رمان طلوع پارت ۵۷

2.6
(5)

 

 

یه بار دیگه به پیام نگاه میکنم….

 

 

آدرس که درسته ولی آخه برم داخل چی بگم….

اصن چرا بهم گفت برو داخل منتظر وایسا تا بیام….برا چی همون فروشگاه خودش قرار نذاشت……

 

 

 

شک و تردید و کنار میزارم و وارد نمایشگاهی که اصن نمیدونم برا کیه میشم……

 

 

 

کنترل چشمم دست خودم نیست و مدام بین اونهمه ماشین صفر و شیک که از نویی و تمیزی برق میزنن چرخ چرخ میخوره….

 

 

 

همه مدلی هست و من اسم خیلی هاشو حتی بلد نیستم…..

 

 

 

چند قدم جلوتر میرم که با شنیدن صدای آشنایی خشکم میزنه…

 

حرف اون روزش که حاج آقا بهش گفت کجا میری و در جوابش گفت نمایشگاه تو ذهنم میاد…..

 

پس منظورش از نمایشگاه همینه…..

 

 

میچرخم و میخوام قبل از اینکه منو ببینه بزنم بیرون که همون لحظه حاج آقا داخل میاد….

 

 

 

سمتم میاد و با تکون دادن سرش سلام میکنه….

 

 

قبل از جواب دادن من سر و کله ی بارمان پیدا میشه و با دیدن من اخم میکنه و رو به حاج آقا میگه: سلام آقا جون…

 

_ سلام….بریم بالا میخوام باهات حرف بزنم….

 

 

تعجب رو تو چهره بارمان ندیدم….انگار که خبر داشت قراره منو ببینه..

 

 

سمت راه پله ی طبقه بالا میرن….دنبالشون میرم….ازم نمیخوان…ولی وایسادنم اینجا هیچ دلیلی نداره…..وقتی حاج آقا بهم زنگ زد و ادرس اینجا رو بهم داد یعنی باهام کار داشته که گفته…..

 

 

 

 

طبقه ی بالا بیشتر شبیه به شرکته تا نمایشگاه…..

چند تا اتاق مجزا در کنار هم……

 

دیواراش پر شده از عکس و بنر های انواع ماشین…..

 

 

 

سر و صدای حاج آقا و بارمان از یکی از اتاق ها میاد….

 

با شنیدن اسم خودم نزدیکتر میشم تا بهتر بشنوم….

 

در نیمه بازه و نیم رخ حاج آقا رو که پشت میز نشسته و با اخمهای در هم به رو به روش نگاه میکنه رو میبینم….

 

با چرخیدن سرش فورا فاصله میگیرم….

 

صدای بارمان رو با حرص میشنوم که میگه: اخه پدر من عزیز من این حرفا چیه که میزنین…مگه اینجا بنگاه خیریه است یا شرکت کاریابیه؟….مگه میشه هر کی از راه رسید و محتاج کار بود من و شما بهش کار بدیم…..

 

_ اولا که هر کی از راه رسید نه……این دختر دختر ساره ست..‌‌‌‌‌..چه بخوام چه نخوام نمیتونم منکر پیوندی که بینمون هست بشم….تو فروشگاه که نمیتونستم دستشو بند کنم ولی اینجا چرا…..برا یه مدت اینجا کار میکنه تا بعدا یه کار دیگه براش پیدا کنم…..

 

_ خب بفرستینش شرکت….

_ میخوام اینجا باشه جلو چشم خودت…..نمیخوام کس دیگه ای از این ماجرا چیزی بدونه….حالا هم برو صداش کن بیاد کارش دارم….

 

 

با مکث صدا پاهای بارمان رو میشنوم و به سرعت از اتاق فاصله میگیرم…..

 

 

 

 

تو چهار چوب در قرار میگیره و با دیدنم با خشم سمتم میاد….نزدیکم وایمیسه و من به چشمای برزخیش نگاه میکنم….

 

 

_ خوب گوشاتو یاز کن ببین چی میگم قرار نیست چیزی از من بهت بماسه…..الانم هر اتفاقی که بیفته و هر حرفی زده بشه با یه نه کارو تموم میکنی….که اگه نکنی خیلی بد میشه برات…..

 

 

خیره نگاش میکنم و بی توجه به حرفاش از کنارش رد میشم…..

 

 

عوضی….خوبه همون نسبتی که تو با حاج آقا داری منم دارم…..

 

 

 

با چند تقه به در وارد میشم…..

 

 

رو صندلی میشینم و بارمانم داخل میاد و روبه روی من میشینه…..

 

 

تکیه میده به صندلی و پاهاشو تند تند تکون میده…..

 

 

چشم میگیرم و به پدربزرگم خیره میشم…..

 

 

_ مدرکت چیه؟….

 

 

 

واقعا نمیدونم چی بگم…..

 

 

سوال راحتیه ولی جواب دادنش برا من خیلی سخته…..اونم با وجود بارمانی که با دیدن مکثم شروع میکنه به پوزخند زدن…..

 

 

نفس عمیقی میکشم و میگم: دیپلم…..

 

 

صدای پوزخند پر تمسخرش رو میشنوم….میخوام اروم شم و چیزی نگم….ولی آخه مگه میشه در جوابش سکوت کنم…..مگه میشه…..

 

 

میچرخم سمتش و با حرص میگم: فکر نکنم حرف خنده داری زده باشم؟….

 

 

بدون جواب دادن به من به حاج آقا نگاه میکنه و میگه: الان من چه کاری باید داشته باشم که بدم به این خانم اونم با مدرک درخشانش…..

 

 

 

حاج آقا چیزی نمیگه و نگاهش بینمون چرخ میخوره….

 

 

نمیخواستم حتی به کار کردن تو این خراب شده فکر کنم….چه برسه به قبول کردنش….ولی الان که نیشخندهای این عوضی رو میبینم با تمام وجودم دلم میخواد با قبول کردنم حرص و خشمشو در بیارم….

 

 

حالم از آدمهای این شکلی بهم میخوره…حتی یه درصد هم به این فکر نمیکنه که منم نوه ی همین پدبزرگیم که احتمالا هر چی که همشون دارن از همین آدمه……

 

منم باید بجنگم….منم حق دارم…سهم دارم….و برا گرفتنش باید بهشون نزدیک بشم و چی بهتر از این….حق خودمو مادرمو با هم ازشون میگیرم…..

 

 

_ اینکه چه کاری میخوای بهش بدی رو من نمیدونم….هر کاری که خودت میدونی از پسش برمیاد بهش بده….رو به من ادامه میده: ببین دختر جون اینو آویزه ی گوشت کن گفتی کار ندارم حالا اینم از کار…..فقط اینو بدون اینکه تو چه نسبتی با من داری یا با بارمان داری رو همینجا چال میکنی…..دیگه هیچوقت هم پاتو نمیذاری تو فروشگاه من….سر تو میندازی پایین و کارتو میکنی…..

 

 

 

بلند میشه و از اتاق میزنه بیرون….

 

 

حالا من میمونم و نگاه هایی که ازشون آتیش میباره…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.6 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آسیه
آسیه
1 سال قبل

نویسنده بیزحمت زودتر پارت بزار

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

بارمان عوضی کاسه‌ی داغتر از آش شده به قول طلوع هرچی داری از این پیرمرده داری دیگه چقد قیافه میاد . برو بمیر بابا خدا کنه شوهر این طلوع بدبخت نشه.

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x