خیره به کیانوش شدم از اولش انگار خودش قصد داشت همراه من بیاد ، واقعا واسم سخت بود همراهش برم اما انگار چاره ای نبود
با صدایی گرفته شده گفتم :
_ مزاحم نمیشم خودم میتونم برم فقط میخواستم یکی از خانواده اش بیاد همراه من همین
_ مشکلی نیست میام
سری واسش تکون دادم بلند شدم رفتم اماده شدم از اتاقم خارج شدم که همزمان با من بوسه هم خارج شد خیره به من شد و گفت :
_ خوب به خودت رسیدی اینطوری میخوای بری قبرستون یا قصدت اینه واسه ی شوهرم دلبری کنی
به سمتش رفتم و پرسیدم :
_ چرا انقدر میترسی ؟ یجوری رفتار میکنی انگار کیانوش بهادر هستش ، تو مگه نمیدونی من جز بهادر به هیچ مرد دیگه ای نمیتونم نزدیک بشم ؟
نمیدونی جز بهادر نمیتونم به هیچکس نزدیک بشم هان ؟ یادت رفته ؟
ساکت شده داشت به من نگاه میکرد نگاهش پر از ترس شده بود
_ چیشده باز ؟
با شنیدن صدای کیانوش از بوسه فاصله گرفتم و خطاب بهش گفتم :
_ چیزی نشده میتونیم بریم ؟
سری تکون داد و راه افتاد که پشت سرش راه افتادم ، سوار ماشینش شدیم که راه افتاد
_ حرفاتون با بوسه رو شنیدم
_ خوب
_ هنوزم شوهر مرده ات رو دوستش داری ؟
دستام مشت شد
_ آره
_ سخته باورش
_ باور کسی واسم مهم نیست اصلا !.
_ واقعا
_ آره
_ خوبه پس
_ تو چی زنت رو دوستش داری ؟
_ آره
_ پس چرا بهت اعتماد نداره
_ کی گفته اعتماد نداره ؟
_ کاملا از رفتارش مشخصه بهت اعتماد داره واسه ی همینه که همش به من میچسپه .
_درد دارم خانزاده بسه.
+خودم آرومت میکنم هنوز ازت سیرنشدم..
_اخ بسه از دیشب نزاشتی بخوابم تاصبح زیرت بودم دیگه نمیتونم بسه…
+یدور دیگه بریم مزت زیر دندونمه هنوز میخوام…
_نمیتونم تو رو خدا…
+هیش…
تا خواستم چیزی بگم با کاری که کرد ….
_ از روی حساسیت هستش .
_ اگه کسی به شوهرش اعتماد داشته باشه همش همچین کار هایی انجام نمیده .
ساکت شده داشت به من نگاه میکرد مشخص بود حسابی اعصابش خورد شده
_ بهار
به سمتش برگشتم داشت رانندگی میکرد یعنی همون بهادر من بود ، سری تکون دادم و گفتم :
_ بله
_ چرا میخواستی بقیه باهات بیان سر قبر شوهرت مگه همیشه تنهایی نرفتی ؟
_ دوست داشتم یکیشون باهام بیاد اما نیومدند همشون بهانه آوردند
_ شاید نمیتونند طاقت بیارن سر قبر پسرشون واسه ی همین نمیان
گوشه ی لبم کج شد خیلی دوست داشتم بهش بگم شاید پسرشون زنده بود
_ شاید
دیگه تا رسیدن به قبرستون هیچ حرفی زده نشد با ایستادن ماشین پیاده شدم به سمت قبر بهادر رفتم کیانوش تو ماشین نشست ، سر قبر نشستم دوباره انگار همون احساس بد به سراغم اومد انگار واقعا کسی ک تو این قبر بود بهادر هستش قلبم داشت از جاش کنده میشد
دستم روی قلبم مشت شد به نفس نفس افتادم که صدای آشنای کیانوش پیچید :
_ لعنتی دوباره حالت بد شد
بعدش کیفم رو به سمت خودش کشید ، یدونه قرص بیرون آورد داد دستم ، تو چشمهاش زل زدم :
_ آره
_ چرا وقتی حالت بد میشه میای ؟
لبخندی بهش زدم :
_ نمیدونم
سرش رو با تاسف تکون داد انگار متوجه شده بود عقلم سرجاش نیست
دوباره خیره به قبر بهادر شدم و گفتم :
_ میتونی بری من …
_ پاشو
چشمهام گرد شد
_ چی ؟
_ پاشو دیگه کافیه قبرش رو دیدی فاتحت هم فرستادی نکنه دوست داری بمیری ؟
ساکت شده داشتم بهش نگاه میکردم که دستم رو گرفت ، مجبورا بلند شدم و باهاش همراه شدم حالم خوب نبود بخوام باهاش بحث کنم تموم بدنم سست شده بود
وقتی چشم باز کردم تو بیمارستان بودم سرم روی دستم بود ، آه از نهادم بلند شد دوباره حالم بد شده بود چشم چرخوندم که دیدم کیانوش کنار پنجره ایستاده داره بیرون رو تماشا میکنه صداش زدم :
_ کیانوش
به سمتم برگشت خیره بهم شد و گفت :
_ بله
_ ببخشید
اومد سمتم کنار تخت نشست و پرسید :
_ وقتی میدونی حالت بد میشه چرا میری قبرستون سر قبر شوهری که فوت شده هان ؟
اشک تو چشمهام جمع شد ؛
_ هر روز میرم سر قبرش بهش میگم نامرد بوده من و تنها گذاشته اما منم خیلی زود میرم پیشش حالا که قلبم هم مریضه میدونم زیاد …
_ هیس !
دستش رو روی لبم گذاشت که ساکت شدم ، حسابی عصبی شده بود
_ پس پسرت چی هان ؟ اصلا بهش فکر کردی که داری اینطوری صحبت میکنی ؟
دستش رو برداشتم تلخ خندیدم :
_ اگه تا الان دووم آوردم همش بخاطر بهنام هستش وگرنه …
_ وگرنه چی ؟
_ بیخیال
بعدش سرش رو با تاسف تکون داد اصلا نمیشد بهش چیزی گفت آخه
_ بهار
_ جان
_ خوب گوش کن چی میگم بهت دیگه حق نداری بری قبرستون شنیدی ؟
_ نه
_ پس اونوقت مجبور میشم یه کاری که نباید رو انجامش بدم !
_ چیکار ؟
_ پسرت رو بهش میگم بوسه مادرش هست ، ذاتا بوسه رو هم دوستش داره پس …
_ نه تو نمیتونی همچین کاری با من بکنی ؟
_ خودت میبینی
حسابی عصبانی شده بود اما دست خودش نبود
_ اون قبر شوهرم هستش ، مگه میشه نرم چرا داری اینطوری میکنی کیانوش
تو چشمهام زل زد و با عصبانیت گفت :
_ شوهرت مرده تموم شده دلت واسش تنگ شد بشین تو خونه واسش فاتحه بخون قرار نیست بری حالت بد بشه قصد داری خودکشی کنی ؟
_ نه
_ پس نباید بری تموم !
ساکت شدم میدونستم الان عصبانی هستش و نمیشه باهاش صحبت کرد ، کاش میگفت خودش بهادر هستش و از این وضعیت جفتمون خلاص میشدیم ، نمیدونم چقدر گذشته بود که در اتاق باز شد ، بابا اومد داخل با دیدن من سرش رو با تاسف تکون داد :
_ ببین چ بلایی سر خودت آوردی ؟ چرا وقتی حالت بد میشه میری قبرستون
_ دلم واسش تنگ میشه
قطره اشکی روی گونم چکید ، واقعا دلم واسش تنگ میشد خیلی زیاد
اومد پیشم نشست و گفت :
_ میفهمم چقدر دوستش داری اما تو همیشه صبور بودی پس نباید اینطوری خودت رو عذاب بدی پسرت بهت احتیاج داره
_ باشه دیگه نمیرم فقط وقتی خیلی دلتنگی بهم فشاور آورد بهم اجازه بدید
_ نه
بابا صداش زد :
_ کیانوش
_ شما که ندیدید حالش چقدر بد شده بود میترسیدیم چیزیش بشه
_ چیزیش نمیشد
_ از کجا مطمئن باشم
_ دیگه خودت باید متوجهش شده باشی نمیشه
_ نه
_ بیخیال بابا باشه نمیرم دیگه
دوست نداشتم پدر و پسر با هم بحث کنند ، بعدش خیره به کیانوش شدم و گفتم ؛
_ تو برو پیش زنت باز قاطی میکنه میخواد دعوا راه بندازه حوصلش رو اصلا ندارم !
متوجه حرفای من میشد میدونست چی دارم میگم اما داشت خودش رو کنترل میکرد
چشم غره ای به سمتم رفت و گفت :
_ هر وقت دوست داشته باشم میرم به هیچکسم مربوط نیست
با چشمهای گشاد شده داشتم بهش نگاه میکردم چقدر زود قاطی میکرد
_ بهار
تو چشمهاش زل زدم :
_ جان
_ بهم قول بده دیگه نمیری ؟
_ باشه
بابا خم شد پیشونیم رو بوسید که چشمهام با آرامش بسته شد همیشه واسه ی من یه بابای خوب بود که تو شرایط سخت پشتم وایستاده بود
_ میشه یه سئوال بپرسم ؟!
_ آره
_ چیشده اینطوری ساکت یه گوشه نشستی بنظر میاد مشکلی پیش اومده ؟
_ نه
* * * *
وقتی برگشتیم خونه بوسه منفجر شد
_ تو بدون اینکه به من خبر بدی رفتی پیش این عفریته باشی آره ؟!
چشمهاش رو محکم روی هم فشار داد و با صدایی که بشدت گرفته شده بود گفت :
_ دیگه داری شلوغش میکنی !
_ کسی که شلوغش میکنه من نیستم پس نیاز نیست اینطوری بگی
_بسه بوسه
صدای نگران گیسو خانوم بلند شد ؛
_ شما کجا بودید دیشب که نبودید ؟
_ حال بهار بد بود بیمارستان بستری شده بود
پرستو سریع به سمتم اومد و پرسید :
_ خوبی ؟
_ آره
نفسش رو لرزون بیرون فرستاد :
_ نمیدونم چی باید بگم
_ نیاز نیست ناراحت باشید !.
_ میشه ؟!
_ آره
خواستم برم سمت اتاقم استراحت کنم نمیتونستم سر پا وایستم ، بوسه با عصبانیت به سمتم حمله ور شد کم مونده بود پخش زمین بشم با عصبانیت خیره به من شد و سرم داد کشید :
_ میخوای شوهرم و بدست بیاری آره ؟
سرم داشت حسابی گیج میرفت نمیتونستم جوابی بهش بدم ، با دهن باز شده داشتم بهش نگاه میکردم که کیانوش سرش فریاد کشید :
_ بسه دهنت رو ببند بوسه
بوسه ترسیده ساکت شد ، قیافه ی کیانوش واقعا وحشتناک ترسناک شده بود
_ پرستو
_ جان
_ بهار رو ببر اتاقش حالش بده
_ باشه
اومد زیر بازوم و گرفت بهم کمک کرد قدم هام حسابی سست شده بود ، داخل اتاق شدیم روی تخت دراز کشیدم که پرستو پرسید :
_ چیزی لازم نداری ؟
_ نه
پیشم نشست و گفت :
_ از دست بوسه ناراحت شدی ؟
_ بوسه واسم مهم نیست فقط …
ساکت شدم که سئوالی و منتظر داشت بهمنگاه میکرد ، انگار میخواست حرفم و کامل کنم !
_ گاهی احساس میکنم نکنه کیانوش بهادر هستش که بوسه انقدر میترسه ؟
به وضوح میشد دید پرستو جا خورده ، خندید
_ نه بابا بوسه روی شوهرش خیلی حساس هستش ، حالا اگه کیانوش بهادر بود چی میشد ؟
_ هیچوقت نمیبخشیدمش
_ چرا ؟
_ چون بهم خیانت کرده و با دیدن عذاب هایی که کشیدم سکوت کرده اما میدونم بهادر من اون نیست ، بهادر من رو کشتند کسی که عشقم بود کاش فرصت داشتم بهش میگفتم دوستش دارم اینطوری الان پشیمون نمیشدم که چرا بهش نگفتم و همش اذیتش کردم
_ ناراحت نباش داداشم دوستت داشت !
واقعا هیچوقت کیانوش رو نمیبخشیدم مطمئن بودم ، چون بهم دروغ گفته بود
خیانت کرده بود ، رفته با بوسه ازدواج کرده وقتی دیده من زنده هستم همه ی اینا بهم فشار میاورد .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.