رمان دونی

رمان عشق صوری پارت 13

 

باگام های آروم سمت تک پنجره ی بزرگ اتاق رفت و از پشت شیشه خیره شد به حیاط…
این زندگی میتونست آرزوی هر دختری باشه و هرکسی رو وسوسه کنه اما ظاهرا شیدا جز اون دسته از دخترا نبود چون از هیچ لحاظی نسبت به این زندگی شوق نداشت و حتی حالا هم مامان رو مقصر ازدواج خودش می دونست.
دست به سینه و بدون اینکه نگاهی بهم بندازه گفت:

-مامان هنوزم با اون مرد ارتباط داره شیوا!؟

-آره…راه به راه برای هم کادوهای جورواجور میخرن هر کی هست خوب به مامان می رسه…

-در موردش تاحالا باهات صحبت کرده !؟

یکم از اون ادکلن خوش بو به لباسم زدم و گفتم:

-نه..اون اصلا اجازه نمیده کسی راجب مسائل خصوصیش حرف بزنه

بالاخره چرخید سمتم و پوزخند زنان گفت:

 

-هه…چقدرهم که خصوصیه…راه به راه باهاش اینور اونور میره و سکس میکنه اونوقت دوست نداره کسی تو کارهاش دخالت بکنه.مسخرس…اون هیچوقت مادرخوبی برای من و تو نبود هیچوقت…

از روی صندلی بلند شدم و گفتم:

-ولی هرچی که باشه مادرمون…

با نفرت و خشم و کینه گفت:

-مادری که بچه هاش براش ذره ای اهمیت نداشته باشن مادر نیست…اون همیشه پی عیاشی و رابطه های مختلف بود.همیشه از جوونی و خوشگلیش اوج استفاده رو بردو هنوزهم میبره…یادت که نرفته . حتی وقتی بابا بود با یکی دوتا مرد رابطه داشت …

نگاهی مضطرب به سمت درانداختم و بعد نگران گفتم:

-آرومتر…میخوای بشنون وازهمه ی مسائل خصوصیمون باخبر بشن…!؟

انگار که حرف مسخره ای شنیده باشه تلخ خندید و گفت:

-به خیالت اونا نمیدونن شیوا !؟؟ به خیالت شهره مادر فرهاد نمیدونه مادر گرامیمون چه جور آدمیه!؟ هان!؟اونا خیلی چیزا میدونن…خیلی بیشتراز من و تو…

مشکوک نگاهش کردم.واقعا اونا همچین چیزایی رو راجب خانواده ی ما میدونستن!؟ اگه میدونستن با این دبدبه و کبکبه چرا و چطور اجازه دادن پسرشون با شیدا ازدواج کنه…قطعا خوشگلی شیدا نمیتونست تنها دلیل محکم این موضوع باشه.
سوال توی ذهنمو به زبون آوردم و پرسیدم:

-اگه همچین چیزی هست و اونا همه چی رو میدونن پس چرا اونا حاضر شدن تو و فرهاد باهم ازدواج کنین!؟

دست به سینه شد و متفکرانه سرش رو تکون داد و گفت:

-نمیدونم…واقعا نمیدونم این واسه خودمم سوال…همه چیز جوریه که انگار چون فرهاد به من علاقه داره همچین اجازه ای دادن اما از طرفی شهره اونقدر رو فرهاد تسلط داره که بعضی چیزا غیرعادی بنظر میاد….اه ولش کن…نمیخواد راجبش حرف بزنی..

نگاهی به ساعت مچیم انداختم و بعد گفتم:

-منم دیگه باید برم خونه …فردا هم کلاس دارموهم اینکه باید صبح زود برم شرکت وای شیدا…نمیدونی دیاکو چقدر خوشتیپ و خوشگل بود…

کیفم رو برداشتم و پرسیدم:

-با من کاری نداری!؟ برم

لبخند کمجونی زد:

-نه…برو به سلامت!.

-مواظ بخودت باش و از بودن در این سرزمیت عجایب لذت ببر آلیس جان…

بالاخره خندید و بعد گفت:

-برو…برو که نخوری به تاریکی..

از شیدا خداحافظی کردم و بعدهم از اون خونه ی درندشت که فقط چنددقیقه طول میکشید تا حیاطش رو طی بکنی زدم بیرون….
باید زودتر خودمو می رسوندم خونه…

با تسویه کرایه از تاکسی پیاده شدم و تو تاریکی کوچه راه افتادم سمت خونه.
تمام فکر و ذهنم پی فردا بود.
پی اینکه چی بپوشم، چه آرتیشی انجام بدم و هزار مورد دیگه…ذهنم اونقدر درگیر بود که حتی خونه رو رد کردم.
خنده ام گرفت.چرخیدم و دوباره برگشتم عقب.دسته کلیدمو از تو جیب کوله ام بیرون آوردم و با باز کردن در رفتم داخل.
حتما مامان خوشحال میشه اگه بشنوه من بالاخره موفق شدم.شک ندارم.آخه اون خودش هم همیشه منو تشویق به اینکار میکرد حتی مدام ازم میخواست مثل خیلی از بلاگرهای دیگه واسه صفحه اینستاگرامم حسابی وقت بزارم و ازش درآمدزایی بکنم.
داشتم دسته کلیدرو باخوشحالی تو دستم بالا و پایین میکردم که حس کردم از داخل سرو صدا میاد.
صدای آه و ناله و گاهی خنده و حتی جیغ….
سرمو خم کردم و نگاهی به کفشهای مردونه ی جلوی در انداختم.
تنها و اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که مردی که مامان باهاش پنهونی رابطه داره الان دوباره اینجاست.
کفشهامو از پا درآوردم و بی سروصدا درو باز کردم و رفتم داخل…
پاورچین خودمو رسوندم به اتاق مامان و از سوراخ کنار دستگیره ی قراضه ودرب وداغون داخل رو نگاه کردم.
و اونجا بود که فهمیدم حدسم کاملا درست.اون مرد بازم اینجا بود و بازهم داشتن سکس میکردن.
اما ظاهرا من آخر فیلم رسیده بودم خونه.
چون از روی تن مامان اومده بود کنار و داشت قربون صدقه بدنش می رفت.
مامان جوون بود و زیبا…خیلی هم به خودش می رسید.قد بلند بود با هیکل پُر رنگ پوست سفید ، باسن بزرگ و سینه های نرم و درشتو موهای بلوند بلند…
اون یه اساتیل کاملا هالیوودی داشت و از لحاظ شباهت ظاهری شیدا بیشتر شبیهش بود تا من…
برای من که دیگه ارتباطهای اون اهمیتی نداشت چون بار اولم نبود که اونو توهمچین حالتی می دیدم.
راه افتادم سمت اتاقم.لباسهامو عوض کردم و بعد اومدم بیرون و اینبار سمت آشپزخونه رفتم.روی میز وسط آشپزخونه بساط چایی و قلیونشون حسابی به راه بود پس قبل اینکه من بیام تا تونسته بودن باهم حال کردن ازهمه لحاظ…
داشتم واسه خودم یه لیوان چایی می ریختم که هردو از اتاق اومدن بیرون….
اول با اون مرد که بگونم اسمش رهام بود چشم تو چشم شدم.
پوزخندی زدم و گفتم:

-سلام!

نگاهی به مامام انداخت.ظاهرا اصلا امتظار منو نداشت.البته اون بار اولش نبود که منو می دید .سرشو دوباره به سمت من چرخوند وبا تاخیر گفت:

-سلام…

مامان لبخندی مصنوعی زد و گفت:

-تو کی اومدی شیوا !؟

خیلی ریلکس جواب دادم:

-یه ده پونزده دقیقه ای هست!

سرشو تکون داد و با حلقه کردن دستش به دور بازوی اون مرد که حس میکردم ته چهرش آشناس گفت:

-آهان! شیوا جان این عشق من…رهام!

وقاحت مامان واسه من اونقدری عادی شده بود که نخوام مثل شیوا باهاش دعوا راه بندازم.لبخندی زدم و گفتم:

-بله…بار اولم نیست که میبینمشون…درهرصورت از دیدنتون خوشحالم

لبخند پررنگی زد و گفت:

-مرسی شیدا

-شیوا من شیوا هستم!

سر و دستش رو همزمان تکون داد:

-آهان اوکی.شیوا ! تو خیلی خوشگلی! کاش عروس من میشدی!

خندید و صدای خنده های باحالش توی کل خونه پیچید و بعد هم گفت:

-تا بعد شیوا..

-به سلامت!

مامان همراهیش کرد و من با پوزخند دور شدنشون رو از پشت سر تماشا کردم…

مامان همراهیش کرد و من با پوزخند دور شدنشون رو از پشت سر تماشا کردم.
من اصلا نمی فهمیدم این وسط چه اصراری هست که اون عین دخترای چهارده ساله مدام دوست پسرهای مختلف داشته باشه!؟
مگه اون مادر دوتا دختر نبود و بیوه ی مردی که چند ماه هم از مرگش نمیگذره!
شیدا درست میگفت.شکی نیست که اون حتی وقتی بابا زنده بود هم با مردای زیادی تیک میزد.
من برگشتم تو آشپزخونه و اون خوش خوشان اومد داخل.
داشت با خودش از سر خوشی زیاد ترانه ای زمزمه میکرد.من دلخور ودرحالی که دنبال یه کوفتی میگشتم تا بخورم گفتم:

-یک درصد باخودت فکر نمیکردی تگه بار همسایه ها راپرت این اومدن و رفتن هارو به صابخونه بدن چه اتفاقی میفته!؟ اگه بازم از اینجا بندازمون بیرون چی!؟

با تند خوبی گفت:

-به همسایه ها هیچ ربطی نداره و من هر وقت دلم بخواد هر پدرسوخته ای که بخوام رو میارم تو این خونه!

هیچی روی گار نبود هیچی…یعنی حتی به خودش زحمت نمیداد دست به سیاه و سفید بزنه.دلخور به سمتش چرخیدم و گفتم:

-تو یه مادری نه یه دختر 13ساله! همه اش درحال خوش گذرونی هستی…درحال وقت گذرونی…تمام وقتتو یا با ایین مرد و اون مردی یا خرید یا تفریح یا سفر…تو حتی به خودت زحمت نمیدی یه کوفتی درست کنی.من نباشم تو از گشنگی می میری…

پوزخند زد و با تکیه دادن دستش به کمر گفت:

-پیش شیدا بودی آره!؟

نمیدونم از کجا اینو فهمید یا حس کرد.شاید واسه اینکه تا قبل از این شیدا همیشه اینجور حرفهارو بهش میزد.

-چه ربطی به اون داره!

-ربطشو من خودم حالیت میکنم.پیش شیدا بودی!؟

-آره

اینبار هم پورخند زد و هم هیستریک شروع یه خندیدن کرد.بعدهم صداشو برد بالا و گفت:

-همین دیگه! پیش اون بودی که یه مشت شر و ور فرو کرده تو مخت…اصلا تو به چه حقی رفتی پیش اون هاااان!؟؟

متعجب نگاهش کردم و گفتم:

-یعنی چی!؟؟

داد زد:

-یعنی همینکه شنیدی! تو حق نداری بدون اجازه ی من بری پیش اون احمق…تو اصلا نباید بری پیش اون

از آشپزخونه اوموم بیرون و اینبار منم با صدای بلندی گفتم:

-تو هیچ معلوم چی میگی!؟؟ شیدا دخترت…ذره ای برات اهمیت نداره که ممکنه چه بلایی سرش بیاد!؟ تو اصلا خبر داری اون هیچ لذتی از زندگیش نمیبره!؟؟ خبر داری!؟؟ خبر داری شوهرش اون روز درو شکست و اومد اینجا و دخترتو به زور برد…!؟ هیچ میدونی دخترتو کتک زده بود!؟ تو چطور میتونی نسبت به همه ی اینها بیخیال باشی و فقط به سکس با اون مرد فکر کنی!؟ تو حتی اگه من غذا درست نکنم از گشنگی می میری چون تمام وقتتو یا مهمون هستی یا پارتی یا تفریخ! همه چیزتو من باید آماده کنم…تو فقط میخوری و میخوابی و با دوست پسرت حال …

قبل از تموم شدن حرفم دستشو برد بالا و کشیده ی محکمی حوالی گوشم کرد و بعد هم جیغ کشید و گفت:

-تو نباشی من از گشنگی میمرم توله سگ!؟؟؟ تو گه میخوری توروی من بلبل زبونی میکنی…پول عیاب ذهابتو من میدم…پول دانشگاهتو من میدم بعد توروم وایمیستی و چرت و پرت تحویلم میدی!؟؟ گمشو از اینجا بزن بیرون…
باید توروهم بندازم بیرون…باید شرتو کم کنم تا حالیت بشه تا الان به لطف کی زنده ای…

دستمو روی گوشم گذاشتم و با نفرت بهش نگاه کردم.
چی فکر میکردمو چیشد.
میخواستم خوشحالیم رو باهاش درمیون بزارم اما حالا…هه….حالا دیگه دلم نمیخواست حتی یک ثانیه هم اونجا کنارش بمونم….حتی یک ثانیه….

نگاه پر نفرتی بهش انداختم وبعد رفتم سمت اتاقم و درو با شدت خیلی خیلی زیادی بهم کوبیدم.اونقدر زیاد که خونه باهاش لرزید.
هنوزم اون بیرون داشت غر میزد:

-دختره ی چشم سفید احمق…من نباشم کی خرج قر و فرتو میده…اصلا به تو چه ربطی داره که من بخوام با کی باشم….با صدتا نر خر هم بخوابم تو مگه گه خوری…

جیغ کشیدم و داد زدم:

-من دیگه حتی ییک ثانیه هم توی این خونه نمیمونم….حتی یک ثانیه…اینجا بمونه واسه تو ودوست پسرات…

با عجله و عصبانیت مشغول پوشیدن لباسهام شدم.
دو دست لباس لوازم آرایشی و بقیه وسایل ضروریم رو ریختم تو کوله پشتی و بعداز اتاق اومدم بیرون…
گوشم گز گز میکرد و صورتم میسوخت.
دستشو تو هوا تکون داد و گفت:

-بروووو…برو به درک…برو به جهنم…برو اون بیرون تا عین سگ چخت کنن….تا بفهمی مستانه چیه و کیه …تا بفهمی اگه زنده ای به لطف من….
گه خور من شده…دختره ی هرزه…

درحالی که به سمت در می رفتم سرمو به سمتش برگردوندمو فریاد زدم:

-این خونه ی قراضه بمونه واسه خودت

با عصبانیت اومد سمتم و از پشت سر هلم داد و گفت:

-برو گورتو گم کن آشغال…نمیخوام ریخت هیچکدومتونو ببینم.عمرم رو صرف بزرگ کردن دوتا احمق شد…دوتا نمک نشناس بدرد نخور که دو قرون هم نمی ارزین….

چنان وجودم سرشاراز نفرت و خشم بود که دیگه ثانیه ای نتونستم موندن تو اون خونه رو تحمل کنم و با آگاهی از این موجود که هیچ خرابه ای رو واسه یه شب موندن ندارم کفشهامو پوشیدم و از اون خونه ی لعنتی زدم ببرون….

هوا سرد بود.صورتم میسوخت و اشکهام از چشمام سرازیر میشدن.
این تجربه ی اول بحث من با مامان نبود.من و شیدا همیشه این دعواهارو داشتیم اما اینبار دیگه کارد به استخون من رسیده بود.نمیتونستم…نمیتونستم تحملش کنم و اگه امشب اونجا می موندم از غصه می ترکیدم.

پیاده تا سر حیابون رفتم.راه به راه ماشینهای مختلف کنارمون ترمز میکردن و تیکه میپروندن حتی بعضیاشون نرخ میدادن…
چندساعتی ول تو خیابون چرخیدم ولی ازیه جایی یه بعد دیگه نمیتونستم به این چرخیدنهای بیخودی ادامه بدم چون دیگه جز خودم و گربه های ولگرد کسی تو خیابون پیدا نمیشد.
یه گوشه ایستادم ودرحالی که از سرما تو خودم مچاله شده بودم گوشی رو از جیب لباسم بیرون آوردم.
اول تصمیم گرفتم زنگ بزنم به شیدا و شب رو برم پیش اون ولی بعدش پشیمون شدم.
این فکر خوبی نبود.
نمیخواستم از همین الان براش تبدیل بشم به یه بحران و یه دردسر یا مایه ی خجالت پیش اون پدرشوهر و مادرشوهر پر افاده اش!

ذهنم از شیدا رفت سمت مونا اما نه….حتی رو اونم نمیشد حساب کرد.
یه کاره این موقع از شب بلند میشدم می رفتم پیش اون که چی….بعدا خانواده اش راجبم چه فکری میکردن آخه!؟؟
نه….نمیشد!
غمگین خیره بودم به یه نقطه که به ماشین جلوی پام ترمز کرد.
اونی که کنار راننده نشسته بود شیشه رو داد پایین و گفت:

-جوووون….سلام بر عروسک سرگردان درخیابان!

با انزجر رومو برگردوندم که دوباره گفت:

-عروسک…نمیای بالا!؟

با نفرت گفتم:

-گمشو یارووو…

اینبار راننده بود که سرش رو آورد جلو تا منو ببینه و همزمان گفت:

-اوه چه بداخلاق…نرخت بالاست!؟؟ قبول….شبی دویست…

داد زدم:

-گمشووووو….گمشووو عوضی….

صدای دادم تو خیابون پیچید.انگار تلافی کار مامان رو سر اوناخالی کرده بودم.یه چندتا فحش دادن و بعدهم رفتن پی کارشون…
نفس عمیقی کشیدم و بعدهم رفتم تو پیاده رو و تکیه دادنپم به درخت.
باید چیکار میکردم!؟
امشب رو کجا می رفتم…لعنت! لعنت….من فردا صبح باید برم شرکت دیاکو…
اما حالا حتی جای خواب هم ندارم.
تو فکر و خیال غرق بودم که یهو فکرم رفت سمت شهرام.
یعنی میشد یا میتونستم رو اون حساب باز کنم!؟؟
دستم با تردید روی اسمش ضربه زد. نمیدونستم کارم درسته یا نه اما این تنها راهی بود که داشتم….
تنها راه….

دستم با تردید روی اسمش ضربه زد.نمیدونستم کارم درست بود یا نه اما این تنها راهی بود که داشتم.
یعنی باید انتخاب میکردم.یا شهرام…یا خیابون…
شماره اش رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گرفتم.طول کشید تا جواب داد.وقتی هم جواب داد لحنش سرد بود و یخ!

-چیه!؟

همین شروع منو مایوس و پشیمون کرد.برای همین با تاخیر گفتم:

-س..سلام..
.

سردتر از قبل گفت:

-خب بعدش!؟

لحنش اونقدر سرد بود که دیگه رغبت نکردم اصلا حرفی بزنم و ترجیح دادم همونجا تو خیابون پرسه بزنم اما به این گه اخلاق رو نزنم واسه همین گفتم:

-هیچی خداحافظ…

گوشی رو با عصبانیت ودلخوری گذاشتم تو جیبم و دیگه چیزی نگفتم.لعنتی…انگار داشت با مزاحم تلفنی حرف میزد.
پسره ی عوضی! خب چی میشد اگه درست باهام حرف میزد!؟
چی میشد اگه مثل آدم احوالپرسی میکرد!؟
آخه چراااا….چرا اینقدر تلخ رفتار میکرد.
قدم زنان تو خیابون به راه افتادم تا وقتی که رسیدم به ایستگاه.
رو صندلی نشستم و دستهامو گذاشتم بین پاهام.
همچی تقصیر مامان…این آوارگی من تو این وقت شب تقصیر اون….اون زن خودخواه بیفکر!
تو فکر بودم که تلفنم زنگ خورد.
فکر کردم مامان واسه همین درحینی که میخواستم از جیبم بیرونش بیارم باخودم گفتم ” هه…چه زود پیگیر شدی مستانه خاااانم….”تصمیم داشتم اول رد تماس بدم و بعدهم کلا گوشی رو خاجوش کنم چون
فکر میکردم مامان اما وقتی صفحه گوشی رو نگاه کردم چشمم به شماره شهرام افتاد.
اولش میخواستم جواب ندم اما بعدش نتونستم:

-بله!

-زنگ زده بودی!؟

مکث کردم.باید میگفتم یا نه…سکوتم که طولانی شد خودش دوباره پرسید:

-با توام…چرا زنگ زدی…!؟

بی مقدمه رفتم سر اصل مطلب و گفتم:

-من تو خیابونم….

-الان!؟ الان تو خیابونی!؟ ساعت 12شب…

-با مامانم بحثم شد اومدم بیرون ..

اول صدای نفس عمیقش رو شنیدم و بعدهم جمله ی کوتاهش تو گوشم پیچید:

-آدرس اس ام اس کن بیام دنبالت

-باشه…

قبل از اینکه قطع کنم خیلی سریع گفت:

-ببین…برو یه جا وایسا کسی مزاحمت نشه…

این حرفش به دلنشین بود.آخه هیچکس تاحالا نگران من نشده بود.آهسته گفتم:

-باشه…

آدرس رو براش پیامک کردمو گوشی رو گذاشتم توی جیبم وبعد دوباره دستهامو گذاشتم بین پاهام تا یکم گرم بشم.
باید هر نوع خطر احتمالی ای رو یه جون می خریدم تا وقتی که اون سر برسه.
چه خوب که لااقل اون بود. واقعا چقدر خوب…اگه نبود امشب باید به کی رو میزدم!؟
اونقدر اونجا نشستم تا وقتی که یه ماشین جلوی پام ترمز کرد.شهرام ازش پیاده شد و اومد سمتم.
دست درجیب رو به روم ایستاد و بهم خیره شد و بعداز چنددقیقه سکوت و خیره نگاه کردن من پرسید:

-جای امنت اینجاست!؟ ایستگاه اتوبوس!؟؟؟

از روی صندلی بلند شدم و گفتم:

-نه تاکسی هست نه آژانس…کجا باید می رفتم!؟

-چرا وقتی زنگ زدی از همون اول نگفتی!؟

سر به زیر انداختم و گفتم:

-چون تو سرد جوابمو دادی…چون یه جوری رفتار کردی انگار من مزاحمت شده بودم

-زبون که داشتی از همون اول دردتو میگفتی…

-دلیل نگفتنمو گفتم…دوست نداری همینجا میمونم

پوزخند زد و گفت:

-خیلی خب نمیخواد ناز کنی…بیا برو سوار ماشین شو…

کیفمو برداشتم و بعد رفتم سوار ماشین شدم.ماشینی که داخلش گرم بود و سردی بیرون رو جبران کرد.
چند لحظه بعد اونم سوار ماشینش شد و پشت فرمون نشست….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ما دیوانه زاده می شویم pdf از یگانه اولادی

  خلاصه رمان :       داستان زندگی طلاست دختری که وقتی هنوز خیلی کوچیکه پدر و مادرش از هم جدا میشن و طلا میمونه و پدرش ، پدری که از عهده بزرگ کردن یه دختر کوچولو بر نمیاد پس طلا مجبوره تا تنهایی هاش رو تو خونه عموی بزرگش پر کنه خونه ای با یه دختر و دو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی

  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم بود! از صبح انگار همه چیز داشت روی دور تند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلشوره

    خلاصه رمان:       هم اکنون داستان زندگی پناه را تهیه کرده ایم، دختری که بین بد و بدتر گیر کرده و زندگی اش دستخوش تغییراتی شده، انتخاب مردی که برای جان خودش او را قربانی میکند یا مردی که همه ی عمرش عاشقانه هایش را با او رقم زده، ماجرایی سراسر عشق و نفرت و حسرت،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کفش قرمز pdf از رؤیا رستمی

  خلاصه رمان :         نمی خواد هنرپیشه بشه، نه انگیزه هست نه خواست قلبی، اما اگه عاشق آریو برزن باشی؟ مرد قلب دزدمون که هنرپیشه اس و پر از غرور؟ اگه این مرد قلب بشکنه و غرور له کنه و تپش قصه مون مرد بشه برای مقابله کردن حرفیه؟ اگه پدر دکترش مجبورش کنه به کنکور

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماهرخ
دانلود رمان ماهرخ به صورت pdf کامل از ریحانه نیاکام

  خلاصه: -من می تونم اون دکتری که دنبالشی رو بیارم تا خواهرت رو عمل کنه و در عوض تو هم…. ماهرخ با تعجب نگاه مرد رو به رویش کرد که نگاهش در صورت دخترک چرخی خورد.. دخترک عاصی از نگاه مرد،  با حرص گفت: لطفا حرفتون رو کامل کنین…! مرد نفس سنگینش را بیرون داد.. گفتنش کمی سخت بود

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی

    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم، انگشتان کوچکم زنجیر زنگ زده تاب را میچسبد و پاهایم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
SAROLA666
SAROLA666
3 سال قبل

زودتر پارتا رو بزار خووو 😭😭😭

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x