تو کی هستی مگه که به خودت جرات زدن همچین حرفهایی رو میدی؟
کی هستی جز یه دختر بدبخت بیچاره !؟
زبونمو توی دهنم چرخوندم و به داخل لپم فشارش دادم و گفتم:
-راست میگی…من خیلی بدبختم.اگه نبودم که…
من مکث کردم و اون با همون لحن تند و گزنده اش گفت:
-شرم نکن…حرفتو بزن…تو که سه متر زبون داری.
زبون درازتو بیار بیرون و حرفتو بزن…
نبودی که چی ؟!
من اگه بدبخت نبودم که گیر این قوم نمیفتادم.
من میتونستم یه زندگی دیگه داشته باشم.
اصلا میتونستم آزاد باشم.رها…
شاد..
بی دغدغه…رها…
شاید اگه اونا منعم نمیکردن به عنوان شاگرد اول دانشگاه الان واسه خودم کسی شده بودم.
اما الان چی هستم !؟ هیچی…هیچی جز یه دختر بدبخت مفلوک.
یه اسیر…یه زندانی…
آب دهنمو قورت دادم و فقط گفتم:
-از اینجا برو بیرون!
پوزخندی عصبی زد.تحمل حضور منو نداشت و همیشه جوری بود انگار به من لطف کرده اجازه داده زن پسر خل و چلش بشم.
نگاه های سنگینم رو نگاه های گستاخانه قلمداد کرد.
دندوناش رو روی هم سابید و گفت:
-تو تنها یک وظیفه داری…اینکه برای پسرم یه پسر بیاری و تا آخر عمرت کنیزیشون رو بکنی!
هیچوقت بهت اجازه نمیدم اوقات فرهاد منو تلخ بکنی
و تو…
وتو دختره ی پررو…
گرچه اصلا و ابدا لایق فرهاد من نیستی اما یادت باشه اگه زندگی رو برای فرهادم سخت بکنی منم زندگی رو واست جهنم میکنم!
گرچه اصلا و ابدا لایق فرهاد من نیستی اما یادت باشه اگه زندگی رو برای فرهادم سخت بکنی منم زندگی رو واست جهنم میکنم!
هیستریک خندیدم.
کمی تعجب کرد و حتی پشت چشمشو واسم نازک کرد و تابی به ابروش داد تا نگاهش گزنده تر بشه.
خدای من!
جوری حرف از جهنم میزد انگار الان تو بهشت بودم.
چه اعتماد به نفسی داشت این زن…
چه بادی تو غبغبه مینداخت ک چه جهنم جهنمی میکرد!
خنده های لش و هیستریکم که تموم شد گفتم:
-خودتو به زخمت ننداز..من همین حالا هم تو جهنمم!
چشمهاش رو تنگ کرد و پرسید:
-چیییی؟!
جایی که تو پسر عوضی و و شوهرت باشین به خیالت میتونه جایی غیر از جهنم باشه!؟
چون اینو گفتم دستشو رو قلبش گذاشت و گفت:
-هاااااه! چی؟ ت…تو…توی گیس بریده صاف صاف تو چشمهای من نگاه میکنی و به من و شوهرم توهین میکنی !؟
وقتی این جمله رو گفت فرهاد اومده بود داخل.
یه نگاه به من و یه نگاه به مادر فوق عصبانیش انداخت و بعددرو بست و پرسید:
-چه خبره ؟چی شده مامان؟
شهره عمدا سینه اش رو چنگ زد و گفت:
-قلبم…قلبم…
فرهاد هول زده پرسید:
-قلبت؟ قلبت چیشده مامان؟
شهره با حالتی دردآلود و کاملا ساختگی گفت:
-قلبم درد گرفت از اینهمه توهین بی احترامی به من و پدرت.
هیچوقت فکر نمیکردم روزی این دختر نمک نشناس الطاف مارو فراموش کنه و اینطور گستاخانه و مستقیم به ما توهین لکنه…آخ …آخ قلبم…
بیخودی شلوغش کرده بود.
میخواست پیاز داغ ماجرایی که خودش آغازگرش بود رو زیاد کنه.
فرهاد دوید سمتش.
تو بغل گرفتش و همزمان خطاب به من با عصبانیت پرسید:
-چی به مامان گفتی هاااات؟
چیگفتی که اینقدر حالش بد شد؟ آخه اصلا تو سگ کی باشی که بخوای به خانواده ی ما توهین کنی کثافت…
از خودم دفاع نکردم.
نکردم چون برام مهم نبود قراره چی پیش بیاد…
فرهاد با تاسف روبه مادرش گفت:
-من ازتون معذرت میخوام.خودم آدمش میکنم…بهتون قول میدم…
شهره با پوزخند گفت:
-خشت اول این دختره کج گذاشته میشه چطور میشه درستش کرد ؟
فرهاد یه نگاه ترسناک به من انداخت و بعد هم با اشاره به خودش گفت:
-من درستش میکنم…شما برو..برو و یه آب قند بخور!
مادرش رو از اتاق بیرون فرستاد و بعد درو قفل کرد و با باز کردن و بیرون کشیدن کمربندش قدم زنان اومد سمت من و با حالتی برافروخته از خشم گفت:
-خودت خواستی شیدا…خودت خواستی رفتار من باهات این باشه خودت!
پوزخندی تلخ زدم و گفتم:
-هر غلطی دلت میخواد بکن عوضی…فقط بدون تو هیچوقت نمیتونی منو تا آخر عمرت داشته باشی!
چون این رو گفتم عصبی تر شد.صداش رو واسم بالا برد و با عصبانیت داد زد:
-خفه شو ….
سرمو به سمتش چرخوندم و مثل خودش با صدای بلند داد زدم:
چون این رو گفتم عصبی تر شد.صداش رو واسم بالا برد و با عصبانیت داد زد:
-خفه شو ….
سرمو به سمتش چرخوندم و مثل خودش با صدای بلند داد زدم:
-خفه نمیشم…اینو خوب یادت بمونه! نمیتونی منو داشته باشی.شاید جسمم رو اینجا جبس کنی اما هیچوقت عشق و روحمو نمیتونی…هیچوقت!
با همون صدای بلند خطاب به من گفت:
-تو متل منی و من داغ جدا شدنت از خودمو روی دلت میزارم…
با تاسف به چشمهاش خیره شدم.
واقعا چرا میخواست منی که ذره ای بهش علاقمند نداشتم رو پیش خودش نگه داره اون هم وقتی نیازهاش رو با یکی دیگه برطرف میکرد!؟
دندونامو روی هم سابیدم و گفتم:
-برو به درک…
این حرف آتیش خشمش بیشتر شد.دستشو بالا برد و داد زد:
-دهنتو ببند کثافت…
بعد از کشیدن اون داد بلند و گفتن این کلمه فقط چند ثانیه نیاز بود تا به سمتم حمله ور بشه و با کمربندش بیفته به جونم.
جیغ نکشیدم.
حتی اعتراض هم نکردم.
دستهام رو سپر سر و صورتم کردم و اجازه دادم اونجوری خودش رو خالی بکنه.
ذره ذره قامتم خم و خمتر شد.
سایه حضور بعضی هارو پشت در می دیدم.
اما هیچکس اهمیت نمیداد.
هیچکس ار آدمای اون خونه واسشون مهم نبود این جا تو این اتاق داره چه بلایی سرم میاد….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلیم عالییییییی ففط ی راه پیش پای این شیدا بدبخ بزار
خسته نباشی گلمممممم
دستت طلا هیجان داره رمان ولی انصافا خیلییی حرص میخوریممممم کاری کن حال این فرهاد عوضی گرفته شه یکم آروم شیم . یکم دل و جرعت به شیدا بده کاری ک بایدو بکنه
جیییییییییغغغغغغغ آخهههههه چرا این فرهاد انقد لجنه😡 نویسنده جان عزیزت درست کن این داستانو هروقت میام میخونم کلی حرس میخورم از دست اینا شیدا خیلی راحت میتونه ازش طلاغ بگیره و خلاص شه 😑
اقاااا
از این شیدا بکشید بیروننننن
بخدا سر همین پارت بس که حرص خوردم
دوتا جوش بد زدم 🤌😶
من اگه به جای شیدا بودم از فرهاد طلاق میگرفتم و یه کشیده ای هم به صورت اون و مادره کثافتش میزدم…..
وایییی از بس حرص خوردم تو این پارت ک نگووو😤😑
لعنت به اونایی که فک میکنن چون زنه باید مث برده رفتار بشه باهاش… لعنت ب این عدالت… فک میکنن بجز چشم وبله چیز دیگه ای نباید بشنون
حرفتون خیلی قشنگ بود👌
به این زندگی نمیگن خوده فرهاد هرزه هر غلطی میکنه و کتکاشم به شیدا میزنه چرا واقعا طلاق نمیگیره منتظره چیه تو این زندگی حالا من کاری ندارم که فرزاد و دوست داره ولی دیگه بدیهای فرهادم درحق شیدا واقعا خیلی افراطیه مادرشم که دیگه بدتر واقعا غیر قابل تحملن.