خم شد و بطری آب معدنی رو با عصبانیت گذاشت رو میز و گفت:
-در رفتنی در کار نبود.سوالت جواب نداشت.
حاصل تخیلات خودته!
با عصیانیت گفتم:
-میدونی که نیست…آره.
شما از خدات بود که منو به اون فرهاد آشغال بدی تا از شرم خلاص بشی.
به دختر کمتر زندگی بهتر…. اما قبل از همه ی اینها پای اجبار هم درمیون بود.
نگو که چرت میگم!
سرش رو آورد جلو و گفت:
-اتفاقا چرت میگی! الانم بهتره پاشی و از اینجا بری چون من هیچ جوابی ندارم که بهت بدم
خواست بلند بشه که عینک آفتابی رو از روی چشمهام برداشتم و بعد با اشاره به کبودی دور چشمم گفتم:
-این زندگی منه…هرروز حبسم توی یه خونه.
هرروز داد و بیداد توهین کتک تحقیر…
مثل اسیرم.
یه اسیر که هیچ حقی نداره…یه اسیر که حتی بیرون اومدنش از خونه هم یه لطفه…
شیوا مات ومبهوت تماشام کرد و مستانه از رفتن منصرف شد.
هر چند میدونم کبودی زیر چشمم ذره ای براش اهمیت نداره.
نفس عمیقی کشید و بعد دست به سینه گفت:
شیوا مات ومبهوت تماشام کرد و مستانه از رفتن منصرف شد.
هر چند میدونم کبودی زیر چشمم ذره ای براش اهمیت نداره.
نفس عمیقی کشید و بعد دست به سینه گفت:
-از بی عرضگیت هست! مرد ها همه از دم احمقن و قلق دارن!
زن زرنگ قلق مرد رو میگیره تو دستش و یه قلاده میندازه دور گردنش ..
زن هزار سلاح داره! از زبون و اشک و لای پاش گرفته تا ناز و عشوه و چرب زبونی!
اینکه تو عرضه نداشتی یه قلاده بندازی گردن اون احمق مقصر فقط خودتی و بس!
اینکه بین شما دوتا اونی که زور میکه اونه نه تو بازهم مقصر خودتی...
حالم از این تعبیرهاش بهم میخورد. از این تعبیرهایی که فقط به درد خودش میخوردن!
تعبیرهایی که منو رسونده بودن به این مرحله از بدبختی!
دندونامو روی هم فشردم و با عصبانیت گفتم:
-من جواب سوالمو میخوام و تا بهم نگی از اینحا پامو بیرون نمیزارم
با عصبانیت گفت:
-تو چی رو میخوای بدونی؟! اصلا چی وجود داره که بخوای بدونی؟
دستامو مشت کردم و گفنم:
-اینکه چرا وادار شدم با یه روان پریش ازدواج کنم و اینجوری تباه بشم و روز به روز و ذره به ذره آب بشم
سرد نگاهم کرد و گفت:
-بهتره از اینجا بری چون من هیچ جوابی برای سوالت ندارم.
قاطع و جدی گفتم:
– مطمئن باشم تا جواب سوامو نگیرم پامو از این خونه ی لعنتی بیرون نمیزارم….
تحکم و جدیت من بالاخره باعث شد اون کوتاه بیاد….
تحکم و جدیت من بالاخره باعث شد اون کوتاه بیاد.
وقتش بود که حرف بزنه حتی اگه زدن اون حرفها و پرده برداری از حقیقت به نفعش نباشه چون اگه اینکارو نمیکرد هیچوقت پامو از اون خونه بیرون نمیذاشتم.
من حقم بود…
حقم بود بدونم چرا این ستم رو درحقم کردن!
اونقدر بهش خیره موندم تا بالاخره یه نفس عمیق کشید و بعد گفت:
-پدرتون کاراگاه دوخت و دوز کیف و کفش چرم داشت
با کلی قرض و وام راه انداخته بودش…
همه چیز یا چکی بود یا قرضی یا قسطی…از چرخها گرفته تا چرمها و کلا هر چیزی که توی تولیدی بود.
کیف تولید میکردن…کفش تولید میکردن…کمربند و همینجور چیزا.
اوضاع داشت خوب پیش میرفت تا اینکه سیمهای برق تولیدی بخاطر کهنگی و قدیمی بودن اتصالی میکنن و یه شبه همچی میره رو هوا…
مکث کرد.انگار مرور این اتفاقها واسه خودش هم سخت بود.
لبخند تلخی زد و ادامه داد:
-اون شب فقط تولیدی نبود که رفت رو هوا…زندگی ما هم باهاش دود شد!
تولیدی بیمه نبود.هیچکدوم از وسیله ها هم بیمه نبودن.
بابات موند و کلی قرض و بدهی و چک های پاس نشده.
حتما از اون روزا یه چیزایی یادتون هست.
تو 10 سالت بود و شیوا 8 سال…
حتما از اون روزا یه چیزایی یادتون هست.
تو 10 سالت بود و شیوا 8 سال…
باباتون افتاد زندان …یه سال زندون بود تا وقتی که اینو اونو واسه واسطه کردیم چندتا از طلبکارا رضایت بدن بیاد بیرون بره دنبال پول یه چیزی گیر خودشون بیاد.
به واسطه ی یکی از دوستاش تو کارخونه ی معتمد دستش بند شد…
معتمد چند تا از بدی های پدرتون رو داد.چندتا که نه خیلی هاشون رو به این شرط که پدرت مهر و امضا بده تو رو به پسرش بدیم!
با چشمهای لباب از اشک و لبهای لرزون پرسیدم:
-و شما هم اینکارو کردین؟
خودخواهانه پرسید:
-راضی بودی باز پورت برگرده زندان؟
من فرش زیر پام رو هم فروخته بودم.
تو یه سالی که اون تو بود جگرم خون شد واسه پر کردن شکمتون!
اون روزا که یادتون نرفته!
این عادلانه نبود.این اصلا عادلانه نبود.
دستمو روی قلبم گذاشتم و به آرومی فشردم و با همون لبهای لرزونم گفتم:
-این حق من نبود…تاوان اون بدی هارو من نباید می دادم!
دستهاش رو از هم وا کرد و بازهم خودخواهانه گفت:
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خدایش این مستانه چقد مسته همیچن از قلق حرف میزنه شوهر ندیده بدبخت
بگو بجای ارضا کردن خودت یکم بفکر زندگی بچه هات میبودی یعنی تا این حد ی مادر میتونه بی رحم باشه😐ریدم توی خیالش
توروخدا پارت زیاد بزارید
سگ توروح مستانه بااین مادری کردنش🤦♀️🤦♀️🤦♀️
شیدا رو دیگه ول کن برو سراغ شیواوشهرام😊
واقعا این مستانه یه مادر بی لیاقت و هرز هستش هیچی از تربیت بچه سرش نمیشه نه یه ذره مهر مادری داره نه یه ذره احساس مسئولیت در قبال دختراش.رمانم که همش داره الکی کش پیدا میکنه با پنج خط هر روز پارت میدن اونم نصفش تکراریه.
یعنی در آینده یه دختر گیر پسر معتمد پولدار نمی یومده که دختر 10 ساله کارگر کارخونش رو نشون کرده بوده برا پسرش؟ 😅خدایی رمانو به گند نکشین
کی زن این روانی میشه اخه صدتا قبل شیدا طلاق داده🤣
آره منم موندم یعنی فرهاد توی ده سالگی عاشق شیدا شده یا ن پدر فرهاد نمیخاست واسه پسرش دختر پولدار بگیره بدبختش کنه عین خودش ک شهره رو گرفته😂😂
به نظر منم این چیزی که گفت خیلی چرته
سلام صبحتون بخیر
سر صحبتم با نویسنده رمانه
رمانتون خیلی قشنگه فقط لطفا تا این حد مثل پنیر پیتزا کش ندید رمان رو انصافا چند پارتش یه پارته که هی داره کش پیدا میکنه و بنظرم مخاطب و خوانندگان رمان از این کش پیدا کردن خسته شدن