شما باید شکایت کنین، نه این‌که …

 

حرفش را خورد.

 

دستم را روی بازوی پریناز گذاشتم و آرام لب زدم:

 

_ چرا زدیش؟

 

_ فحش داد بی‌شرف، زدم توی تخماش! یه دونه هم کوبوندم توی صورتش.

 

متوجه گندی که زده، بود؟ ضربه‌هایش به نقاط حساس را چشیده بودم.

 

حتی لحظه‌ای دلم به حال مرد نشسته روی صندلی سوخت!

 

_ یواش خانوم، آرام. بشین من درستش کنم.

 

_ رضایت ندیا، کون ماشینمو جمع کرده!

 

دندان بهم سابیدم بلکه وخامت اوضاع را بفهمد.

 

_ شما بنشینید خانوم جهان‌بخش.

 

به ابراهیم اشاره زدم.

منظور نگاهم را گرفت و سراغ مرد مضروب رفت.

 

مانده بود فیصله دادن داستان کلانتری.

 

_ جناب سروان، متاسفانه بعضی از آقایون موقع صحبت کردن، احترام در شأن خانوم‌ها رو نگه نمی‌دارن و با این صحنه‌ها مواجه می‌شیم.

 

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت546

 

 

مردد نگاهم کرد.

 

_ درسته، ولی خانوم شما با زانو … ! این بنده خدا به زور روی صندلی نشسته. الان شکایت کنه باید برین پزشک قانونی، خانوم شما هم می‌رن بازداشتگاه.

 

_ خیر.

 

متعجب نگاهم کرد.

 

_ چی خیر؟

 

_ این آقا شکایت نمی‌کنن، خانوم منم اینجا نمی‌مونن!

 

سروان اخم کرده رو به من کرد.

 

_ شکایت این آقا روی میز …

 

حرفش تمام نشده، صدای نالانی از گوشه اتاق بلند شد.

 

_ من شکایت ندارم جناب سروان.

 

رو به سروان کردم.

 

_ عرض کردم که. بیشتر از این وقت شما رو نگیریم.

 

رو به پریناز کردم.

 

_ مدرکی لازم هست رو امضا کنید، باید بریم خانوم.

 

پریناز جلو آمد و برگه‌هایی که سروان جلویش می‌گذاشت را امضا می‌زد.

 

ناگهان سمت من برگشت.

 

_ فرهاد کون ماشینم چی؟

 

سروان بدبخت سعی می‌کرد نخندد!

 

با اخم من، پریناز لبهایش را غنچه کرد.

جالب بود که حرص هم می‌خورد از موقعیتی که ساخته!

 

نیم‌ساعت بعد در مسیر خانه می‌راندم.

 

سعی می‌کردم تا حدامکان آرامشم را حفظ کنم.

 

_ پریناز؟

 

_ فرهاد اصلا با من حرف نزنا! چرا رضایت دادی؟

 

_ از شما شکایت شده، اون آقا رضایت داد. ابراهیم بیخ گوشش وعده داد، چک گذاشت توی جیبش، تازه می‌گی چرا رضایت دادم؟ من رضایت ندادم، رفتم رضایت گرفتم.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت547

 

 

_ کون ماشین عزیزمو جمع کرد، اصلا ندیدی که!

 

نگاهی به ساعت ماشین انداختم، از هشت گذشته بود.

 

_ صندوق ماشین شما قابل تعمیره، نگران نباش.

 

_ خب مهم خسارته دیگه، الان کلی از کون ماشینم افتاد.

 

_ از این عبارت استفاده نکن، در شأن گفتار شما نیست.

 

_ چی کون؟ خب باسن بگم چی؟

 

جوابش را ندادم.

 

_ فرهاد، بدکردم یارو رو زدم؟

 

انگار عذاب وجدان سراغش آمده باشد.

 

دیگر به خانه رسیده بودیم. ماشین را گوشه حیاط پارک کردم.

 

ناامید شد از جواب گرفتن.

 

پله‌ها را که بالا می‌رفتیم، دستش را گرفتم.

 

_ شما کار بدی نکردید خانوم جهان‌بخش. ولی من‌بعد در صورت اینکه کسی به شما جسارت کرد، مسئولیت تنبیه خاطی رو به عهده من بگذارید.

 

خنده به صورتش برگشت.

 

_ چشم فرهاد جونم.

 

سهند از ما استقبال کرد.

 

_ سلام، کجایین؟ دیر کردین چرا!

 

جوابش را کوتاه دادم.

 

_ پریناز تصادف کرده بود. معطل شدیم.

 

نگران رو به پریناز کرد.

 

_ ماشین نو رو به فنا دادی؟

 

به سمت سرویس دستشویی می‌رفتم، باید آماده شام می‌شدیم.

 

_ نه، یه مقدار کو… نه‌نه … صندوق ماشین صدمه دیده که تعمیر میشه، جای نگرانی نیست. تازه من مقصر نبودم!

 

از دور با صدای بلند اعلام کردم.

 

_ تا پنج دقیقه دیگه سر میز شام باشید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 103

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ننه پری
ننه پری
18 روز قبل

لعنت بهت دختر🤣🤣🤣دهنت سرویس عالی بودی

همتا
همتا
18 روز قبل

جیگره ینی این پریناز

آدم معمولی
آدم معمولی
18 روز قبل

وای خدا مردم از خنده 😂

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x