رمان عشق صوری پارت 12

 

 

بدون خداحافظی از ماشینش پیاده شدم و تلافیمو سر در ماشینش خالی کردمو چنان محکم بهم کوبیدم که حس کردم قراره از جا کنده بشه شایدم بعداز من از جا کنده میشد!!!
عقب عقب رفتم و بهش نگاه کردم .خیلی سریع از ماشین پیاده شد اما همونجا موند.
اولش فکر کردم قراره کارمو تلافی کنه ولی ظاهرا بازهم میخواست تذکر بده:

-سعی نکن حرفهای منو فراموش کنی شیوا ! من با اونایی که فکر میکنن زرنگن آبم تو یه جوب نمیره!

فکر کنم در مورد من یکم نگرانی داشت.نگرانی بابت اینکه مبادا بخوام بازم دورش برنم درحالی که من واقعا ته دلم یه ترسی نسبت بهش داشتم.هم در مورد خودم وهم درمورد کار.
نمیخواستم آینده ی کاریم رو بخاطر یه حماقت از دست بدم.

با تاسف گفتم:

-تو خیلی شکاکی شهرام.این اصلا خوب نیست.

با تشر گفت:

-لازم نیست تو به من بگی چی خوبه چی بد مغز فندقی!

چقدر نسبت به این کلمه حساسیت داشتم.صورتم درهم شد.با نارضایتی گفتم:

-دفعه بعد به من گفتی مغزفندقی نگفتیاااا…

واسه درآوردن حرصم دوباره اون کلمه رو تکرار کرد:

-مغز فندقی!

عصبانی و خشمگین دندونامو روهم فشردم و گفتم:

-برو به درک

با عجله از پله ها بالا رفتم.درست تو مدرسه هیچوقت دنبال نمرات درخشان نبودمو همیشه ناپلوئونی بالا میومدم اما این دلیل نمیشه که کسی بهم بگه مغز فندقی.
.وارد ساختمون که شدم بی تردید سمت آسانسور رفتم.
من اونقدر اینجا اومده بودم که دیگه عین کف دست مسیر رو میشناختم و میدونستم شرکت دیاکو تو کدوم طبقه از این آسمون خراش!
از آساسنسور پیاده شدم و سمت شرکت رفتم.
برای ورود همیشه باید زنگ میزدی تا یه نفر درصورت شناخت درو برات باز میکرد اما خوشبختانه تو اون لحظه چندفر باهم قصد خروج داشتن و منم از فرصت استفاده کردمو رفتم داخا اما قبل از گذر ار راهرو یه مرد سد راهم شد و گفت:

-با کسی کار دارید!؟

ایستادم و گفتم:

-بله با آقای رامین فکری! قرار دارم باهاشون!

-بسیار خب.تو سالن انتظار منتظر بمون تا بهش بگم

هیجان زده چشمی گفتم و رفتم رو صندلی های انتظار نشستم.به جز من خیلی های دیگه هم اونجا بودن.
دخترها و پسرهایی که از ظاهر و وجناتشون مشخص بود با چه نیتی اینجا هستن.
چنددقیقه ای همونجا نشستم و خودم رو با ورق زدن مجله و تماشای تصاویر سرگرم کردم تا وقتی که یه مرد درحالی که چند آلبوم پارچه دستش بود اومد سمتمون و پرسید:

-شیوا خانم !؟

نگاه ها به سمتش چرخید.مجله رو گذاشتم سرجاش و با بلند شدن از روی صندلی گفتم:

-بله من شیوا هستم!

-تشریف بیار…

با هیجان و شوقی غیرقابل وصف به سمتش رفتم. سرتاپام رو برانداز کرد و با لبخند گفت:

-خوب هستی شما !؟

-ممنون! عالی ام!

-عه! پس دنبالم بیاد دختر عالی

راه افتاد و منم پشت سرش به راه افتادم.رفت سمت دفتر کارش و همونطور که آلبوم های پارچه رو دسته بندی میکرد پرسید:

-تا حالا سابقه کاری داشتی!؟کار مدلینگ!؟

دستامو توهم قفل کردمو گفتم:

-به صورت جدی نه ..اما خب یکی دوجا مدل بودم.مدل لباس عروس…مدل مانتو…

خندید و گفت:

-نه رو این سابقه که نمیشه حساب باز کرد.لباستم که مناسب نیست…

تا اینو گفت تو ذهنم حسابی روح بزرگ شهرام رو موردعنایت قرار دادم که از قبل بهم نگفت قراره کجا بیام تا یه لباس درست و حسابی بپوشم.بعداز مکث کوتاهی گفتم:

-ببخشید
راستش اصلا نمیدونستم قراره بیام اینجا!

-اشکال نداره…سفارش شده ی شهرام خانی دیگه! چیکارت میشه کرد!

اینو گفت و بعد متفکر سرته پام رو برانداز کرد و گفت:

-اوکی! چیزی که مهم اینه که دیاکو بپسنده یا نه…میدونی که.اون با یه نگاه یا می پذیرت یا ردت میکنه.البته هز نظر من تو پرستیژ اینکارو داری! خب…دنبالم بیا….

پشت سرش از دفتر بزرگ کاریش اومدم بیرون درحالی که سرازپا نمیشناختم. همه چیز تو چند قدمی من بود.
اگه پذیرفته میشدم میتونستم صاحب حقوق و درآمد بشم و اگه هم نه که…که باید به پول تو جیبی مامان بسنده میکردم.
اما همه ی اینها یه طرف دیدن کسی که اینهمه مدت رفتن پیشش از ملاقات با ریسپس جمهور سخت تر بود یه طرف دیگه…
سرازپا نمیشناختم.باورم نمیشد قراره دیاکورو ببینم .عین خواب و رویا بود.یه خواب شیرین و قشنگ!
من بالاخره این شانش رو پیدا کردم.شانس محک زدن خودم تو این عرصه!

ازم خواست جلوی در بمونم و بعد خودش رفت سمت منشی و گفت:

-بگو من اومدم

-باشه..

زمان سخت و کند میگذشت.واسه دیدنش دل تودلم نبود.اول رامین فکری رفت داخل و بعداز چنددقیقه در بزرگ چوبی رو باز کرد وگفت:

-بیا تو شیوا…

نفس عمیقی کشیدم و با زدن یه لبخند عریض رفتم داخل….

نفس عمیقی کشیدم و با زدن یه لبخند عریض رفتم داخل درحالی که قلبم بخاطر شرایط پر هیجانی که توش قرار داشتم دچار نواسانات زیادی شده بود.
آب دهنمو قورت دادم و نگاهی پر هیجان به دور اطرافم انداختم.به فضای بزرگ و بی نهایت شیک…
اما هیجان انگیز تر از هرچیز و هرکسی خود دیاکو بود که باورم نمیشد قراره از نزدیک ببینمش….
مشغول صحبت با یه زن بود.یه زن حدودا بیشت و هفت ساله…بنظر مشاور یا شایدهم دستیارش بود و این صبحت ده دقیقه ای طول کشید.
بعداز رفتن اون زن که حین گذر نگاهی به سرتاپام انداخت ، رامین فکری رفت سمت میز چوبی باشکونه دیاکو و گفت:

-اینم شیوا خانم که راجبش باهاتون صحبت کرده بودم

و توی اون لحظه بود که من برای اولینبار با دیاکو دادوند چشم تو چشم شدم.آخه قبل از این اصلا همچین فرصتی پیش نیومده بود.
آرنجش رو روی میز گذاشت و دستشو زیر چونه اش و بعد هم متفکرانه سری تکون داد و گفت:

-اووووم…فیس جذابی داره! هودی مشخص نمیکنه سایزهای دقیق بدنت رو…

ای تف تو روحت شهرام! اگه به من میگفت الان همچین حرفی نمیشنیدم.
رامین فکری بجای من شروع به حرف زدن کرد:

-نمیدونست که قراره بیاد اینجا…ولی هم فیس خاصی داره و هم قد و وزن خوبی.البته باید دقیقا وزنش کنم!

از پشت میزش بلند شد و قدم زنان اومد سمتم.محو تماشاش شدم.
بلند بود با بدنی کاملا متناسب بدون ذره ای کم و زیاد و اضافی.
بلند قامت بود و خوش هیکل…اسکلت بندی صورتش کاملا به قاعده بود.ابروهای مشکی کشیده، چشمهای قهوه ای روشن…لبهایی کلفت…بینی ای قلمی که البته میشد حدس زدحاصل دست یه جراح زبردست!

دست به چونه دورم چرخید و بعد رو به روم ایستاد.نگاهی به صورتم انداخت و روبه رامین فکری گفت:

-رامین تو برو به کارا برس من خودم لازم باشه خبرت میکنم!

-باشه

رامین فکری که رفت من موندم و اون.اینبار دستشو تو جیب شلوارش فرو برد و پرسید:

-چند سالته!؟

-شهریور بیست سالم میشه!

-وزن!؟

-اوممم ۵۷

سرش رو با رضایت تکون داد و گفت:

-هودی تنتو دربیار..باید اندامت رو ببینم!

اولش از درخواستش جاخوردم ولی بعد باخودم گفتم خب توی این شغل دیگه نمیشه و نمیتونم به محدودیت ها فکر کنم یا برای خودم محدودیت ایجاد کنم واسه همین هودی تنم رو درآوردم و رو به روش ایستادم درحالی که فقط یه تیشرت تنم بود.
یه تیشرت فیت تن….
یکی دوقدم عقب رفت و با دقت بدنم رو نگاه کرد.
خط سینه ام مشخص بود اولش یکم خجالت کشیدم ولی بعد کم کم اون خجالت هم بر طرف شد.

-ممکنه برای شروع واسه لباسهای خونگی ازت استفاده کنم…بعد کم کم ازت رونمایی میکنم اونم واسه لباسهای مجلسی و مابقی محصولات …

اگه بگم تو اون لحظه داشتن گونی گونی قند توی دلم آب میکردن دروغ نگفتم.سراز پا نمیشناختم ودلم میخواست از شدت خوشحالی جیغ گوش خراشی بکشم.

منتظر موندم تا ببینم دیگه چی میخواد که انگشتشو چرخوند و گفت:

-بچرخ من باسنتم ببینم!

جوری حرف میزد که انگار زدن این حرفها به یه دختر واسش عین اینکه از یه نفر بخواد واسش آب بیارن …
اما من هم کسی نبودم که بخوام این فرصت طلایی رو از دست بدم برای همن چرخیدم و اینبار پشت بهش ایستادم.
چند لحظه بعد گفت:

-بلندی قدت خوبه اما سینه ها و باسنت بزرگن که این بیشتر میتونه تورو واسه لباسهای مدل خواب سکسی مناسب جلوه بده ولی خب…میشه روت کار کرد…

راستش اگه اون تیکه آخر رو نمیگفت من همونجا غش میکردم.ازم خواست بپرخم.
چرخیدم و اون رودرو بهم گفت:

-در کل تو خوب هستی من‌پسندیدم! و مشخص مستمر با ورزش بدنت رو تو حالت توبی نگه داشتی!

باهیجان گفتم:

-بله من خیلی سالها که ورزش میکنم…ورزشهای مختلف

-کاملا مشخص عزیزم

ازم فاصله گرفت و گفت:

-مسیپرمت دست شینا…اون خوبه بلده راه بندازه…باید اول چندتا شات هم ازت بگیره..قراردادت روهم با رامین میبندی…خب خانم خوشگل…از اینکه قراره همکاربشیم خوشحالم ….

ناباورانه به دستش که به سمتم دراز شده بود نگاه کردم.
هنوزهم باورم نمیشد…هنوزهم باورم نمیشد بالاخره اتقاق افتاد اون چیزی که سالها منتظرش بودم اتفاق افتاد…..

از شدت خوشحالی کم‌مونده بود دوتا پال پرواز دربیارم.
این زندگی حالا شده بود یه زندگی قابل تحمل!
قرار شد برای شروع و انجام کارهای مقدمه و خیلی موردهای دیگه از فردا صبح زود برم‌شرکت.
با دلی شاد از از اونجا زدم‌بیرون.دلم‌میخواست هرچه زودتر این خبرو به مامان و شیدا بدم.
شیدا…آره آره….باید به بهونه ی دادن این خبر سری بهش میزدم.باید از احوالاتش باخبر میشدم.
حتمی اگه این خبرو بشنوه سر ذوق میاد!
خوش خوشان پله ها رو دوتا یکی پایین اومدم و خواستم به سمت تاکسی ایستاده سر خیابون برم که به روش خودش سر جا متوقفم‌کرد:

-خوش گذشت اون تو خانم مدل!؟؟؟

شهرام بود.تکیه داده بود به ماشینش و طبق معمول هم که صورتش بخاطر کلاه سویشرتش چندان مشخص و پیدا نبود.
قدم‌زنان به سمتش رفتم.
رو به روش ایستادم و به صورتش نگاه کردم.
فعلا که درازای اتفاق و انجام کارای نه چندان مهمی لطف بزرگی به من کرده بود.اون راه نامهموار منو تاحدودی برام هموار کرد.
برخلاف همیشه نه با ترش رویی بلکه باخوشحالی و خوش رویی گفتم:

-اهوووم! همچی عالی بود…من از فردا شروع میکنم…آموزش میبینم…تمرین میکنم..قرارداد میبندن باهام…وای خدا…خودمم باورم نمیشه

رفتم‌سمتش و خیلی ناگهانی و بی توجه به زمان و مکان گونه اش رو ماچ کردم و گفتم:

-مررررسی!

-بابت!؟

-بابت اینکه شدی پل موفقیت آخه اونا به این نتیجه رسیدن بنده واسه اینکار کاملا مناسبم!

همینطوری تماشام کرد و بعد سرتاپام رو برانداز کرد و با شک پرسید:

-از روهمین لباسا فهمیدن کاملا مناسبی!؟؟

-چطور مگه!؟

زبونشو تو دهن چرخوند و بجای جواب دادن به سوالم گفت:

-کجا میخوای بری!؟

یکم فکر کردم و بعد گفتم:

-آاآ…خب….خب میخوام شیرینی بخرم و برم دیدن خواهرم شیدا…میخوام این خبر خوب رو بهش بدم.

-باشه…بیا سوارشو می رسونمت!

بد پیشنهادی نبود.سوار ماشینش شدم و با بستن کمربند گفتم:

-تو این دو سه ساعت رو منتظر من بودی اینجا!؟

بجای اینکه جوابم رو بده گفت:

-باز وراجی رو شروع کردی!

پووووفی کشیدمو گفتم:

-اینقدر بدم میاد وقتی میخوای واسه در رفتن از جواب سوالهام منو وراج جلوه بدی.من کجا وراجم آخه!؟

-گاهی اوقات میشی….

-اینکه اسمش وراجی نیست..اسمش سوال پرسیدن!

ماشین رو نگه داشت و بعد با باز کردن کمربندش گفت بمون تا بیام.
پیاده شد و رفت تو شیرینی فروشی و چنددقیقه بعد به چند جعبه شیرینی اومد و دوباره پشت فرمون نشست.
شیرینی هارو که داد دستم متعجب گفتم:

-چرا اینهمه خریدی!؟؟

-واسه تنوع

از گوشه چشم نگاهش کردم‌بنظرم این شهرام اونقدرها هم که نشون‌میداد وحشتناک بنظر نمی رسید…

نگاهمو از جبعبه شیرینی هابرداشتم و به مسیر نگاه کردم.تقریبا دیگه نزدیک بودیم پیچید تو کوچه و من تند تند گفتم:

-نگهدار نگهدار…

نگاهی بهم انداخت و پرسید:

-چرا !؟

-خونشون توهمین کوچه اس.نمیخوام نزدیک به اونجا پیاده بشم که بعدا فکر بد بکنن و واسه خواهرم بد بشه!

بیخیال گفت:

-فکر کن من راننده اسنپم تا اوناهم فکرکنن راننده اسنپم…

خندیدم:

-کسی که همچین ماشینی زیرپاش هست راننده اسنپ نمیشه آقا شهرام!ولی خب….دیگه رسیدیم دیگه.

ماشین رو نگه داشت.جعبه هارو برداشتم و پیاده شدم.به گوشی موبایلش اشاره کرد و گفت:

-همیشه دردسترس من باش…همیشه…من از اینکه با کسی کار داشته باشم و به موقع سروکله اش پیدا نشه خوشم نمیاد.متوجهی که…؟

رسما داشت تهدید میکرد و به روش خودش میگفت اگه بخوام بازم بپیچونم کارمو ازم میگیره.
بااخم گفتم:

-تو چرا اینقدر نسبت به من شکاکی!؟

-چون زمینه پیچوندن داری..

-اشتباه میکنی…تو زیادی شکاکی وگرنه من همچین آدمی نیستم.رو خودت بیشتر کار کن شهرام…

با تند خویی گفت:

-لازم نیسن واسه من سخنرانی بکنی…حالاهم برو پی کارت…

در ماشین رو باعصبانیت بستم و راه افتادم سمت خونه.لعنتی هم شکاک بود هم زبونش عین زهرمار تلخ و گزنده…بدتر اینکه گاهی خوب بود و گاهی بد…

رو به ی در ایستادم و بعد زنگ رو فشردم.
چند لحظه بعد صدای نا آشنایی به گوشم رسید:

-بله.

رفتم عقب و از اونجا که میدونیسم تصویرم دیده میشد لبخندی زدم و گفتم:

-سلام.من شیواهستم خواهر شیداجان میشه درو باز کنید…

-اجازه بدید…

متعجب یک قدم عقب رفتم.یعنی باید اول اجازه میگرفت بعد درو واسه من باز میکرد.چقدر مسخره…مگه زندان اوین بود!؟

چنددقیقه ای همونجا موندم تا اینکه دوباره از سمت آیفون صدایی به گوشم رسید:

-خانم بفرمایید داخل…

بالاخره درو باز کردن .هه! چقدر مسخره!
درو کنار زدم و رفتم داخل.اولین چیزی که توجه ام رو جلب کرد حیاط درندشت اون خونه بود.
حیاطی سرسبز و بزرگ…اونقدر بزرگ که میشد توش بازی فوتبال بازی کرد.
درو بستم و قدم زنان درحالی که مدام تمام دور و اطراف رو نگاه میکردم جلو و جلوتر رفتم….
دلیل اصلیم برای اومدن به اینجا باخبر شدن از حال شیدایی بود که نگرانش بودم.
نگران از بابت اینکه مبادا فرهاد اذیتش بکنه….

همینجوری داشتم اطراف رو نگاه میکردم که صدای شیدا از روبه رو به گوشم رسید:

-شیوا !؟ تو اینجا چیکار میکنی!؟

نگاهمو از ماشینهای ردیف شده برداشتم و زل زدم به شیدا که از روبه رو به سمتم میومد….
لبخند زدم و با خوشحالی ای که دلیلش دیدن شیدا بود گفت:

-سلااام خوبی!؟سالمی؟؟

رسید به یک قدمیم و با برانداز کردنم جواب داد:

-آره من خوبم…چرا فکر میکنی نباید باشم!؟

با صدای آرومی گفتم:

-اونجوری که فرهاد تورو از خونه برد من ترسیدم حتما یه بلایی سرت بیاره!

سرش رو تکون داد و گفت:

-نه…اونقدری عاشقمه که واسه اینکه ازش جدا نشم اذیتم‌نکنه.. بیا بریم داخل…بیا….

همه جای اون خونه برای من جای شگفتی داشت.درست عین سرزمین عجایب بود.
اسباب و وسایل، طراحی داخلی خونه،قاب عکسها، تابلوها….پرده های مخمل با طرح های کلاسیک….
مبلهای سلطنتی…

هرچقدر نگاه میکردم بیشتر شگفت زده میشدم و بیشتر متعجب که چرا همچبن خانواده ی بی نهایت مرفهی باخانواده ی ما وصلت کردن!؟
با ویشگون آروم شیدا نگاهمو از طرح های تزئینی و سقف کاذب های باحال سقف برداشتم وگفتم:

-هان چیه؟ چیشده!؟

خیلی آروم کنار گوشم گفت:

-داری چی رو یه ساعت نگاه میکنی تو!؟

یه نگاه کلی و اجمالی به اطراف انداختم و گفتم:

-خیلی خوشگل اینجا خیلی…قصریه واسه خودش.

با اندوهی که تازگیا میشد تو چهره اش دید گفت:

-دل باید خوش باشه وگرنه بزرگی کوچیکه خونه که اهمیت نداره…

آهسته و کنجکاو پرسیدم:

-اینجا چرا اینقدر خلوت شیدا !؟

راهنماییم کرد و ازم خواست که پله هارو باهاش بالا برم و بعد جواب داد:

-فرهاد و پدرش کارخونه هستن …

مکث کرد.نیشخندی زد ودرادامه گفت:

-مادرش هم همین چنددقیقه پیش آرایشگرای مخصوصش اومدن خونه تا موهاش رو رنگ کن…ناخنهاشو درست کنن…مژه هاشو تمدید کن ابروهاش رو اصلاح و میکرو کنن…

حیرت زده شدم از این سبک زندگی رویایی که همیشه سلک موردعلاقه ی من بود.
با تحسین سرم رو تکون داوم و گفتم:

-خوشبحالش…خیلی خوشبحالش….ای کاش یه روز منم اونقدری پولدار بشم که بدون بیرون رفتن اکیپ آرایشگرم بیاد خونه ام…

بی رمق خندید و نذاشت حرفم رو تموم کنم:

-آرزوهات شدن عین آرزوهای مامان …

اینو گفت و در اتاق بزرگشو برام باز کرد و گفت:

-برو تو…

رفتم داخل و با یکم فاصله از در ابستادم و محو تماشای اتاق خواب شیدا و فرهاد شدم.هیجان زده جعبه شیرینی رو گذاشتم تو دستای شیدا گفتم:

-وای عجب اتاقی…بزرگتر از خونه ی ماست…

صدای خنده هام تو اتاق پیچید.دویدم سمت تخت بزرگ و نرم و خودمو انداختم روش…بدنم بالا و پایین شد و من با چشمای بسته لبخند زدم..
شیدا در جعبه شیرینی رو باز کرد و پرسید:

-مناسبت این شیرینی چیه؟ فقط دیدن من!؟

اونقدر غرق تماشای اون خونه شوه بودم که به کل یادم رفت اصلا واسه چی اومده بودم اونجا…
نیم خیز شدم و باهیجان گفتم:

-وای یادم رفت بهت بگم…شیدا من بالاخره موفق شدم.من تونستم استخدام بشم

کنجکاوانه نگاهم کرد و پرسید:

-کجا!؟

-خب معلوم…توی به سرکت مدلینگ معروف….من به زودی یه مدل خیلی خیلی معروف میشم…یه مدل که عکسهاش همه جاهست..تصویرم میشه بک گراند گوشی ها…عکسم میره رو جلد مجلات و بیلبوردهای تبلیغاتی ..

یه تیکه شیرینی از داخل جعبه بیرون آورد و گفت:

-به سلامتی خانم بلند پرواز…این شیرینی خوردن داره.حالا کارت رو از کی شروع میکنی!؟

از روی تخت بلند سدم و رفتم سمتش و همونطور که وسایل آرایشی و ادکلنهای روی میزش رو یکی یکی برمیداشتم و نگاه میکردم گفتم:

-به زودی زود….دختر تو چقدر عطر و لوازم آرایشی برند داری…وای سایه چشم کایلی…رژلب کایلی…تو غرق رفاهی و بعد مدام قهر میکنی و میای خونه!؟

پوزخندی زد و زمزمه کرد:

“تو چه بدونی زندگی با مردی که دلخواهت نیست چه طعمی داره”

و بعدهم باگام های آروم سمت تک پنجره ی بزرگ اتاق رفت…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تب pdf از پگاه

  خلاصه رمان :         زندگی سه فرد را بیان می کند البرز ، پارسا و صدف .دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها همراه می شود . زندگی ای پر از فراز و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ناگفته ها pdf از بهاره حسنی

  خلاصه رمان :           داستان در مورد دختر جوانی به اسم نازلی کسروی است که بعد از فوت مادربزرگ و بعد از سالها دور به ایران برمیگردد، آشنایی او با جوانی در هواپیما و در مورد زندگی خود، این داستان را شکل می دهد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی

    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم، انگشتان کوچکم زنجیر زنگ زده تاب را میچسبد و پاهایم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یکاگیر

    خلاصه رمان:         ارمغان، تکنسین اتاق عمل که طی یه اتفاق مرموز از یک دختر خانواده دوست و برونگرا، تبدیل به دختر درونگرا که روابط باز با مردها داره، میشه. این بین بیمار تصادفی توی بیمارستان توجه‌اش رو جلب می‌کنه؛ طوری که وقتی اون‌و چند روز بعد کنار خیابون می‌بینه سوارش می‌کنه و استارت آشناییش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر بی شهرزاد

    خلاصه رمان:         یه دختر هفده‌ساله‌ بودم که یتیم شدم، به مردی پناه آوردم که پدرم همیشه از مردونگیش حرف میزد. عاشقش‌شدم ، اما اون فکر کرد بهش خیانت کردم و رفتارهاش کلا تغییر کرد و شروع به آزار دادنم کرد حالا من باردار بودم و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آیدا و مرد مغرور

دانلود رمان آیدا و مرد مغرور خلاصه: درباره ی دختریه که ۵ساله پدرومادرشوازدست داده پیش عموش زندگی میکنه که زن عموش خیلی بدهستش بخاطراینکه عموش کارخودشوازدست نده بارییس شرکتشون ازدواج میکنه که هیچ علاقه ایی بهم ندارن وپسره به اسرارخوانواده ازدواج کرده وبه عنوان دوست درکنارهم زندگی میکنن. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x