#پارت_۳۱

🎭🎭 عشق صوری 🎭🎭

 

به “خود “جدیدم توی آینه قدی نگاه کردم.
خود جدید که نه…آخه من باهمچین ظاهرهایی خیلی هم ناآشنا نبودم اما بعداز مدتها این اولینباری بود که اینقدر برای رسیدن به سرو وضعم وقت میذاشتم.
به امید اینکه یه روز این تلاشها ثمر داشته باشن!
سعی کردم آرایش خیلی غلیظی نداشته باشم و تبدیل نشم به اون صورتهایی که با آرایش تبدیل میشن به یه موجود دیگه .
من از اینکه با انجام آرایش خوشگلتر بشم بدم نمیومد اما اینکه زشت و یا حتی یکی دیگه بشم نه!
یه مقدار از موهام رو روی پیشونیم ریختم و پایینشون رو با بابلیس پیچ و تاب دار کردم و مابقی رو پشت سرم جمع کردم و مدل دار بستم.
این مدل مو به چشمهایی که بخاطر ریمل درشت تر و بخاطر خط چشم حالت دار ترشده بودن بیشتر میومد.و همیطور به گونه های صورتی و لبهای سرخ!
لباس مشکی رنگ بلندی انتخاب کردم که از روی سرشونه هام شروع میشد و باید با قسمت لخت بودن کمر و سینه هاش کنار میومدم.
البته…این بهترین انتخاب برای کسی بود که یه آرایش نسبتا کلاسیک انتخاب کرده.کسی که رژلبش سرخ و تنش سفید!
برای تکمیل و رسوندن ابن ظاهر از 17به بیست یا دست کم 19حالا یه ست و به ادکلن خوشبو نیاز داشتم واین دومورد رو میتونستم تو اتاق شیدا پیدا کنم.
کت سیاه رنگمو رو لباس پوشیدم و با انداختن یه شال حریر روی سرم از اتاق بیرون اومدم و راه افتادم سمت اتاق شیدا.
چند ضربه کوچیک به در زدم و بعد رفتم داخل.
بعداز ابنکه از دانشگاه اومد خونه یه راست رفته بود حموم و حالا هم داشت لباس میپوشید.
به کشوی میز آرایشیش اشاره کردم و گفتم:

-چیزی نداری بندازم گردنم!؟ یا مثلا گوشواره!؟

سرتاپام رو برانداز کرد و پرسید:

-کجا میخوای بری شیوا !؟

دروغی که از قبل برای خودم آماده کرده بودم تا تا تحویل همه اونایی که قراره این سوال رو ازم بپرسن بدم رو به زبون آوردم:

-تولد همکلاسیم…همه رو دعوت کرده! من و موناهم میخوایم بریم!حالا داری یا نه…؟

مشکوک نگاهم کرد و بعد رفت سمت میزش.از توی کشو یه جعبه قرمز بیرون آورد و گفت:

-بیا… امیدوارم به کارت بخوره…

باهیجان جعبه روازش گرفتم و درشو باز کردم.چشمام با دیدن اون ست خوشگل ظریف درخشیدن.خیلی خوشگل بود.
همونجا گوشواره هارو به گوشم آویز گردم و گردنبنبد رو گردنم انداختمو بعدهم یکم ادکلن به خودم زدم و گفتم:

-مرسیییی! من دیروقت میام.. میگم که درجریان باشید!

اسممو صدا زد.نرسیده به در ایستادم و بعد چرخیدم سمتش.حوله ی خیسو روی ساعد دستش انداخت و بعد
گفت:

-یا مونا میخوای بری!؟؟

حق به جانب گفتم:

-شک داری!؟؟

چیزی نگفت و البته همین سکوت هم واسه من پراز حرف بود.دستمو سمت دستگیره دراز کردم و گفتم:

-تو نبود شما شاپور اومده بود اینجا و داد و قال راه انداخته بود…نمیدونم الان مامان کجاست ولی اگه اومد خونه و اگه چشمهات رویتش کردن بهش بگو شاپور گفته فقط چند روز مهلت میده تا اجاره رو پرداخت کنیم وگرنه باید بساطمون جمع کنیم و بریم جای دیگه

-خودش این حرفهارو زد!؟

-آره…خلاصه اینارو به مستی جون بگو که درجریان باشه.من رفتم…

خیلی سریع از خونه زدم بیرون درحالی که خودمم میدونستم به احتمال پنجاه درصد حرفمو باور نکرده. البته تو این خونه خیلی وقت خیلی قوانین از بین رفته بودن…خیلی وقت!
دنباله ی اون لباس مشکی رنگ خوش جنس و لخت رو تو دستم گرفتم و با قدمهایی سریع به راه افتادم تا درست راس هشت همونجایی باشم که قبلا صدبار درموردش تاکید کرده بود.
نفس زنان و هم هن کنان راه میرفتم درحالی که دعا دعا میکردم پاشنه های اون کفش های چند سانتی باریک نشکنن و من تو اون شرایط به چه کنم چه کنم نیفتم.
راستش قدم برداشتن با اون کفشها هم سخت بود چه برسه به عجله ای راه رفتن و حتی گاهی دویدن…
وقتی رسیدم سر خیابون اصلی تکیه دادم به تیرچراغ برق و با گذاشتن دست راستم روی قلبم یه نفس عمیق راحت کشیدم….
این کفشها واقعا عاجز کننده بودن حتی برای منی که سالهاست باهاشون تمرین راه رفتن میکردم.
چنددقیقه بعد با صدای ترمز ماشین نگاهمو از دنباله لباس برداشتم و به شهرام خیره شدم
با تکون دستهاش ازم خواست برم سمتش ماشین و سوار بشم.
با احتیاط از لبه ی جوب پریدم و بعد درماشین رو باز کردم و کنارش نشستم و گفتم:

-سلام….

چشماش روصورتم ثابت موند اما خیلی زود به خودش اومد و با روشن کردن ماشین سرد و بی احساس گفت:

-علیک…

#پارت_۳۲

🎭🎭 عشق صوری 🎭🎭

 

نمیدونم کلا بشر کم حرفی بود یا وقتی به من می رسید اینجوری میرفت تو فاز سکوت سنگین!
نگاهی به نیمرخش انداختم.یه خلال دندون گذاشته بود گوشه لبهاش و تو عالم خودش سیر میکرد که البته این خلال دندون اصلا به اشتایل جدیدش نمیومد.
آخه من همیشه اونو با لباسهایی به سبک خودش میدیدم اینبار اما یکم رسمی بود.
یه شلوار مشکی راسته و یه پیرهن ساده اما شیک و اتوزده!
شکل آدمیزادا شده بود!
برای اینکه بفهمم قراره کجا برم و اصلا دلیل تاکید به وجود من چیه پرسیدم:

-نمیخوای درموردش حرف بزنی!؟؟

خلال رو توی دهنش جا به جا کرد و گفت:

-در مورد چی!؟

-اینکه قراره کجا بریم؟ اینکه من قراره باتو بیام و چیکار کنم!؟ فکر کنم یه توضیح کوچولو لازم….نیست!؟

خلال رو از بین لبهاش بیرون آورد و از شیشه پرت کرد بیرون و بعد گفت:

-به یه سری دلایل که تو لازم نیست بدونیشون یاید یه مدت نقش دوست دخترمو بازی کنی…میخوام اونقدر خودتو عاشقم جلوه بدی که ژینوس خودش همچی رو منتفی کنه!

دستمو آوردم بالا و گقتم:

-هی اِستپ استپ…سوال اول…من خودمو عاشق تو نشون بدم؟ چجوری؟؟ سوال دوم…ژینوس کیه!؟

صدای موسیقی رو کم کرد و جواب داد:

-جواب سوال اولت…اگه بلد نیستی نقش یه عاشق پیشه رو بازی کنه همین الان پیاده شو و برگرد خونه..
جواب سوال دوم…ژینوس نامزدم!

متحیر گفتم:

-تو نامزد داری !؟ تو..تو …تو نامزد داری !؟؟؟

از گوشه چشم با اون حالت سرزنشبارش گفت:

-اینقدر تعجب داره؟

-آره چون تو به من نگفتی! نگفتی نامزد داری…نگفتی باید عین آویزوناااا بهت وصل بشم و تو مهمونی قربون صدقه ت برم!

-حالا که میدونی!

-ولی باید میگفتی!!!

غرولند کنان دستشو دراز کرد و گذاشت رو دهنم و گفت:

-خیلی فک میزنی! من اعصاب آدمای وراج رو ندارم!

با دستش راه نفسم رو بسته بود و بدتر اینکه داشت سطح رنگ رژمو پاک میکرد.دلخور و کلافه دستشو گرفتم و از روی دهنم برداشتمو گفتم:

-هیییی….چیکار میکنی لعننی.داشتی خفه ام میکردی…رنگ رژمم که به فنا دادی….

نیشخندی تمسخر آمیزی زد .با غیظ آینه رو دادم پایین و نگاهی به رنگ رژم انداختم و همزمان عصبی زیر لب شروع کردم بدوبیراه گفتن.
نفسش رو با حرص بیرون فرستاد و گفت:

-لعنتتتت! چقدر فک میزنی .همیشه اینقدر وراجی!

چپ چپ نگاهش کردم و بعد آینه رو دادم بالا و گفتم:

-من کی وراجی کردم!؟ من فقط گفتم باید همچی رو با من هماهنگ میکردی.بعدشم من یه آدمم نه یه رباط یا یه عروسک….یا هر شی دیگه…آدمیزاد حرف میزنه دیگه…حرف زدن آدمیزاد تعجب و ناسف نداره!

فقط یه نگاه معنی دار بهم انداخت.
از من چیزی رو انتظار داشت که نمیتونستم برآورده اش کنم.من نمیتونستم مدام ساکت باشم و هیچی نگم.
ماشین رو یه گوشه مناسب تو مسیر پارک کرد و بعد گفت:

-پیاده شو…

حس کردم”پیاده شو یه جورایی معنی دیگه ی “ببند در دهنت” هست البته در ظاهر و کالبد دیگه ای!
پیاده شدم و شالم رو که سر خورده بود و افتاده بود روی شونه هام بالا آوردم و بعد ماشین رو دور زدم و رفتم سمتش.
نگاهی به اطراف انداختم.به جایی که پر بود از ماشین و میشد حدش زد احتمالا همه ی اون خودرها واسه مهمونهای اون خونه ویلایی بزرگ.
درحالی که شونه به شونه اش سمت خونه میرفتم گفتم:

-من نامزدتو نمیشناسماااا…وقتی خودت دیدیش یه ندا به من بده که بتونم نقشمو خوب بازی کنم؟ راستی اگه اون نامزدت چرا تو این مهمونی تو قراره با من بیای؟؟ یعنی اون تنهاست!؟؟

قبل از اینکه به در نزدیک بشیم، ایستاد و با اون قیافه ی همیشه حق به جانبش زل زد تو چشمای همیشه پرسشگر من و گفت:

-بیا یه قرار باهم بزاریم.

-چی؟

-اینکه تو دیگه سوال نپرسی….حله !؟

پسره ی اُشتر صفت! کلا مدام درحال قهوه ای کردن من به روش خودش بود.
به راه که افتاد دو سه قدم بینموم رو دویدم سمتش و دستش رو گرفتم.
سرشو چرخوند و بازوی خودش رو که دست من دورش حلقه شده بود نگاه کرد.
خیلی سریع گفتم:

-برای اینکه نقشمو خوب بازی کنم همچین چیزایی لازم…توهم وقتی رفتیم داخل سعی کم اینجوری مثل گاو حسنی منو نگاه نکنی…لبخند بزن و عاشقانه تو چشمام نگاه کن…البته مثلاااا…الکی!

چیزی نگفت.راه افتاد سمت در اما من ایستادمو گفتم:

-هی هی…بگو ببینم….من خوبم!؟؟ البته من سالهاست تو بهر مُدم و دیگه خوب میدونم چه آرایشی رو با چه لباسی ست کنم بهتره ولی تو هم نظر بدی خوب…خوبم !؟

سرتاپام رو برانداز کرد و بعد گفت:

-کتت رو دربیاری سینه هات پیدان!؟

نگاهی به خودم انداختم و گفتم:

-خب آره…پشتشم لخت…مدلشه…

یکی از ابروهاش رو انداخت بالا و حین رد شدن از کنارم گفت:

-مدل مزخرفیه!

#پارت_۳۳

🎭🎭 عشق صوری 🎭🎭

 

دستم حلقه به دور دستش بود و نگاهم به طرز کنجکاو کننده ای درگردش و تماشای حیاط چراغونی ای که در ظاهر انگار برای یه عروس و دوماد اینجوری چیده شده بودن درحالی که به گمونم این فقط یه مهمونی خیلی ساده بود.
همونطور که دوشادوشش قدم برمیداشتم صدا و تذکرهاش تو گوشم پیچید:

– خودم بهت میگم کدوم….زبون تیزی داره…ممکنه کم محلت کنه ممکنه هم با حرفهاش عصبیت کنه…که تو درهر صورت لازم نیست چیزی بگی! البته احتمال مورد دومی بیشتر

نگاهمو از فواره هایی که هماهنگ باهم و به رنگهای مختلف در طرح های باحالی درجریان بودن برداشتم و پرسیدم:

-میتونم بپرسم چرا منو آوردی اینجا که اون ببینه!؟

-نه نمیتونی بپرسی! مگه نگفتم زیاد وراجی نکن.

شبیه کسی که با یه نفر پدرکشتگی داشته باشه نگاهش کردم.بعضی وقتا یه حرفهایی میزد که اگه آدم کله ی خودش رو میکوبید دیوار هم باز کم بود.لبایی که شدیدا مواظبشون بودم تا رنگشون کمرنگتر نشه ازهم باز کردم و گفتم:

-آخه این کجاش وراجیه؟؟؟ این کنجکاویه!

سرشو نچرخوند اما چشماش رو چرا…بعدهم گفت:

-رو وراجی هات اسم کنجکاوی نزار!

-حالا اگه جوابمو بدی به کجات برمیخوره!؟ یا مثلا از کجات کم میشه!؟ اه..خداکنه رنگ رژم کمرنگ نشه…ببین لبامو نگاه کن…رنگ رژم کم رنگ نشده!

کف دستشو رو در گذاشت و هلش داد عقب و گفت:

-اگه کمتر حرف بزنی کمرنگ نمیشه!

دیگه داشت زیاد توهین میکرد.من با توجه به شناختی که قبلا ازش داشتم منتظر نبودم مثل یه شهبانو باهام رفتار کنه اما دلمم نمیخواست اینجوری با تیکه هاش هی بهم بپره برای همین دلخور و ناراحت گفتم:

-ظاهرا تو انتظار داری از من نقش یه رباط رو بازی کنم.باشه….دیگه هیچ حرفی نمیزنم!

در بدو ورود خدمتکاری اومد سمتمون و بعداز یه احوالپرسی کوتاه کت و شال من رو ازم گرفت.احساس معذب بودن نداشتم چون بارها قدم زدن با همچین لباسهایی رو با خودم به عنوان یه مانکن و مدل تمرین کرده بودم.هرچند که با توجه به اون جو و اون شرایط مطمئن بودم بدتر از من هم اونجا قطعا حضور داره.
نمیدونستم چجور مهمونی ای بود اما همه جوره مشخص بود شلوغ …اونقدر شلوغ که فکر کنم بیشتر از عروسی های ما پایین شهریا مهمون دعوت شده بود.

نگاهی به شهرام انداختم.خیلی خونیرد بود.یه چیزی بیشتر از خیلی حتی…
چقدر همیشه ازش بیزار بودم…چقدر همیشه مونا رو شماتت میکردم که با آدم قانون دور زنی مثل شهرام رفیق حالا خودم با پای خودم اونم با این سرو ریخت همراهش اومده بودم اینجا..
اونم به عنوان عشقش…
البته…یه عشق و یه رابطه ی صوری!

وارد سالن که شدیم چشمام چیزای جدیدتری دید.
دخترا و پسرایی که توهم می لولیدن و هرکدوم هم یه گوشی گرفته بودن دستشون و از رقص های دونفره و قر و فر دادنهاشون عکس و فیلم میگرفتن…
وقتی من سرگرم تماشای دیدنی های اون مهمونی بودم احوالپرسشی شهرام با پسر و دختر جوونی توجه ام رو جوونی منو دوباره برگردوند تو باغ!
پسره که حدودا 37 -38ساله به نظر می رسید با شهرام گرم و صمیمی دست داد درحالی که هم نگاه خودش و هم نگاه زنی که همراهش بود مدام روی من زوم بود :

-به داش شهرام گل گل آب…خوش اومدی داداش….

دختره فضولتر بود و زودتر از پارتنرش که شدیدا درمورد من کنجکاو شده بود پرسید:

-شهرام نمیخوای معرفی کنی؟؟

شهرام دستمو سف گرفت و گفت:

-قبلا معرفی کردم!

-بس کن پسر…تو چطور فکر کردی مبتونی با یه سلفی کنجکاوی مارو رفع کنی…

شهرام اینبار دستشو دور شونه ام انداخت و گفت:

-نامزدم شیوا….

همین دو کلمه منو تبدیل کرد به کانون مرکز توجه اونا….

#پرت_۳۴

🎭🎭 عشق صوری 🎭🎭

وقتی دستشو دور کمرم حلقه کرد فهمیدم احتمالا اون کسی که انتظار داشت مارو باهم ببینه دیده.
کنجکاوانه اما نه به صورت ضایع، اطراف رو دید زدم و وقتی چهره های مختلف رو می دیدم باخودم میگفتم شاید این یکی باشه!
اصلا چه اهمیت داشت.تنها چیزی که من میخواستم این بود که کاری که میخواد رو انجام بدم تا اون نسبت به وعده اش صادق باشه.
محو تماشای دور و اطراف بودم که پرسید:

-چی پرسید ازت !؟

جواب ندادم.دوباره پرسید:

-با توام..

و من بارهم جواب ندادم.شاکی و عبوس سرشو به سمتم برگردوند و گفت:

-کری!؟

بالاحره زبون باز کردم و گفتم:

-خودت گفته بودی حرف نزنم.گفتی وراجم و زیاد ور ور میکنم

-گفته بودم کم حرف بزن نگفتم که اصلا حرف نزن.خب.کیانا چی ازت پرسید!؟

-چندتا سوال مزخرف…اینکه رابطمون چقدر عمیق!اینکه چندمدت باهمیم
.اینکه چندسالمه! اینکه چجوری باهام آشنا شدیم!

چشماشو ریز کرد.چونه اش رو متفکرانه خاروند و گفت:

-خب…تو چی جواب دادی!؟

-واسه سوال اول گفتم اونقدر عمیق که بهم گفتی از نشون دادن من به تمام دوست و آشناهات واهمه نداری.از جواب دادن به سوال دوم طفره رفتم.تو جواب سوال سوم هم سنمو گفتم و تو جواب سوال چهارم یه قصه تخمی تحویلش دادم.

پرسید:

-حرفاتو باور کرد!؟؟؟

-دروغ گفتن به آدمی که فقط دوست داره از زبونت یه چیزی بیرون بکشه خیلی سخت نیست…

سرشو با رضایت تکون داد:

-خب خوبه…وقتی کیانا چیزی بدونه یعنی همه میدونن

نتونستم کنجکاوی نکنم.واسه همین پرسیدم:

-کیانا کیه!؟

-رفیق صمیمی و فامیل نزدیک کسی که باید تورو با من ببینه!

-خب پس من چیزای خوبی تحویلش دادم

لبخند رضایت بخشی روی صورتش نشست و بعد گفت:

-مثل اینکه چندان ناشی هم نیستی.من خوب بلدم چه کسی رو واسه چه کاری انتخاب کنم!

داشت با من حرف میزد که دستش با شدت از پشت کشیده شد جوری که بدنش باهاش چرخید.
تو اون سالن شدیدا شلوغ و تاریک فقط وقتی تونستم ظاهر اون دختر نسلتا عصبی رو ببینم که یه نور قرمز از روی صورتش رد شد.
دست به سینه با پوزخند گفت:

-میخوای چی رو به کی ثابت کنی شهرام!؟ هان!؟ اینجا دیگه نه خبری از پدر تو هست و نه پدر من…این دختره کیه!؟ هاننننن! این کیه که باهاش سلفی میگیری و میزاری تو صفحه ات؟ کیه که باهاش میای اینور اونور!؟

شهرام خیلی خونسرد منو به خودش فشار داد و گفت:

-مشخص نیست کیه!؟ یکی که خیلی خاطرشو میخوام…

با نفرت من و باعصبانیت شهرام رو نگاه کردم.
دخترزبون درازی بود.از اونا که میتونست با زبونش آدمودرسته قورت بده.از پس زبون شهرام که بر نیومد رو کرد سمت منو با صراحت شدید و لحن گزنده ای گفت:

-جنده خانم تو عادت داری با کسی که نامزد داره وارد رابطه بشی!؟؟

جاخوردم.انتظار تیکه پرونی داشتم ولی انتظار شنیدن همچین الفاظی رو نه.همینطور بهش خیره بودم که اینبار شهرام رو گرفت به رگبار فحش:

-تو خیلی رذلی شهرام.اینجا همه انتظار داشتن تو با من باشی نه اینکه دست یه هرزه رو بگیری و بیای اینجا…

شهرام خونسرد و آروم گفت:

-قبلا بهت گفته بودم ژینوس…گفته بودم خودم یکی دیگه رو دوست دارم

پوزخندی زد و با اشاره به من گفت:

-اونوقت این لولو همونیه که دوستش داری!

شونه هاش رو بالا و پایین کرد و گفت:

-همینه که هست…من عاشق شیوام…میتونی با وجودش بسازی میتونی هم نسازی…انتخاب باخودته!

تو اون لحظات و جنگ لفظی یه چیزیو خوب فهمیدم.
اینکه شهرام تلاش زیادی داشت تا به واسطه ی من دختری رو از خودش دور نگه داره و به همون اندازه اون دختر در تلاش بود تا شهرام رو مجبور به بودنش باخودش بکنه!
دستمو گرفت و خودش منی که همچنان فقط نقش یه تماشاگر رو داشتم چرخوند و بعد بردم سمت یکی از مبل ها…
نشست و منم روی پاهاش نشوند درحالی که حتی تو اون لحظه هام سعی در جری کردن اون دختر داشت.
وحتی اینکه اونواز خودش متنفر نگه داره.
هرچند که خیلی موفق به نظر نمی رسید چون با بد کسی طرف بود.

#پارت_۳۵

🎭🎭 عشق صوری 🎭🎭

نشست روی مبل و منم روی پاهاش نشوند درحالی که حتی تو اون لحظه هام سعی در جَری کردن اون دختر داشت.
وحتی اینکه اونواز خودش متنفر نگه داره.
هرچند که خیلی موفق به نظر نمی رسید چون با بد کسی طرف بود.یعنی من اینطور فکر میکردم.دختری که من دیدم اِند همه شارلاتان ها بود‌.
نیشگونی ازم گرفت و گفت:

-تورو واسه دکور آوردم اینجا؟؟

به خودم اومدم اما همچنان تو هپروت بودم واسه همین گفتم:

-هان چی ؟چی‌گفتی؟؟

با حرص دندوناشو روهم فشرد و گفت:

-انگار یادت رفته برای چه کاری اینجای!؟؟

-آخ آهان….حواسم یه جای دیگه بود.

-بهخره حواستو بیاری جایی که باید باشه…

همزمان با گفتن این حرف فشاری به پهلوم آورد که صورتم از درد توهم شد.
غرولند کنان گفتم:

-هییییی…چته تو…چرا وحشی شدی.

عصبانی از لای دندونای روهم‌چفت شده اص غرید:

-اگه ژینوس بفهمه همچی الکیه من تلافی همه چی رو سر تو یکی در میارم..

اخم کردم:

-تهدیدم میکنی!؟

-نه فقط میخوام کارتو درست انجام بدی..مااینجاییم‌که ژینوس فکر کنه خیلی مچیم و ول کن من بشه..حالیت شد؟؟سعی کن حالیت بشه

دوهزاریم که افتاد دستامو دور گردنش حلقه کردم و صرفا دِکوری سرمو خم کردم تو صورتش.من تا همینجارو جز نقشه حساب میکردم اما اون انگار دوست داشت بریم تو بطن بازی و به همه چی یه شکل و ریخت طبیعی به خودش بگیره و احتمالا به همین دلیل کمر منو چنگ زد و لبهاشو گذاشت روی لبهام…
لبهامو خشن و وحشی بین لبهاش می مکید و همزمان کمرمو فشار می داد.
این جز قرارمون نبود ولی ظاهرا اون بوس رو به بندهای اون قرارداد شفاهی هم اضاف کرده بود.
با اینکه دوستش نداشتم با اینکه ازش خوشم نمیومد و بخاطر منافع و اهداف خودم حاضر بودم اینکارو انجام بدم اما اون اونقدر با شدت و ولع لبامو میخورد که نتونستم نرم تو حس یا جلوی خیس شدن لباس زیرم رو بگیرم.
کم کم چشمامو بستم و خودمم تو این بوسه ی سریع و خشن همراهیش کروم.بوسه ای که حس های زنونه ام رو فعال کرده بود و یه رعشه ی لذت بخشی از نوک با تا سینه هام جریان میدا کرد.
اما این حس و حال وقتی به کل پرید که یه نفر بازوی منو گرفت و از شهرام جدام کرد.
متعجب به پشت سر نگاه کردم و بعد به بازوی خودم…جای انگشتاشو میتونستم رو بازی سفیدم ببینم.
خودش بود.ژینوس…همون دختری که زبونش مرزهای دراز بودن رو رد کرده بود.با نفرت به شهرام زل زد و گفت:

-تمومش کن این بازی مسخره رو شهرام…این جنده کیه که دنبال خودت کشوندی تا اینجا و حالا باهاش هی میری کویت و برمیگردی!؟

اینبار دیگه نتونستم به راحتی از کنار کلمه ی جنده بگذرم.اصلا یه لحظه به کل سیمپیچیم قاطی کرد و همچی رو فراموش کردم.قراردادو مرارداد و همچی….از رو پاهای شهرام اومدم پایین و با چنان شدتی زدم تخت سینه اش که تلو تلو خورد و چند قدم عقب رفت.صاف ایستادم و گفتم:

-دفعه بعد بهم بگی جنده جرررت میدم!

اول متحیر نگاهم کرد ولی بعد زبونش باز شد و دوباره گفت:

-تو گُه میخوری هرزه ی کثافت! اینی که عین بختک افتادی روش و ملچ ملوچ میبوسیش نامزد من…

اینو گفت و به سمتم حمله ور شد.هاج وواج به اون دختر وحشی نگاه کردم که درست سر موقع شهرام خودشو سپرم کرد و گفت:

-خوب گوش کن ژینوس…تو اگه منو میخوای باید بدونی من اینم..
اگه منو میخوای باید با شیوا بخوای….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان همین که کنارت نفس میکشم pdf از رها امیری

  خلاصه رمان:       فرمان را چرخاندم و بوق زدم چند لحظه بعد مرد کت شلواری در را باز میکرد میدانستم مرا می شناسد سرش را به علامت احترام تکان داد ماشین را از روی سنگ فرش ها به سمت پارکینگ سرباز هدایت کردم. بی ام دابلیو مشکی رنگ اولین چیزی بود که توجه ام را جلب کرد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو را با گریه بخشیدم به صورت pdf کامل از سید بهشاد زهرایی

        خلاصه رمان:   داستان دختری به نام نیوشا ک عاشق پدرش است اما یکباره متوجه میشود اسمش از معشوقه قبلی پدرش گرفته شده ، پدری ک هیچوقت نتوانست عشقش را فراموش کند و نیوشا وقتی درک میکند ک خودش دچار عشق ممنوعه‌ای میشود ….     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سونات مهتاب

  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی من حواسم دورادور جوری که نفهمه، بهش هست. حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روزگار جوانی

    خلاصه رمان :   _وایسا وایسا، تا گفتم بریز. پونه: بخدا سه میشه، من گردن نمیگیرم، چوب خطم پره. _زر نزن دیگه، نهایتش فهمیدن میندازی گردن عاطی. عاطفه: من چرا؟ _غیر تو، از این کلاس کی تا حالا دفتر نرفته؟ مثل گربه ی شرک نگاهش کردم تا نه نیاره. _جون رز عاطییی! ببین من حال این رو نگرفتم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دریا پرست
دانلود رمان دریا پرست به صورت pdf کامل از فاطمه زایری

      خلاصه رمان دریا پرست :   ترمه، از خانواده‌‌ی خود و طایفه‌ای که برای بُریدن سرش متفق‌القول شده و بر سر ‌کشتن او تاس انداخته بودند، می‌گریزد؛ اما پس از سال‌ها، درحالی که همه او را مُرده و در خاک می‌پندارند، با هویتی جدید و چهره‌ای ناشناس به شهر آباءواجدادی‌اش بازمی‌گردد تا تهمت‌ها و افتراهای مردم را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ساقی شب به صورت pdf کامل از نیلا محمدی

      خلاصه رمان :   الارا دختر تنها و بی کسی که توی چهار راه گل میفروشه زنی اون رو می بینه و سوار ماشیتش میکنه ازش میخواد بیاد عمارتش چون برای بازگشت پسرش از آمریکا جشنی گرفته الارا رو برای کمک به خدمتکار هاش می بره بجای کمک به خدمتکارهاش میشه دستیار شخصی پسرش در اون مهمونی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رها
رها
3 سال قبل

سلام…پس چرا پارت نمیزارید؟
پارت بعدی کی هست؟

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x