رمان عشق صوری پارت 16

 

تا ظهر توی شرکت بودم.همه ی قسمتهاش شیرین بودن به جز وقتایی که باید در قبال امرو نهای های اون دختره ی پر افاده که انگار از دماغ فیل افتاده بود چشم چشم راه مینداختم.
از اونجا که زدم بیرون مایوس، دلگیر و خشمگین گوشی موبایلم رو چک کردم.
هه!، خنده دار بود.برای مادر من حتی اهمیت نداشت که زنده ام یا مرده….یعنی حتی به خودش زحمت اینو نداد که سراغی ازم بگیره.
و من گرچه میدونستم ذره ای براش اهمیت نداره کجا هستم و چه میکنم اما از سر لج و لجبازی هم که شده به خودم قول دادم اونقدر بزارمش تو خماری که دیگه به خودش اجازه نده بامن همچین رفتاری داشته باشه.
بند کوله ام رو روی دوشم انداختم و از اون آسمون خراش اومدم بیرون….
لیست مخاطبینم رو بالا و پایین کردم تا رسیدم به شماره ی مونا..زدم رو اسمش و گوشی رو کنارگوشم گرفتم.
بعداز خورون چندبوق بالاخره جواب داد و قبل از سلام وعلیک گفت:

-به به! ستاره ی سهیل! آفتاب از کدوم طرف دراومده یادی از ما کردی؟

-لوس نشو مونا…اگه با امیر جایی قرار نداری بیا آدرسی که بهت میدم…

با لهجه ی باحالی گفت:

-ناهار نَخِردم من هنوز…

-جایی که آدرسشو برات پیامک میکنم دقیقا محل خوردن ناهار!

-آهان اینجوریاس…باشه تو بفرست من سه سوته اونجام

-سه سوتت سه ساعت نباشه هاا

خندید و گفت:

-نه خیالت راحت…

خداحافظی که کردم آدرس رو براش فرستادم و خودمم راه افتادم همونجا.
شهرام اونقدر بهم پول داده بود که نخوام برم خونه اش و بجاش توی یه رستوران خوب ناهارو با صمیمی ترین دوستم بخورم!
چیزی که به من آرامش میداد این بود که زمان بیشتری رو خونه ی شهرام باشم.
هرچه کمتر بهتر…واقعا هرچه کمتر بهتر!
رفتم توی رستوران و منتظر موندم تا مونا سر برسه.
داشتم منوی غذا رو بالا و پایین میکردم که سرو کله اش پیداشد.
به مخض اینکه رو به روم نشست گفت:

-راستشو بگو ..گنج منج پیدا کردی مارو فراخوندی اینجا!؟

چپ چپ نگاش کردم و گفتم:

-بزار برسی..عرقت خشک بشه بعد تیکه بپرون…

کیفش رو گذاشت کنار و گفت:

-خب باشه مزه نمیپرونم.بگو ببینم.اولا دلیل دادن این ناهار تو همچین جای توپی چی هست؟ دوما…لبت چرا کبوده!؟ کی اینجوری وحشی مکیده!؟

فورا انگشتمو رو لب پایینیم گذاشتم و گفتم:

-واقعا ؟؟ کبوده!؟

خندید و جواب داد:

-اهومم ..کی خورده!؟؟ شهرام جونن…

انگشتمو رو لبم کشیدم و آهسته فشار دادما نقدر که چسبید به دندونای پایینیم.پس بگو چرا شینا تیکه پروند و گفت” دیگه از این کبودیا ها نباشه”! اه! چرا من خودم اصلا بهش دقت نکردم.
پاک آبروم رفت..
از فکر اومدم بیرون و گفتم:

-خب حالا دیگه بیخیال…بگو ببینم چی میخوری!؟

لبخند خبیثی زد و گفت:

-دِ تا نگویی کی کبود کرده که من ول نمیکنم بلااا…

پووووف! مگه دیگه ول میکرد!

مونالبخند خبیثی زد و گفت:

-د تا نگویی کی کبود کرده که من ولت نمیکنم بلااا…

مونا جیک و پیک زندگی منو میدونست.شرایطمون، جنگ و دعواهای خانوادگیمون…حتی از شیشه خورده داشتن مامان هم بی خبر نبود آخه خودش یه یار اونو دید که شبونه به خونه ی یکی از همسایه هاشون که یه مرد جوون مجرد بود رفت.
ور مورد من چیزی نبود که اون ندونه همونطور که من همه چیز اونو میدونستم.
پس لازم نبود این یه مورد رو هم ازش مخفی نگه دارم برای همین گفتم:

-کار شهرام!

جفت چشماش درحد چشمای گاو درشت شد.متحیر پرسید:

-شهرام!؟ واقعا !؟ شهرام بوسید!؟؟

حضور گارسون باعث شد بجای جواب دادن به سوالش لیست سفارشاتموم رو بدم و بعد که رفت دوباره رو به سوی مونا کردم و گفتم:

-آره…دیشبو خونه اش بودم

ناباورانه و از اونجایی که میدونست من اصلا چشم دیدن شهرامو ندارم و با میلیونهابار اصرار حاضر شدم پیشنهادش رو قبول کنم گفت:

-واقعاا!؟؟ یعنی تو خونه ی شهرام بودی؟

سرم رو جنبوندم دادم و جواب دادم:

-آره..

دستشو توهوا تکون داد و گفت:

-برووو خودتو خر کن…فکر کردی من باور میکنم.تو چشم دیدن شهرامو نداری چون کشته مرده دیاکو دادوندی…جون میدی واسش بعد میری خونه شهرام باهاش لب میدی؟ عمرا باور کنم…تو پیر مارو درآدردی تا راضی شدی به صورت صوری باهاش رل بزنی!هه..اسکلون کرده…

میدونستم باور نمیکنه. دلایلشم همونهایی بودن که خودش گفت با این حال من کاملا جدی گفتم:

-با مامان بحثم شد شب از خونه زدم بیرون…جایی نداشتم مجبور شدم برم پیش اون…میخوای باور کن میخوای نکن….

دوباره بهم خیره شد.انگار باخودش درجنگ بود که آیا باور کنه آیا باور نکنه…
همون موقع سفارشاتمون رو آوردن.از اونجایی که خیلی گشنه ام بود با اشتها مسغول خوردن سدم و همزمان گفتم:

-از فردا باید با خیلی چیزا خداحافظی کنم…مثل همین بدنج و کوبیده ی چرب و چیلی…دو کیلو باید کم کنم.یه رژیم غذایی جدید هم دادن بهم…

باز چشماشو درشت کرد و باز متحیر پرسید:

-مگه استخدام شدی!؟

چسمکی زدم و گفتم:

-اوره…

یه دونه خیارشور پرت کرد سمتم و گفت:

-اوره و درو بی درمون…تو از دیروز تا حالا دچار اینهمه تغییر و تحول شدی اونوقت الان باید به من بگی!؟؟

خندیدم و گفتم:

-خب این ناهار یه جور شیرینی استخدامم دیگه

سری به تاسف واسم تکون داد و گفت:

-ای تو روحت….

قاشق چنگال رو برداشت و حین غدا خوردن با شیطنت پرسید:

-شیوا!

-هان!؟

-به جز لب دیگه چیا به شهرام جوووون دادی!

به شوخی گفتم:

-همون چیزایی که توهمیشه به امیر میدی!

خندید و گفت:

-ای موذی آب زیرکاه…یعنی جلو عقب

حیرت زده نگااهی به اطراف انداختم و گفتم:

-خااااک تو سرت یعنی تو اینارو به امیر میدی!؟

خبیث و شیطون خندید و جواب داد:

-هاهاهاها….تو حریم خصوص من دخالت نکن که همچین جوابایی میگیری!

مونا بود دیگه!چیکارش میشد کرد.

دستامو تو جیب های لباسم فرو بردم و قدم زنان دوشادوش مونا تو پیاده رو به راه افتادم.
خیلی جاها باهم رفتیم تا روزو به شب برسونیم اونم چون من میخواستم.حتی سینما هم رفته بودیم.
خوبی داشتن دوست پایه ای مثل مونا این بود که همچین موقعه هایی میشد تا خود صبح روش حساب باز کرد.
یه خلال دندون گذاشته بود لای لبهاش و گه گاهی با پاش به سنگریزه ها و کلا هرچی که جلو پوش بود ضربه میزد.
سرش رو متفکرانه تکون داد و گفت:

-پس با مامامت بحثت شد…میدونه کجایی!؟

ابرو بالا انداختم و گفتم:

-نُچ..

-بهتر نیست بهش بگی!؟

بازهم همون کلمه ی قبلی رو تکرار کردم:

-نه…

متذکرانه گفت:

-ممکن نگرانت بشه…بترسه!چمیدونم ناراحت بشه…

حرف مونا منو خندوند.بی توجه به نگاه های بقیه تو خیابون شروع کردم خندیدن…اونقدر خندیدم که چشم غره رفت و بهم سقلمه زد:

-عه نخند دیگه‌..

صورتم در لحظه جدی شد.رو کردم سمتش و گفتم:

-حتی یه زنگ هم بهم نزده…تو بگو اصلا یه پیام.من واسه مادرم مهم نیستم.هیچوقت نبودم.نه من مهمم نه حتی شیدا که مجبورش کرد با فرهاد ازدواج کنه.تو مادر منو نمیشناسی…ولی من میشناسم.
نه تنها از نبود من ناراحت نیست و ذره ای براش اهمیت نداره که نیستم بلکه تا سرحد مرگ هم از نبودن من خوشحال چون الان داره نهایت استفاده رو از نبود من میبره!

-ولی..متاسف و پوزخند زنان گفتم:

-باور کن حتی میتونم تصور کنم کجا لم داده و مشغول انجام چه کاراییه…

مونا دیگه چیزی نگفت.خب من حقیقت رو گفتم و حقیقت هم همیشه تلخ و زننده بود.
سکوت کرد اما بعداز چند ثانیه دوباره پرسید:

-پس الان میخوای بری پیش شهرام !؟

 

-آره…مجبورم برم خونه اش..جای دیگه ندارم…باید امشب دوش بگیرم.فردا ساعت ده باید شرکت باشم.تست دارم….

خندید و گفت:

-در کنارش بهت خوش بگذره البته مواظب باشه یه وقت اون نامزد افریطه اش خِفتت نکنه….چون خیلی دریده اس

حرف از نامزد شهران که به میون اومد پرسیدم:

-مونا…تو نمیدونی داستان اینا باهم چیه!؟

شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:

-خب‌نه دقیقااا…ولی امیر حتمی میدونه…از زیر زیونش میکشم بهت میگم

-آره حتما اینکارو بکن…خیلی کنجکاو شدم.

چشماشو باز و بسته کرد و با چرب زبونی گفت:

-چشممم جیگررر…

 

ساعت از هشت که گذشت تصمیم گرفتیم بریم خونه و اونجا بود که دیگه مسیرهامون ازهم جدا شد.
مونا رفت خونه شون و من هم خونه ی شهرام.دکمه زنگ آیفن رو فشار دادم اونم نه یکبار بلکه چندبار اما خبری ازش نبود.
تکیه دادم به دیوار و جون به احتمال صدرصد خونه نبود ،شماره اش رو گرفتم.
خیلی بوق خورد اما جواب نداد.
ناامید گوشی رو گذاشتم تو جیبم و همونجا کنار دیوار نشستم.
زانوهامو تو بغل جمع کردم و سرمو گذاشتم رو دستهام و چشمام رو بستم….
کاش زودتر برسه…

زانوهامو تو بغل جمع کردم و سرمو گذاشتم رو دستهام و چشمام رو بستم….
چرا آخه من باید یه خاطر خودخواهی مادری که مادری بلد نیست اینجوری آواره بشم یا مجبور بشم شب رو خونه ی کسی بگذرونم که دوست ندارم کنارش باشم.

-هی ..بلندشو….

این صدای نسبتا آشنا منو خیلی سریع به خودم آورد.سرمو از روی زانوهام برداشتم و به شهرام که عین ملک الموت بالا سرم ایستاده بودخیره شدم.
قیافه اش عبوس و شاکی به نظر می رسید.
باهمون حالت عصبی گفت:

-بلندشو میگم…

از رفتار و لحنش خوشم نیومد.بلند شدم و رو به روش ایستادن که گفت:

-از کی اینجایی!؟

شونه بالا انداختم:

-نمیدونم…نیم ساعت…شایدم یه ساعت…شایدم بیشتر

انگار که داره به زور جلوی خودش رو میگیره تا کنترل اعصابشو از دست نده گفت:

-موبایل که داشتی!؟ نداشتی!؟ یه زنگ میزدی به من خودمو زودتر میرسوندم!

کوله پشتیم رو برداشتم و گفتم:

-اگه خیلی ناراحتی میرم.

 

اومدم که از کنارش رد بشم و برم دستمو گرفت و برم گردوند سرجام و گفت:

-وایسا سرجااااات….

ایستادم اما رومو برگردوندم که دیگه چشمم به چشمش نیفته.درو باز کرد و بعد کنار رفت تا من برم داخل و بعد همزمان گفت:

-باید بهم زنگ میزدی که اینجا جلب توجه نکنی ..برو داخل!

از کنارش رد شدم و رفتم داخل.پشت سرم اومد و چراغهارو یکی یکی روشن کرد و پرسید:

-شام خوردی!؟

کیفمو گذاشتم کنج یکی از مبلها و جواب دادم:

-نه…میخوام حموم کنم!

حین درآوردن سویشرت تنش گفت:

-زنگ میزنم غذا ییارن..

چرخیدم سمتش، یکم کمرم رو کج کردم و پرسیدم:

-میتونم از حمومت استفاده کنم!؟

پوزخندی زد و رفت سمت آشپزخونه عجیب بود این بشر.خیلی هم عجیب بود.ولی خب اون پوزخند معنیش این بود که من میتونم برم حموم…
کوله ام رو برداشتم و رفتم سمت اتاق.
خیلی حق انتخاب نداشتم. چون لباس زیادی همراه خودم نیاورده بودم مثل حالا…باید چی میپوشیدم آخه !؟
کلافه داشتم سرو ته کیف رو هم میاوردم و باخودم میگفتم:

” اه لعنت…لعنت…چرا بیشتر باخودم لباس نیاوردم آخه…”

داشتم به زمین و زمان فحش میدادم که اومد توی اتاق و پرسید:

-چیه!؟ باخودتم سر جنگ و دعوا داری!؟

عصبی گفتم:

-لباس کافی باخودم نیاوردم!

اومد جلو نگاهی به من که حسابی عصبی و بهم ریخته بودم انداخت و بعد ازتوی کمدش یه تیشرت و شلوارک که قطعا مال خودش بود بیرون آورد و انداخت تو بغلم و گفت:

-اینا بدردت میخوردن؟؟

متعجب گفتم:

-لباسای تورو بپوشم!؟

ابروشو بالا انداخت و گفت:

-چیه؟؟ توقع داری یه پیرهن دکلته و یه دامن چین چینی بدم خدمتت!؟؟؟ تنها کمکی که میتونم بهت بکنم همین خواستی بپوش نخواستی هم نپوش…لخت بگرد اتفاقا از نظر من خیلی هم خوب…

اینو گفت و با زدن یه لبخند خبیثانه از کنارم رد شد و رفت.
اختاپوس! داشت منو مسخره میکرد. لباسهارو چنگ زدم تا با عصبانیت پرتشون کنم توهوا اما بعد منصرف شدم و دستم توهوا خشک موند.
این یه مورد رو درست میگفت.
من دیگه گزینه بهتری نداشتم.یا باید همین لباسهارو میپوشیدم یا لخت لخت تو خونه میگشتم یا لباسهای قبلیم رو میپوشیدم که اصلا با گزینه آخری حال نمیکردم.
برای همین ناچار بلند شدم و با برداشتن همون لباسهای مردونه ی شهرام از اتاق رفتم بیرون تا زودتر دوش بگیرم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان رثا pdf از زهرا ارجمند نیا و دریا دلنواز

  خلاصه رمان:     امیرعباس سلطانی، تولیدکننده ی جوانیست که کارگاه شمع سازی کوچکی را اداره می کند، پسری که از گذشته، نقطه های تاریک و دردناکی را با خود حمل می کند و قسمت هایی از وجودش، درگیر سیاهی غمی بزرگ است. در مقابل او، پروانه حقی، استاد دانشگاه، دختری محکم، جسور و معتقد وجود دارد که بین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان راز ماه

    خلاصه رمان:         دختری دورگه ایرانی_آمریکایی به اسم مهتا که در یک رستوران در آمریکا گارسونه. زندگی عادی و روزمره خودشو میگذرونه. تا اینکه سر و کله ی یه مرد زخمی تو رستوران پیدا میشه و مهتا بهش کمک میکنه. ورود این مرد به زندگی مهتا و اتفاقای عجیب غریبی که برای این مرد اتفاق

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بن بست 17 pdf از پگاه

  خلاصه رمان :     رمانی از جنس یک خونه در قدیمی‌ترین و سنتی‌ترین و تاریخی‌ترین محله‌های تهران، خونه‌ای با اعضای یک رنگ و با صفا که می‌تونستی لبخند را رو لب باغبون آن‌ها تا عروس‌شان ببینی، خونه‌ای که چندین کارگردان و تهیه‌کننده خواستار فیلم ساختن در اون هستن، خونه‌ای با چندین درخت گیلاس با تخت زیرش که همه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاپرک تنها

    خلاصه رمان:             روشنا بعد از ده سال عاشقی روز عروسیش با آرمین بدون داماد به خونه پدری برمیگرده در اوج غم و ناراحتی متوجه غیبت خواهرش میشه و آه از نهادش بلند میشه. به هم خوردن عروسیش موجب میشه، رازهایی از گذشته برملا شه رازهایی که تاوانش را روشنا با تموم مظلومیت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همیشگی pdf از ستایش راد

  خلاصه رمان :       در خیالم درد کشیدم و درد را تا جان و تنم چشیدم؛ درد خیانت، درد تنهایی، درد نبودنت. مرغ خیالم را به روزهای خوش فرستادم؛ آنجا که دختری جوان بودم؛ پر از ناز و پر از احساس. آنجایی که با هم عشق را تجربه کردیم و قول ماندن دادیم. من خیالم؛ دختری که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عشق محال او pdf از شقایق دهقان پور

    خلاصه رمان :         آوا دختری است که برای ازدواج نکردن با پسر عموی خود با او و خانواده خود لجبازی میکند و وارد یک بازی میشود که سرنوشت او را رقم میزند و او با….پایان خوش. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x