تااینو گفتم سرش رو با افسوس و تاسف به حالم تکون داد.
یه پوزخند صدا دار زد و بعد هم سرش رو آورد جلو و گفت:
-دختر بی شعور من از همین حالا افسارتو دادی دست شهرام !؟
گاو…الاغ…افسار شوهرت باید تو دستت باشه.
هرچی تو گفتی اون باید بگه چشم نه هرچی اون گفت!
تو که همین اول بسم الله شدی بله قربان گوی اون!
مردت باید از تو بترسه نه تو از اون…
باید مثل موم تو مشتت باشه!
من نمیتونستم اونی باشم که مادرم میگه واسه همین گفنم:
-من وشهرام باهم خوبیم.
من عاشق اونم و ادن هم عاشق من…
چیزی هم که شما بخاطرش دارین هزار حرف بار من میکنید اسمش احترام.
همونطور که من به بعضی خواسته های شهرام احترام میزارم اون هم به خواسته های من احترام میزاره!
اول از گوشه چشم شهرم رو نگاه کرد و بعد دوباره رو کرد سمت خودم و گفت:
-موندم شما دوتا دختر ساده لوح به کی رفتین!
به من که نرفتین…شما کپی همون بابای خدابیامرزتونین!
ساده لوحین!
دیگه دوست نداشتم حرفهای برنده اش رو بشنوم تا حالمو بد تر ازاین کنه واس همین تورم رو برداشتم و گفتم:
-باشه هرچی شما میگی درسته!
اینو گفتم و رو کردم سمت شهرام وگفتم:
-شهرام…میشه کیسه خریدهارو بارام بالا بیاری؟
فنجون چاییش رو گذاشت سرجاش و گفت:
-باشه
جالبه قبلا تا پارت جدید میومد کلی هم کامنت بود ولی پارت امروز هیشکی رغبت نکرد کامنت بزاره بنظرم یه هشدار برا نویسنده رمان هست که داره با سراشیبی تندی خوانندگانش رو از دست میده اونم بخاطر بی نظمی تو پارت گذاشتن و کش دادن موضوع
نویسنده جان اینم یه هشدار از طرف شاید خیلی از خوانندگان رمانت بودکه دست بردارین از این همه بی نظمی و بی کیفیتی رمان
انصافا دیگه یه سر و سامونی به این رمان بده و تمومش کن