صاف تو چشمهای بی احساسش که به حالت نکاهش برندگی و تیزی میدادن نگاه کردم و پرسیدم:
-مثلا!؟
رک و صریح و بدون مکث جواب داد:
-مثلا بچه! خیلی وقته از ازدواجتون گذشته!
پسر من 28سالشه…در خوشبینانه ترین حالت ممکن باید اینطور تصور کرد که قراره همچین احتلاف سنی ای با بچه اش داشته باشه!؟
هه…تازه اگه اون بچه جنسیتش دختر نباشه!
گاهی حس میکردم باید بجای شیطان بگم خدا منو از شر این زن درامان نگه داره.
چطور میتونست اینقدر وقیح و خشک و عصبی باشه!؟
سگرمه همو زدم توی هم و گفتم:
-من فعلا آمادگی بچه دار شدن رو ندارم…
پوزخندی زد و به طعنه پرسید:
-نداری یا نمیتونی؟ ها؟ بهتره تکلیف رو مشخص کنی.
فرهاد باید صاحب پسر بشه اگه نمیتونی بگو تا فکری به حال این مشکل کنیم و لااقل بفرستیمت پیش یه دکتر حاذق و کاربلد
هر کلام این زن بدتر از هزار نیش مار بود.
دلم نمیخواست بیشتر از این باهاش همکلام بشم.
سکوت کردم و اون وقاحتش رو به حد رسوند و گفت:
-امیدوارم لااقل عرضه ی اینکه یه پسر واسش بزایی رو داشته باشی.
چون اینو گفت سرمو به سمتش چرخوندم و با نفرت نگاهش کردم.
چطور به خودش اجازه ی همچین حرفهایی رو میداد؟
لب باز کردم که جوابشو بدم:
-شما چطور…
نذاشت کلامم رو ادامه بدم.با بدجنسی پرید وسط حرفم و گفت:
-یک ماه بهت فرصت میدم که باردار بشی.فقط یک ماه….
با بدجنسی پرید وسط حرفم و گفت:
-یک ماه بهت فرصت میدم که باردار بشی.فقط یک ماه.
به صورت جدی و درهمش خیره شدم بدون اینکه بدونم در همچین لحظه و موقعیتی باید یه همچین آدمی که خط و نشون میکشید و تعیین میکرد چه زمانی باید باردار بشم چی باید بگم !؟
به آدمی که میخواست کنترل زندگی منو دست بگیره و توقع داشت در جواب تمام امرو نهی هاش تنها یک کلمه بگیم.چشم…
دندونام روی هم سابیده شدن و پره های بینیم بازو بسته میشدن.
کارد میزدن خونم درنمیومد.
از درون فرقی با یه نارنجک بدون ضامن نداشتم اما اون لحظه تمام انرژیمو گذاشتم برای اینکه فوران نکنم و تا مرز افنجار پیش نرم.
پیرهنم رو تو چنگ فشردم و پرسیدم:
-و اگه نشم چیکار میکنین!؟
از اونجایی که توقع نداشت همچین جوابی ازم بشنوه حسابی از سوالم جا خورد و کفری شد.
از چشمهاش میخوندم که دلش میخواد سرمو ببره و بزاره رو سینه ام.
که اگه زورش می رسید دریغ نمیکرد.
براق شد تو چشمهام و گفت:
-خیلی دوست داری بدونی چیکار میکنم !؟ عجله نکن…خودت میفهمی!
فقط بدون که یک ماه بیشتر بهت فرصت نمیدم.
تو اینجا نیومدی که از صبح تا شب بخوری و بخوابی…
تو زن فرهادی و اگه میخوای زنش باقی بمونی باید براش پسر بیاری!
میفهمی؟
پسر…وارث!
میفهمی؟
پسر…وارث!
پشت چشمی نازک کرد و بدون اینکه منتظر شنیدن حرفی از من باقی بمونه از اتاق بیرون رفت.
انگشتهام شل شدن و پیرهن از دستم افتاد روی زمین…
شقیقه هام تیر کشیدن و وسط پیشونیم دردی پیچید که زمین گیرم کرد.
خیلی آروم رو لبه ی تخت نشستم.
دستهامو دو طرف شقیقه هام گذاشتم و چشمهامو رو هم فشردم.
چرا من باید از همه هم زخم میخوردم و هم زخم میشنیدم!
از مادرم،از شهره، از فرهاد از فرزاد…
همه ی آدمای دور و اطرافم انگار عزمشون رو جزم کرده بودن که دمار از روزگارم دربیارن.
کاش میتونستم دل بکنم از این زندگی.
کاش راه نجاتی بود!
-شیدا…عزیزم…
صدای فرهاد رو که شنیدم سرم رو بالا گرفتم.
زبون باز کردم تا داغ دل و خشممو روی اون خالی کنم.
یا حتی سرش داد و هوار بکشم و بهش بگم این عطر و این موی زنونه این وسط چیکار میکنه اما در لحظه منصرف شدم.
اگه حاشا میکرد و باز مثل همیشه خودص رو طلبکار میکرد و منو بدهکار چی؟
دیوار حاشا بلند بود.
خیلی هم بلند بود…
من هم جون و توانی برای اعتراض نداشتم.
یعنی حالم، حال دعوا نبود!
نگاهی به من و پیرهن خودش انداخت و به گمون اینکه میخوام لباسهاش رو جمع و جور کنم لبخندی زد و گفت:
-شما زحمت نکش بانو! این همه خدمتکار تو این خونه ان که ماهی خداتومن از من پول میگیرن تو چرا میخوای لباس منو مرتب کنی!؟
تنبلشون نکن!
بهش نگاه کردم بدون اینکه حرفی بزنم.
رفت سمت آینه.
انگشتهاش رو به لای موهاش کشید و رو به بالا جمعشون کرد و همزمان گفت:
بهش نگاه کردم بدون اینکه حرفی بزنم.
رفت سمت آینه.
انگشتهاش رو به لای موهاش کشید و رو به بالا جمعشون کرد و همزمان گفت:
-میای با ما شله زرد بخوری؟!
قبل از اینکه بگم نه لفظ ” ما” گفتنش یکم کنجکاوم کرد.
چرا جمع میبست !؟
بی حوصله جواب دادم:
-اگه منظورت پدر و مادر گرامیت هست نه!
جرخید و اینبار بجای آینه نگاهش رو دوخت به من و گقت:
-نه.من و تو و فرزاد …
حرف از فرزاد که شد باز حال و هوام عجیب شد و نفسم توی سینه حبس.
مگه مم باخودم و اون قرار نذاشتم دیگه بهش حتی فکر هم نکنم پس الان چرا باز هوایی شدم!؟
آب دهنم رو قورت دادم و پرسیدم:
-فرزاد !؟ فرزاد چرا اومده اینجا ؟
دستهاش رو تو جیبهای شلوارش فرو برد و جواب داد:
-یه سری حساب و کتاب با بابا داشت
اومدن به اونا رسیدگی کنن.
شله زرد هم داریم چه شله زردی…میای بخوری !؟
فکرهای زیادی به سرم زد.
دلم میخواست از این شیدای افسرده فاصله بگیرم.
دلم میخواست اون فرزاد لعنتی حتی یک درصد هم باخودش به این نتیجه نرسه که من بدون اون چقدر حالم زاره و دنیام تیره و تار….
باید بدونه اینطور نیست.
باید بدونه من خوبم.
من عالی ام!
از جا بلندشدم و گفتم:
-آره تو برو منم لباسمو عوض که کردم میام!
لبخند زد و گفت:
-باشه! پس منتظرتم!
فرهاد که رفت بیرون دویدم سمت آینه و نگاهی به صورت خودم انداختم.
سفید و بی روح بود!
به تغییر احتیاج داشتم.
به اینکه جونی به این صورت بدم.
سر انگشتهامو رو پوستم کشیدم و نگاهی به چشمهام انداختم.
شاید یا یکم رژ و یه خط چشم کمرنگ بشه به این صورت جونی داد!
کمرم رو صاف نگه داشتم و پا تند کردم سمت کمد لباسها.
باید متفاوت تر از همیشه پیش چشمش ظاهر میشدم.
متفاوت تر، سرحالتر و شبیه به کسی که دیگه عاشق نیست….
آروم آروم از پله ها پایین اومدم.
صدای تپش قلبم رو توی سینه ام میشنیدم.
درونم ساکت نبود.پر بود از جنگ و هیاهو …پر بود از بگو مگو…
باخودمگفتم:
“آروم باش..آروم باش شیدا…تو به خودت و به اون قول دادی دیگه هرگز بهش فکر نکنی.دیگه دوست داشتنش رو ادامه ندی…نترس! از چشم تو چشم شدن باهاش نترس…از دیدنش نترس..تمومش کن این عشق اشتباهی رو.تمومش کن این علاقه ی یه طرفه رو”
پامو از آخرین پله پایینگذاشتم و به سمتشون رفتم.
تمام اون لحظاتی که داشتمبهش نزدیک و نزدیک تر میشدم ثانیه ای به خودم اجازه ندادم سوی چشمم به سمتش بره…
باید میشدم یه شیدای دیگه.
یه شیدای جدید.
و این شیدای جدید نباید ذره ای دلش برای فرزاد بلرزه حتی اگه باهاش چشم تو چشم شد!
حتی اگه از طرف فرزاد یه لبخند یا یه رفتار با محبت دریافت بکنه.
نزدیک که شدم حین نشستن رو صندلی گفتم:
-سلام!
بهش نگاه نکردم اما سنگینی نگاه های اون و حتی فرهاد رو هم روی خودم کاملا احساس کردم.
چند لحظه بعد صدای ضعیفش رو شنیدم که جواب سلامم رو داده بود.
اهمیت ندادم و خودمو بیشتر به فرهاد نزدیک کردم.
چشمهاش مدام با تحسین و لذت روی صورت و ظاهرم به گردش در میومد.
پیرهنی رو پوشیده بودم که خودش برام خریده بود.
یه پیرهن
لبخند زدم و رو به فرهادی که درست کنارش نشسته بودم پرسیدم:
پیرهنی رو پوشیده بودم که خودش برام خریده بود.
یه پیرهن
لبخند زدم و رو به فرهادی که درست کنارش نشسته بودم پرسیدم:
-خب شله زرد من کو !؟
آب دهنش رو قورت داد و دستشو دراز کرد و همزمان با برداشت کاسه ی شله زرد و گرفتنش به سمتم گفت:
-چقدر این پیرهن بهت میاد!
لبخندی زورکی اما دندون نما زدم.
این پیرهن نازک سفید رنگ که سر آستینهای کوتاه و یقه ی گشادش با پارچه ی دیگه ای از رنگ طلایی کارشده بود رو خودش برامگرفت اما من هیچوقت ازش استقبال نکردم.
ظرف شله زرد رو ازش گرفتم و با ماچ کردنش اون همجلوی پدر و برادرش گفتم:
-مرسی عزیزم…
هنگ کرد.جوری نگاهم میکرد انگار این خودم نیستم که دارم باهاش حرف میزنم.
خب البته حق داشت.
این شیدا،شیدای همیشگی نبود.
یا شاید بهتر بود بگم شیدایی که همیشه میشناخت نبود.
بدون اینکه حتی پلک هم بزنه با حالتی از تعجب و جاخوردگی گفت:
-نوش جونت!
قاشق رو برداشتم و سرحوصله مشغول خوردن شله زرد شدم.
دلم خوش بود؟ نه نبود…فقط داشتم نقش بازی میکردم.
میخواستم به فرزادی که اصلا بهم اهمیت و پا نمیداد بفهمونم میتونم یکی بشم عین خودش…
میتونم نادیده اش بگیرم و بهش توجه نکنم.
میتونم بهش اهمیت ندم و میتونم نخوامش!
پدرش کاغذهای توی دستش رو به سمت فرزاد گرفت و گفت:
-خب! نظرت درموردشون چیه!؟
پدرش کاغذهای توی دستش رو به سمت فرزاد گرفت و گفت:
-خب! نظرت درموردشون چیه!؟
فرزاد خم شدو بدون هیچ حرفی برگه ها و فرمهایی که پدرش دستش داده بود رو برداشت.
وقتی کاملا مطمئن شدم حواسش پی من نیست از گوشه چشمنگاهش کردم.
اخمهاش بدجور توی هم بودن و هر چند ثانیه یکبار هم دستشو با حالتی کلافه روی ته ریشش میکشید.
سرمو بالا گرفتم.
قاشق رو بالا آوردم و خطاب به فرهاد پرسیدم:
-میخوری!؟
اون که هنوز هنگ رفتارهای من بود سرش رو تکون داد و گفت:
-آره بابا نیکی وپرسش؟!
دهنش رو وا کرد و من قاشق خودمو توی دهنش فرو بردم.
یکمش رو که خورد قاشق رو پس کشیدم.
خندید و پرسید:
-هه چرا همچین میکنی توله!؟
سرم رو کج کردم تا موهای آویزون بشن و بعد لبخندی روی صورت نشوندم و جواب دادم:
-میخوام دهنیتو بخورم…اینجوری مزه اش بیشتر!
اون خندید ولی فرزاد کلافه تر شد.
انگار که اصدا نفهمه داره چیکار میکنه یا تمرکزش رو از دست داده باشه خطاب به پدرش گفت:
-باید ببرم خونه و با دقت بیشتری بررسیشون کنم!
پدرش بلندشد.پاکت سیگار و فندکش رو برداشت و گفت:
-اینا فررا به درد من نمیخوره…من میخوام الان بفهمم چی به چیه….
همین حالا فرزاد. همین حالا به من جواب مشخص بده…
بلند شد و چند قدمی فاصله گرفت و شروع کرد سیگار کشیدن.
دستمو دور کمر فرهاد حلقه کردم و سرمو گذاشتم رو شونه اش و با ناز گفتم:
-اگه گفتی الان چی میچسبه فرهاد؟
محو تماشام جوتب داد:
-نه تو بگو…
اینیار نه آهسته بلکه با صدای بلند ،جوری که به گوش فرزاد هم برسه گفتم:
-یه رابطه ی داااااغ….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
الان فقط یه عوضییییی گفتن کشدار میچسبه شیدااا جووووون😐
خوبه خوبه
حسادت فرزادو میخاد تحریک کنه بعدم بیفته دنبال اینک موی بلوند مال کیه عطره کیه و بعد هم طلاق و دوباره رابطه با فرزادی ک خر میشود و شیوام ک باید صبر کنه تا حدودی داره خوب پیش میره
خسته نباشی گل
فرهاد واقعا با کسی هست؟ ینی به شیوا خیانت کرده یا شیوا رو دوس داره ؟ من از پارت ۱۳۵ شروع کردم به خوندن نمیدونم میشه بگید
اره ی دختر خیابونیه ک به صورت تصادفی دیدتش درارتباطه. اسم دختره رو هم یادم رفت چی بود
چند روزی پارت میزارین؟؟
بعد رمان دیگه ای نداری فقط همینه ؟؟دیگه نمی نویسی؟؟
یا رمان های شبی به این رو اسمشونو بگین بخونیم مثل همین باشه
اسم دختره رزا بود
نمی تونم بگم نخونی یا نه؟ بعضی جاهاش خیلی قشنگ میشه
اره فرهاد با یه خیابانی رابطه داره
یک فرد تعصبی و عصبانی
شیوا رو هم دوست داره ولی رابطه جنسی براش مهم هست
و شیوا چون دوستش نداره علاقه ای به رابطه باهاش نداره
و اینکه ننش خیلی فضوله به قول خودمون پرش میکنه
وقتی به شیدا میرسیم حالم بهم میخوره شیدارو ولش کن آدم بشو نیس همون شیوا رو ادامه بده که داره آدم میشه
شیدا خانم هم بشینه حسادت فرزاد رو دربیاره فرهاد هم با چی بود رز ،شیرین بره اینم بمونهههههه
حالم از رمان دیگه بهم خورد
بای
وای دیگه نمیتونم حماقت و بچه بازیای شیدا رو تحمل کنم.. یه آدم با شکستاش بزرگ میشه ولی این بچه تر میشه هی..
بااحترام دیگه ادامه نمیدم رمان رو.. خسته نباشی نویسنده و ادمین جون.
😂همین ک برن توی اتاق شیدا به گوه خوردن میوفته
وای خدا چقدر شیدا تخته و کینه ای طوره😂
رابطه داااااغ🤣🤣🤣
کاش من جای شیوا بودم🙃😅