رمان طلوع پارت ۱۳۹

 

 

 

حرف هایی که بارمان میزنه برا پدرش اینقده سنگین هست که تا چند دقیقه بدون حرفی خیره ی پسرش هست…

 

چهره ش از بهت درمیاد و اخماش تو هم میره….

 

_ چی میگی تو؟!….

 

سر بارمان کج میشه و به مسخره میخنده…

 

خنده ی حرص دربیارش که تموم میشه زل میزنه به چشمای پدرش…..

 

_ به اینجاش فکر نکردی نه؟…..انگاری یادتون نمیاد تو همین اتاق چه حرف هایی رد و بدل شد…بین شما….و….اصلان….هوووم؟..واقعا یادتون نمیاد بابا؟….فکر دوربین هایی که من کنترلشون میکردم نبودین… نه؟

 

چهره ی پدرش کبود میشه از حرص….از حرص حرف هایی که خیال می کرده هیچوقت قرار نیست بشنوه…..

 

با همون خشم سکوت میکنه و سمت پنجره ی قدی اتاق زیادی شیکش میره……

 

 

بارمان اما تیر آخر رو میزنه….

 

_ من از همه چی خبر دارم….حتی از سکه هایی که همه فکر میکردن ساره دزدیده و هیشکی روحشم خبردار نبود پسر بزرگ حاجی به کمک خواستگار خواهرش شبونه دستبرد زده به گاوصندوق پدرش و دارو ندارش رو به باد میده…

 

صداش حالت بهت و ناباوری میگیره….حرفایی که به خیال خودش سعی در فراموش شدنشون داشت…ولی حتی یه شب هم از سر نگذروند که بهشون فکر نکرده باشه….تصوری پدری که تا قبل از شنیدن این حرفا فکر میکرد پاک ترین پدر دنیاست….ولی نبود….

 

 

آب دهنش رو قورت میده و لب میزنه: چطور تونستین همچین کاری رو انجام بدین؟….چطور حتی یه بار به ساره و در به دری هاش فکر نکردین؟….چطور راضی به آواره شدنش شدین….چط…..

 

_ تمومش کن…..

 

صداش ابهت همیشگی رو نداشت….لااقل نه برای بارمانی که تازه بعد از چند سال خودخوری شروع به حرف زدن کرده….

 

میچرخه و خیره به پسری که آشفته تر از هر وقت دیگه ای رو مبل پشت سرش میشینه میتوپه: اینهمه چرت و پرت بار من نکن….برو بیرون وگرنه میدم با بی آبرویی پرتت کنن بیرون…..

 

 

بارمان اما انگار تو این دنیا نیست و غرق شده تو لحظه هایی که باعث میشه اشک به چشماش هجوم بیاره…..

 

 

تو سکوت نگاهش میکنه تا اینکه با صدایی لرزون به حرف میاد….

 

_ من…اون شب رو هیچوقت یادم نمیره….

 

نگاهش کشیده میشه و رو صورت پدرش میشینه….

 

_ شبی که با عمو محمد میخواستین….میخواستین ساره رو بکشین….اونم ساره ی بی گناه رو….من دیدمتون…از لای در….وقتی…وقتی عمو محمد موهاش رو میکشید و شما چاقو رو گلوش گذاشتین…..من دیدم….دیدم خون فواره زد…التماس کردناش رو دیدم…..دیدم و تنم لرزید….دیدم و تا همیشه تصویر التماس کردنش جلو صورتم نقش بست….دیدم و شد دلیل چند ماه پشت سر هم خیس کردن شبونم….. از ترس از وحشت…….دیدم و نفرت از شما و عمو محمد تو دلم کاشته شد…

 

 

حرفاش رو میزنه و با یلند شدنش پشت میکنه به پدرش و سمت در میره……

 

 

_ بهتره دهنت رو مثل این چند سال بسته نگه داری بارمان…..

 

 

دستش نرسیده به در خشک میشه و میچرخه…

 

_ نه تا وقتی که دست از سرم بردارین…..

 

با فکی که احتمالا تا چند روز قراره درد بکشه از این همه دندون ساییدن میگه: اون دختر، یه حروم زاده ست….

 

 

خونسرد دستاشو تو جیبش فرو میبره و با سری بالا میگه: طلوع….حلال زاده ترین آدم خاندان رستاییه……

 

دهن پدرش که برا توپ و تشر باز میشه ادامه میده: ادرس و تلفن اصلان رو دارم….پس تا دیر نشده چیزهایی که ازم بالا کشیدین رو پس بدین….

 

میچرخه و بدون اینکه مهلتی به پدرش برا حرف زدن بده در و باز میکنه و بیرون میزنه…….

 

 

 

*

 

 

_ میخوای کمکت کنم بلند شی؟….

 

_ نه خودم میتونم….

 

بی توجه به دستی که سمتم دراز کرده بلند میشم….خسته شدم از اینهمه نشستن….

 

انگار که فقط یه تعارف بیخود کرده باشه چون اونم بی توجه بهم از اتاق میزنه بیرون….

 

 

زیر دلم یکم تیر میکشه ولی واقعا دیگه نمیتونم فضای اتاق رو تحمل کنم…..

 

با کمک دیوار وارد حیاط میشم…..

 

با دیدن تخت لب هام کش میان و سمتش میرم…..

 

صدای پیچیدن اذان مغرب با صدای باز شدن در یکی میشه….

 

 

_ نگفتم بلند نشو…..

 

همون وسط راه وایمیسم تا بهم برسه….

 

بهم میرسه و دستمو سمتش میگیرم….میخوام فقط دستمو بگیره تا به تخت برسم….

 

_ سلام….

 

_ دلم میخواد سرمو بکوبم به همین نرده ها از دستت…برا چی حرف گوش نمیدی تو؟….

 

 

دستش دور کمرمو میگیره و کاملا بهش تکیه میدم….

 

_ جواب سلام واجبه ها…..در ضمن اونی که الان باید طلبکار باشه منم نه تو….پس بیخودی ادا نیا….

 

 

رو تخت میشینم که صداشو بلند میکنه و میگه: روژین….روژین……

 

 

روژین تند بیرون میاد و میگه: بله….سلام…

 

_ سلام…چند تا بالش پتو بیار….

 

با نیم نگاه نه چندان دوستانه ای آروم میگه: چشم الان میارم….

 

 

_ بیچاره رفیقی که خونش رو سپرده دستت….

 

بی توجه به حرفام میگه: بیا رو پاهام بشین تا پتو بیاره……

 

چشم غره ای بهش میرم و میگم: روژین اینجاست….

 

_میخوام چیکار کنم مگه؟…..

 

_ اینکه بیام رو پاهات بشینم چه معنی میده؟…

 

زیر چشمی نگاهم میکنه و حرصی لب میزنه: لابد معنی اینو میده که میخوام بکنمت…..

با آرنجم به شکمش میزنم….

_ خیلی بی ادبی…..

 

_ اخه عقل تو کلت هست خدایی؟….حالا گیرم خواهرم اینجا نباشه…..من تو حیاط همچین غلطی میکنم؟!….

 

شونه هامو بالا میندازم و بی خیال میگم : چه میدونم؟…از تو که بعید نیست…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان قصه مهتاب

    خلاصه رمان:               داستان یک عشق خاص و ناب و سرشار از ناگفته ها و رمزهایی که از بس یک انتظار 15 ساله دوباره رخ می نماید. فرزاد و مهتاب با گذر از آزمایش ها و توطئه و دشمنی های اطراف، عشقشان را ناب تر و پخته تر پیدا می‌کنند. جایی که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارتعاش pdf از مرضیه اخوان نژاد

    خلاصه رمان :     روزی شهراد از یه جاده سخت و صعب العبور گذر میکرده که دختری و گوشه جاده و زخمی میبینه.! در حالیکه گروهی در حال تیراندازی بودن. و اون دختر از مهلکه نجات میده.   آیسان دارای گذشته ای عجیب و تلخ است و حالا با برخورد با شهراد و …      

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هیچ ( جلد دوم) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

      خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به ترمه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان راز ماه

    خلاصه رمان:         دختری دورگه ایرانی_آمریکایی به اسم مهتا که در یک رستوران در آمریکا گارسونه. زندگی عادی و روزمره خودشو میگذرونه. تا اینکه سر و کله ی یه مرد زخمی تو رستوران پیدا میشه و مهتا بهش کمک میکنه. ورود این مرد به زندگی مهتا و اتفاقای عجیب غریبی که برای این مرد اتفاق

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کتمان به صورت pdf کامل از فاطمه کمالی

      خلاصه رمان:   ارغوان در ۱۷ سالگی خام حرف های ایمان شده و با عشق فراوان با او نامزد می‌شوند، اما رفتن ناگهانی ایمان ضربه هولناکی به او می‌زند، که روحش زیر آوارهای این عشق می‌میرد، اکنون که ارغوان سوگوار خواهرش است آن هم به دلیل تصادفی که مقصر خود ارغوان است، دوبار با ایمان رو به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پیاده رو خلوت خیابان ولیعصر به صورت pdf کامل از بابک سلطانی

        خلاصه رمان:   ماجرا از بازگشت غیرمنتظره‌ی عشق قدیمی یک نویسنده شروع می‌شود. سارا دختری که بعد از ده سال آمده تا به جبران زندگی برباد رفته‌ی یحیی، پرده از رازهای گذشته بردارد و فرصتی دوباره برای عشق ناکام مانده‌ی خود فراهم آورد اما همه چیز به طرز عجیبی بهم گره خورده.   رفتارهای عجیب سارا، حضور

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

عالیه .چه آتوی خفنی

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

امشب پارت نمیاد؟

عرشیا خوب
عرشیا خوب
1 سال قبل

پارت جدید نداریم

امی
امی
1 سال قبل

همچنان منتظریم
تا که صفحه ای باز شود(۰_۰)

:///
:///
1 سال قبل

ای کاش بارمان پولای خودش رو ک از باباش گرفت و محکم کاری کرد زد ب نام خودش، اونقدری مرد باشه که بره همه چیز رو لو بده چون من بودم همین کارو میکردم:)

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط :///
مینا
مینا
1 سال قبل

بنظرم بارمان مدیونه این حرفا رو به طلوع اگه بهش نگه خیانته کل اون خاندان فک میکنن همش کار مادر طلوعه دیگه شک کردم بارمان عاشق طلوعه فک کنم میخواد هم تجاوز خودش هم ظلمی که پدرش به مادر طلوع کرده رو جبران کنه ولی نامردیه این پنهون کاریش

Atosa
Atosa
1 سال قبل

هیچ وقت شخصیت ساره رو درک نمی کردم ، آخه یه چیز ناتموم داشت . دوس دارم الان که یه چیزایی مشخص شده بدونم سوگل چیکاره ساره است 🌚🤌🏿

مینا
مینا
پاسخ به  Atosa
1 سال قبل

منم باورم نمیشد که ساره چنین کاری کرده باشه یه دختر هیچ وقت اینجوری به پدرش ضربه نمیزنه حتی بدترین پدر دنیا باشه از اونطرفم چون لحظات آخر عمرش آدرس خانوادش و به طلوع داده بود من حتم داشتم بیگناهه چون کسی که گناهکار باشه دلیلی نداره بچش و بفرسته طرف خونوادش اون میخواسته شاید توسط دخترش رازها برملا شه

camellia
camellia
1 سال قبل

یکی نیست این وسط بگه,طلوع حرومزاده است,یا توِعوضی که باعث اون همه بد بختی مادرش شدی?😡😠😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡

مینا
مینا
پاسخ به  camellia
1 سال قبل

دقیقااااا اونایی که حرومزادن خانواده رستایین من نمیدونم چرا طلوع اون پسرا رو ننداخت زندان باید یه حال اساسی از این کثافتا میگرفت

Zahra Ghanbari
Zahra Ghanbari
1 سال قبل

وای عجب داداشای بی خودی داشته ساره بیچاره.
دلم براش سوخت چی کشیده

مینا
مینا
پاسخ به  Zahra Ghanbari
1 سال قبل

آره آشغال هم پولای پدرش و دزدیده هم کاری کرده به خواهرش تجاوز کنن بعد ادای غیرتی شدنم درآورده براش چقدر یه آدم میتونه لجن باشه آخه

دسته‌ها
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x