اول محو تماشام شد ولی بعد زودتر از انتظارم به همون چیزی که احتمالش رو میدادم گیر داد و گفت:
-بیخیال! پاهات معلومه!
تا اینو گفت یا قیافه ای زار و عاجز ، گله مند اسمش رو صدا زدم:
-شهراااااام….
دنباله حرف قبلیشو گرفت و گفت:
– اصن خیلی جاهات معلومه!
دیگه داشت شورش رو درمیاورد.
آخه پس من باید چی میپوشیدم !؟ گونی؟عصبانی شدم و با دلخوری گفتم:
-شهرام من اصلا هیچی نمیپوشم اصلا عروسی بی عروسی!
توقع تو از من پوشیدن گونیه!
برو زنی بگیر که با گونی پوشیدن مشکل نداشته باشه!
گله مند پرسید:
-اونی که من انتخاب کردم چش بود مگه !؟هان؟ کجاش مشکل داشت خدایی !؟
خیلی خوشگل بود واسه چی ردش کردی!؟
سماجت و اصرار کردم و گفتم:
-من از این خوشم اومده…حالا که نذاشتی اونو بپوشم بزار لااقل اینو بپوشم…
خواهش میکنم!
شهراااام…
نفسش رو یا کلافگی بیرون فدستاد و گفت:
-مرگ و شهرام!
اما در نهایت هر وقت اینو میگفت یعنی راضی شده مثل اون لحظه میتونستن حس کنم تقریبا داره مجاب و راضی میشه.
سرم رو کج کردم.
یه نگاه مظلوم به صورتش انداختم و پرسیدم:
-شهرام….بزار همینو بردارم!
ودرنهایت بعد از یه سکوت معنی دار کوتاه گفت:
-خیلی خب…باشه…
تا اینو گفت رفتم سمتش و محکم بغلش کردم درحالی که نصفی از من بیرون و نصفی از اون داخل بود…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یادمه ابتدایی که بودم بهمون میگفتن یک دفتر جدا بزارید در مورد روز خودتون صحبت کنید
بعد همیشه من هر کاری میکردم نصف یک صفحه میشد و تکراری چون روزمرگی خاصی نداشتم
الان این رمان حتی از اون روزمرگی گریه آور ابتدایی که حتما باید یک صفحه میبود هم کمتره از نصف صفحه هم کمتره اصلا من امتحان کردم رو دفتر نوشتم دو خط هم به زور شد
متاسفانه قسمت های اخیر نه تنها شبیه رمان نیست بلکه بیشتر شبیه مرور دفترچه خاطرات روزانه یه دختربچه دبستانیه
بخدا اینارو رو هم بزاریم کلا سه تا خط تو دفتر میشه 🙄
بله بله ۱۰پارت بعد ایشالا انتخاب کفش یا تاج
مبارکه بالاخره رضایت داد بعدش ۱۰ پارت دیگه واسه تاج عروس که طلایی باشه یا نقره ایی