قدم زنان به سمتم اومد.
مونده بودم این یکی گندش رو چطور میخواست جمع کنه !؟
چطور میخواست زنی که ازش باردار بود و همچنان صیغه ش،رو دک کنه و بفرسته بره.
چرا من حس میکردم اینجایی که وایستادم ته خطه…!؟
چرا همچی یه جورایی توی همگره خورده بود.
یه گره ی کور…
رو به روم که ایستاد با تاسف براندازش کردم و پرسیدم:
-پس میخواستی یه زندگی جدید بسازی آره!؟
دستشو به آرومی لای انبوه موهای خوش حالتش کشید و گفت:
-شیدا…من …من نمیخواستم اینطور بشه…
نفس عمیق و آرومی کشیدم.
این زندگی ای که از اول همنمیشد اسمش رو گذاشت زندگی حالا دیگه زیادی مزخرف شده بود.
لبخندی هیستریک زدم و پرسیدم:
-پس بالاخره بابا شدی…؟
نگاهی ملتمسانه یه صورتم انداخت.
انگار که بخواد خواهش کنه جرمشو که البته از نظر خودش اصلا جرم به حساب نمیومد نادیده بگیرم.
با مکثی کوتاه گفت:
-همچی رو حل میکنم بهت قول میدم…
بی ربط به جمله اش با تاسف وبا حفظ همون لبخند گفتم:
-مبارکت باشه…
دلخور گفت:
بی ربط به جمله اش با تاسف وبا حفظ همون لبخند گفتم:
-مبارکت باشه…
دلخور گفت:
-بس کن شیدا…دیگه نمیخوام این حرفهارو بشنوم..ببین…بهم فرصت بده….من اوضاع رو مثل سابق میکنم.
پوزخند زدم و طعنه زنان گفتم:
-هه…مثل سابق! همچین میگی سابق هرکی ندونه فکر میکنه تو رومئو بودی و من ژولیت!
با عصبانیت گفت:
-بودم…من واسه تو اون لعنتی ای که میگی بودم.این تو بودی که هیچوقت منو نمیخواستی…
آهسته و متاسف تر از همیشه پرسیدم:
-مطمئنی واسه من رومئو بودی؟به نظرت بیشتر به صدام حسین شباهت نداشتی؟
خواست جوابمو بده که همون لحظه مادرش با صدای رسا و بلندی گفت:
-فرهااااد…فورا بیا اینجا…
همیشه امر، امر مادرش بود مثل حالا که تا صداش زد و ازش خواست بیاد شد شبیه آدمای بیقرار.
دستشو گذاشت روی شونه تاپ و با فشردنش گفت:
-میام پیشت باهات حرف بزنم.
دستشو با عصبانیت و نفرت آشکاری از روی شونه ام کنار زدم و گفتم
-میای پیشم باهام حرف بزنی؟نمیفهمم چطور روت میشه حتی تو چشمهام نگاه کنی!
دستهاش رو تکون داد و گفت:
دستشو با عصبانیت و نفرت آشکاری از روی شونه ام کنار زدم و گفتم
-میای پیشم باهام حرف بزنی؟نمیفهمم چطور روت میشه حتی تو چشمهام نگاه کنی!
دستهاش رو تکون داد و گفت:
-این فقط یه مشکل! یه مشکل که من حلش میکنم!
دندون قروچه ای کردم و گفتم:
-این فقط یه مشکل نیست این انتهای زندگی من و توئہ
انگشت اشاره اش رو درست مقابل صورتم گرفت و گفت:
-بس کن دیگه! ادامه نده…نمیخوام این چرندیات رو بشنوم! تو زن منی و اختیارت دست من…فقط من!
صدای مادرش دوباره بلند شد:
-فرهاااااااد….الساعه بیا!
دیگه حتی نخواست و نتونست حرفش رو ادامه بده.
با پوزخند براندزش کردم و گفتم:
-برو…احظارت کرد!
نفس عمیقی کشید و بعد دوسه بار دستهاش رو با کلافگی لا به لای موهاش عقب و جلو کرد و بعد رو برگردوند و برگشت پیش مادر و همسر عزیز و باردارش!
گفتم همسر باردار…خدایا!
هنوزم باورم نمیشد که اون زن از فرهاد باردار هست.
چطور همچین چیزی آخه ممکنه!
چقدر من احمق بودم که اینهمه مدت نفهمیده بودم اون داره یا یه زن دیگه اوقاتشو میگذرونه!
دستهامو دو طرف سرم گذاشتم و با عجله به سمت پله هارفتم.
نمیدونم چه جوری خودمو رسوندم توی اتاق.
سرم سنگین شده بود و چشمهام تار و پاهام سست.
احساس میکردم مغزم داره میترکه!
نفس زنون خودمو رسوندم به پنجره ی اتاق.
پرده هارو سریع و فوری کنار زدم و با باز کردن پنجره سرم رو بردم بیرون تا سردی هوا یکم از این داغی و بدحالیم کم بکنه!
این چه زندگی ای آخه !
بدبختیام کم بودن یه زن حامله هم بهشون اضاف شده بود.
لعنت به تو فرهاد.
لعنت به تو که راحت و حق به جانب خیانت میکنی و دم از زندگی جدید میزنی!
از پنجره فاصله گرفتم و با گامهایی نامتعادل خودمو به تخت رسوندم.
روش نشستم، سرم رو خم کردم و مابین دستهام نگه داشتم.
یعنی بدبخت تر و مفلوک تر از من هم توی این دنیا وجود داشت !؟
یعید بدونم…بعید بدونم….
همه ی این بدیختی ها یه طرف اینکه ندونم چه کاری باید انجام بدم یه طرف دیگه.
یک ساعتی توی همون حالت موندم تا اینکه کسی به در زد.
سرم رو بالا گرفتم و پرسیدم:
-کیه !؟
در باز شد و خدمتکار اومد داخل.نگاهی به صورت آشفته ام انداخت و گفت:
-خانم فرمودن بیاین پایین…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خواهشا زود زود بنویس همش منتظریم
بنظر من اگه شیدا از اول به فرهاد فرصت میداد الان اینطور نمیشد زندگیش،خودش هم بی تقصیر نیست
نویسنده جان ببخشید ولی کلا این پارت خیلی بی ربط و بی محتوا بود و ما الان باید چند پارت منتظر شیم یه اتفاق هیجانی بیوفته
نویسنده جان متوجهی ما دوروزه که از شیوا بیخبریم!!!
باید بریم کلانتری😂💔
نویسندع حالا حالا ها خبرشو نمیده گیر شیداس
بابا اینو ول کن همش کشش میدی رو شیداواون قوزمیت خیانتکار
شیواوشهرام رو بگو چی شدن🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤦♀️
بوق سانسور شدن
از کی تا حالا نویسنده این رمان رو سانسور کرده ک الان کرد
والا تا من یادمه شیوا همه جوره از پشــ•_•ت واسه دیاکو و سهرام حاضر و آماده بود الان دیگه راست شده😂😂
عه یه ماهیه دیگه 😂🤣
باید اسمامونو عوض کنیم معلوم شیم
من مشکلی ندارم 😎
شما میتونی عوض کنی مشکل داری😁😌😉
😂😂😂