رمان عشق صوری پارت 61 - رمان دونی

رمان عشق صوری پارت 61

 

 

 

-چرااااا…اتفاقا میخوام ازت شکایت کنم…

 

ناباورانه لب زد:

 

-شیدا ….

 

واسه اینکه پشت بند اون شیدا گفتنش حرفی نزنه خیلی سریع گفتم:

 

 

-یادم نمیره دیشب چه بلایی سرم آوردی.اگه داداشت نبود معلوم نبود چه بلایی سرم میومد…شاید اصلا الان زنده نبودم…

 

 

قیافه ای نادم به خودش گرفت و گفت:

 

 

-من که گفتم ببخشید…

 

لباسمو چنگ زدم و گفتم:

 

 

-تو چی هستی؟کس هستی که فکر میکنی همه چیز با یه ببخشید حل میشه هاااان؟

فکر کردی میتونس هر بلایی دلت میخواد سر من بیاری یعد بگی ببخشید و تموم !؟

اونقدر ازت بدم میاد که حتی دیگه دلم نمیخواد تو صورتت نگاه کنم!

 

 

ازش رو برگردوندم.چشم تو چشم که میشدیم تمام اتفاقات دیشب برام مرور میشد.

التماسهایی که میکردم.

داد و هوارهایی که میکشیدم و کسی به فریادم نمی رسید.

نفس لرزونی کشیدم و عصبی بار با انگشتهام وررفتم..

وقتی افسر پلیس مشغول تنظیم شکایت بود سربازی اومدداخل و گفت:

 

 

-سلام جناب سروان…سروان محمدی منتظر شما هستن!

 

 

سرش رو بالا گرفت و گفت:

 

 

-خیلی خب…الان میام..

 

افسر پلیس بلند شد و از اتاق بیرون رفت بیرون.تو اون فاصله و به محض بیرون رفتنش فرهاد از روی صندلی بلند شد و اومد سمت من.

دستمو دراز کردم و گفتم:

 

#پارت_512

 

 

🎭🎭 عشق صوری 🎭🎭

 

 

 

 

افسر پلیس بلند شد و از اتاق بیرون رفت بیرون.تو اون فاصله و به محض بیرون رفتنش فرهاد از روی صندلی بلند شد و اومد سمت من.

دستمو دراز کردم و گفتم:

 

 

-وای به حالت اگه به من نزدیک بشی! حالیت شد!؟

 

 

دیگه سمتم نیومد.عقب رفت ولی دورتر نشد و بعدهم گفت:

 

-لامصب من شوهرتم….

 

 

خصمانه نگاهش کردم و گفتم:

 

 

-تو شوهرم نیستی تو قاتل جونمی…

 

 

چند ثانیه ای تو سکوت بهم خیره شد و بعد نفس عمیقی کشید و گفت:

 

 

-ببین شیدا…تو میدونی من چقدر دوست دارم.حالا ببین با اونهمه عشقی که نسبت بهت دارم وقتی بفهمم و فکر کنم تو بهم خیانت کردی چه حالی بهم دست میده!

من واقعا ازت معذرت میخوام….غلط کردم خوبه!؟ بیا بریم خونه….

بهت قول میدم دیگه اینقدر زود از کوره در نرم….

 

 

تو سکوت به همون نقطه ی نامعلوم خیره شدم.باید میبخشیدمش یا نه؟؟؟

دلم یه بهونه میخواست.یه بهونه ی قوی واسه جداشدن.آیا این کافی بود!؟

تو فکر بودم که پرسید:

 

 

-منو میبخشی شیدا !؟

 

 

سرمو به سمتش چرخوندم.زل زدم تو چشمهاش و کفتم:

 

 

-میخوای ببخشمت !؟

 

 

خوشحال شد و نی نی چشمهای خسته اش درخشید.سرش رو تند تند تکون داد وبعد گفت:

 

 

-آره…آره میخوام ببخشیم…واسه اینکه ببخشیم حاضرم هرکاری بخوای بکنم…

 

 

 

زل زدم تو چشمهاش و گفتم:

 

 

– باشه.ولی شرط داره …

 

 

خیلی زود گفت:

 

 

-هرچی بگی قبول حتی اگه جونمم بخوای…

 

 

خیره تو چشمهاش، نفس عمیقی کشبدم و آهسته گفتم:

 

 

-جونت ارزونی خودت…طلاقم بده…این چیزیه که میخوام

 

#پارت_513

 

 

🎭🎭 عشق صوری 🎭🎭

 

 

 

خیره تو چشمهاش، نفس عمیقی کشیدم و آهسته گفتم؛

 

-جونت ارزونی خودت…طلاقم زده…این چیزیه که میخوام

 

حرف از طلاق که زدم ماتش برد.شبیه کسی شده بود که بهش فحش مادر داده باشن.

سیبک گلوش خیلی آروم بالا و پایین شد و فاصله ی بین دو ابروش لحظه به لحظه کم وکمتر.

چنددقیقه بعد اون سکوت سنگین رو شکست.

لبهاشو به سختی ازهم باز کرد و بعد گفت؛

 

 

-یه چاقو بردار و همین الان فرو کن تو قلب من اما دیگه هیچوقت اسم طلاق رو نیار.هیچوقت…

 

 

دل خوشی ای به این زندگی نداشتم و حتی فکر برگشت به اون خونه برام آزار دهنده بود واسه.

اینکه آدپم بخواد شب و روزش رو باکسی بگذرونه که ذره ای بهش عشق نداره عین عین عین جهنم بود واسه همین گفتم:

 

 

-تو یه چاقو بردار و فرو کن تو سینه ی من اما بهم نگو برگرد به اون خونه…

دیگه نمیتونم تحملت کنم.تو روانی هستی ..یه روانی سادیسمی…یکی که هیچ کنترلی رو رفتارش نداره…

 

 

دستهاشو به کمرش تکیه داد.بعد سرش رو خم کرد و چشم دوخت به زمین و یه آه کشید و همزمان به عنوان توضیح شروع کرد حرف زدن:

 

 

-فکر کردم تو بهم خیانت کردی.اونقدر دوست دارم که وقتی این فکرم یه سرم زد تامرز جنون رفتم و ترجیح دادم بمیری….

اونقدر میخوامت که باخودم گفتم اگه قراره نقسیم بشی پس نباشی بهتره…

شبیه دیوونه ها دارم حرف میزنم درست!؟

 

#پارت_514

 

 

🎭🎭 عشق صوری 🎭🎭

 

 

 

 

شبیه دیوونه ها دارم حرف میزنم درست!؟

ولی من دیوونه نیستم…من عاشقم…عاشق تو

 

 

سرش رو بالا گرفت.مظلومانه بهم چشم دوخت.اشک تو چشمهاش حلقه زده بود و من باورم نمیشد اون واقعا میخواد گریه کنه.

 

آب دهنش رو قورت داد و بعد با لحنی نادم و پشیمون گفت:

 

 

-من پشیمونم….فرزاد بهم توضیح داد ماجرا از چی قرار بوده…نزار زندگیمون از هم بپاشه خواهش میکنم!

 

 

زل زدم تو چشمهاش.اون کسی نبود که باخودم بگم ترس از رفتن به بازداشتگاه به زدن همچین حرفهایی مجبورش کرده.

اونقدر قدرت و پول و مال و اموال داشت که موندنش خیلی طول نکشه.

اما…بخشش خیلی سخت بود برای من خصوصا اینکه بلاهایی سرم آورد که حتی تو فیلمهای ژانر وحشت هم

سر کسی نمیارن!

 

چشمامو بازو بسته کردم و یه نفس عمیق کشیدم. در کنار رفت و افسر پلیس وارد اتاق شد.

پشت میز که نشست قدم زنان به سمتش رفتم و بعد گفتم:

 

 

-جناب سروان..اگه تعهد بده دیگه منو آزار نده از شکایتم صرف نظر میکنم.

 

*

 

نیم ساعت بعد هردو باهم از کلانتری زدیم بیرون.

مثل یه گل پژمرده بودم.

گلی که نه آب دیده نه نور و نه گرما…

هیچ رغبتی یه ادامه ی زندگی نداشتم اما به طرز مسخره ای صورت فرزاد هرازگاهی برام تداعی میشد.

نگاهی عبوسش تضاد جالبی با دل مهربونش داشت و من احساس میکردم حس خوبی که بهش دارم دلیلش فقط این نیست که نجاتم داده بود یا اینکه کاری کرد که فرهاد احمق متوجه بشه خیانتی در کار نبوده….

چیزی در درون قلبم منو به سمت اون میکشوند .یه احساس خیلی قوی.احساسی که میگفت ای کاش بجای فرهاد منو مجبور به اردواج یه فرزاد…

 

 

-دستتو بده یه من…

 

#پارت_515

 

 

🎭🎭 عشق صوری 🎭🎭

 

 

 

 

-دستتو بده یه من…

 

 

صدای فرهاد ، صدای افکار توی سرم رو مثل پرنده ای که روی تیکه شاخه ای نشسته باشه فراری داد.

دستشو به سمتم دراز کرده بود و انتظار داشت من انگشتای ظریفمو لای انگشتای مردونه اش جا بدم و بعدهم خوش و خرم دنبالش راه بیفتم و برم تو خونه ی مخوفش.

 

غیر طبیعی خندیدم و بعد دستشو گرفنم و با حالتی آنرمال گفتم:

 

 

-باشه عزیزم …نظرت چیه بریم یه قدم عاشقانه ای برنیم بعدش بریم خونه باهم دوش بگیریم و شب پو رو تخت خواب خوشگلمون یه حالی بهم دگه بدیم هان؟ نظرت چیه!؟

 

 

با اینکه میدونست من با یه حالت غیرعادی دارم اوم حرفهارو میزنم اما لبخند زد و گفت:

 

 

-عالیه..این خیلی خوب اگه اتفاق بیفته….

 

 

دندون قروچه ای کردم و بعد باخشم دستشو رها کردم و گفتم:

 

 

-بس کن دیگه….واقعا که داری حالمو بد میکنی!

صدای ضجه های من احیانا هنوز توی گوشت نیسنن هاااان !؟

وقتی داشتم التماست میکردم که بس کنی و منو نندازی تو اون زیر زمین ؟

 

 

از در کلانتری که زدیم بیرون ایستاد و با کشیدن یه نفس عمیق گفت:

 

 

-خواهش میکنم بیا دیگه در موردش حرف نزنیم خب !؟

 

 

رو به روش ایستادم.به طعنه پوزخندی زدم و بعدهم گفتم؛

 

 

-باشه ولی…تو واقعا قصد داشتی منو توی اون زیر زمین نگه داری و بعدهم خودت راحت بگیری بخوابی!؟؟

 

 

یه مفس عمیق دیگه کشید و بعد با کلافگی دستشو لای موهاش فرو برد و گفت:

 

 

-خواهش میکنم بیا دیگه درموردش حرف نزنیم حب…!؟ اصلا من…یه پیشنهاد دارم خب..

 

 

گور بابای پیشنهادهاش.انگار میخواست بچه گول بزنه.بیتفاوت راه افتادم که دنبالم اومد و همزمان تمد تند شروع به توضیح پیشنهادش کرد و گفت:

 

 

-اصلا نظرت چیه یه مهمونی بگیریم هان؟ یه جشن خودمونی…فرزاد رو هم دعوت میکنیم….

 

 

تا حرف از فرزاد به میون اومد عین ماشینی که ترمز دستیشو کشیده باشن ایستادم.

نمیدونم من لعنتی چرا علاقمند به دیدنش بود.

علاقمند به حضورش و….

دلیلش چی بود

واقعا؟!

شاید اینکه اونو به کل خانواده ی عجیب فرهاد ترجیح میدادم!

خودشو بام رسوند.کنارم ایستاد و گفت:

 

-موافقی!؟

 

بعداز مکث کوتاهی واسه دیدن فرهاد هم که شده جواب دادم:

 

-آره…موافقم….

 

#پارت_516

 

 

🎭🎭 عشق صوری 🎭🎭

 

 

 

بعداز مکث کوتاهی واسه دیدن فرزاد هم که شده جواب دادم:

 

-آره…موافقم….

 

خوشحال شد و اومد سمتم.دستمو گرفت و شد راهنمام تا منو دنبال خودش ببره سمت ماشین.

داشتن حس خوب به برادر شوهری که تنها یکبار دیده بودمش حس بد و ممنوعه ای بود!؟

باید اعتراف میکردم که وسط این حجم از بدبختی های عمیق و رنگاورنگ فکر و احساسم درگیر برادر شوهری شده بود که ته ته قابم بهم امید به زندگی میداد.

شبیه دختر مجردی بودم که گوشه نظری به مردی داره گه میدونه احتمال رسیدنش بهش از صفر هم کمتره اما تو رویاهاش همچی رو با اون میچینه.

فرزاد مستقل بود.

استقلال شخصیتی و مالیش به حدی واسه من جذاب بنظر میومد که اونو در نظرم به اسطوره ها تبدیل میکرد.

میدونم از نظر مالی شاید خیلی در سطح پایینتری از فرهاد قرار داشت اما من خوب میدونستم اونی که کنار فرزاد خوشبخترین….

 

صدای فرهاد از فکر فرزادی که مدام باخودم دعا دعا میکردم نقش دختر عمسایشون تو زندگیش پررنگ نباشه بیرون کشید:

 

 

-امروز کارو بیخیال میشم و فقط کنار تو میمونم…

 

 

شاید مسخره باشه اما من چاره ای جز رقصیدن به ساز فرهاد نداشتم.

نمیتونستم حرف از طلاق بزنم چون بارها لا به لای حرفهاشون فهمیده بودم وعده ی دادن من به فرهاد از طرف پدرم شبیه یه نعماله بین هردوطرف بود هرچند هنوز نمیدونم پدرم چه چیز با ارزشی گرفت که می ارزید به فروختن تن و احساس دخترش …

به ماشین که نزدیک شد عین جنتلمنها یا بهتره بگم به تقلید از جنتلمتها در و باز کرد وبعد کنار رفت و محترمانه گفت:

 

 

-سوارشو عزیزم…

 

#پارت_517

 

 

🎭🎭 عشق صوری 🎭🎭

 

 

 

 

 

-سوارشو عزیزم…

 

 

شده بود همون عاشق خوش اخلاقی که شاید خیلی ها با دیدنش زمرمه وار باخودشون بگن اوووه…”چه زن خوشبختیه این زنی که همچین شوهری داره”….در حالی که فقط من میدونستم اون چه هیولاییه!

یه روز خوبه و ده روز بد.

تا وقتی مطابق میلش رفتار کنم از خطر و گزندها دورم و وقتی سرپیچی کنم از دستوراتش یا به اون حس خیانت بدم میشه کیسه بوکسی جهت ضربه زدن و خالی کردن خشم.

با ابروهای درهم گره خورده سوارماشینش شدم.

حس انزجار و ترس و دلگیری بهم دست میداد وقتی به این فکر میکردم که قراره باز برگردم به اون خونه ی لعنتی و آدمایی رو ببینم که اون روز در بدترین شرایط ازشون کمک میخواستم اما حتی حاضر نبودن بهم نگاه کنن…

واسه اینکه دلمو به دست بیاره وقتی پشت فرمون نشست گفت:

 

-موسیقی بزارم برات !؟

 

واقعا فکر میکرد با انجام همچین کارهای احمقانه ای میتونست تمام اتفاقات تلخ رو از یاد من ببره و تبدیلم کنه به یه شیوای سرحال و خوش مشرب!؟

زهی خیال باطل!

بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم:

 

-نه…حوصله ی شنیدن موسیقی ندارم….

 

حسم بهم میگفت شاید اگه خونه ی ما از خونه ی پدریش مستقل بود میتونستیم به کم شدن این تنشها امیدوار باشیم.ولی فرهاد شدیدا تحت سلطه ی پدر و مادرش، اللخصوص مادرش بود و به این سادگیا حاضر نبود ازشون جدا بشه.

اون در عیم قلدری در مقابل خانواده اش یه بزدل بود.

سکوت رو شکست و پرسید:

 

 

-خب…چیکار کنم تو لبخند برنی؟ هر کاری لازم باشه برای خوشحال شدن دوباره ی تو انجام میدم شیدا

 

 

سرم رو آهسته به سمتش برگردوندم و جواب دادم:

 

-میخوای خوشحال بشم؟

 

#پارت_518

 

 

🎭🎭 عشق صوری 🎭🎭

 

 

 

 

 

سرم رو آهسته به سمتش برگردوندم و جواب دادم:

 

-میخوای خوشحال بشم؟

 

مشتاقانه سرش رو تکون داد و گفت:

 

-خب آره…

 

به نیمرخش نگاه کردم.هرازگاهی برمیگشت و به انتظار شنیدن حرفهام نگاهم میکرد.بیشتر از اون تو کفش نذاشتم و گفتم:

 

-پس بیا از اینجا بریم..منظورم از اون خونه اس.چه لزومی داره ما تو خونه ی پدر و مادرت زندگی کنیم حتی اگه اون خونه شبیه و به بزرگی یه قصر باشه!؟ هان ؟

 

 

خیلی سعی کرد واکنش ترسناکی نسبت به این حرفها نشون نده اما هر کاری هم که کرد حریف پس زدن اخم از روی صورتش نشد بعدهم شروع کردم به زدن یه مشت حرف احمقانه:

 

 

-نمیشه شیدا…ما قبلا در ابن مورد به توافق رسیده بودیم. پدر و مادر من نمیتونن من رو دور از خودشون ببینن.

فرزاد که خیلی وقت ولشون کرده من نمیتونم اینکارو انجام بدم…

 

 

از اول هم میدونستم قراره همچین حرفی بشنوم فقط میخواستم یکبار دیگه همچی رو به خودم اثبات کنم که شد!

پوزخندی زدم و گفتم:

 

 

-باشه باشه…قانع شدم.نیز پدر و مادرت خیلی پیر و ناتوان و شکسته و احساساتی ان خوب نیست ولشون کنیم ….

 

 

متوجه تیکه هام شد اما چیزی نگفت.

چی میتونست بگه اصلا!؟

سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم.

کاش وقتی آدمو مجبور به ازدواج میکنن دست کم ختم بشه به ازدواج با یه ادم قابل تحمل.

هرچند من گاهی اوقات باخودم میگم به طرز نامحسوسی تعداد زیادی از دخترانی که ممکن بود درگیر جذابیت ظاهری یا مالی فرهاد بشن و به امید همین زرق و برق بیان سمتش رو از خطر بدبختی مطلق نجات دادم.

فکر کنم تو حالت خواب و بیداری بودم که فرهاد دستمو تکون داد و گفت:

 

 

-شیدا…شیدا جان بیداری!؟

 

 

چشمامو وا کردم وچند بار پلک زدم و جواب دادم:

 

-آره..بیدارم..

 

کمربندشو باز کرد و گفت:

 

-پیاده شو.رسیدیم خونه.

 

 

با سردرگمی نگاهی به دور و اطراف انداختم.یعنی این چرت زدنی که من حس میکردم چندد دقیقه بیشتر نبوده در واقع اونقدری بود که رسیدیم خونه !؟

نفس عمیقی کشیدم و با باز کردن در از ماشین پیاده شدم…

 

چشمم که به خونه افتاد دوباره وجودم سرشار از حسهای بد و ناخوشایندی شد که میدونستم هر چقدر هم باهاشون مبارزه بکنم فانی نمیشن!

فرهاد دستمو گرفت.دوست نداشتم لمسم بکنه اما رمق سرپیچی و پس زدنش رو هم نداشتم. یا بهتره بگم حوصله ی سرو کله زدن رو نداشتم و نمیخواستم یه جنگ اعصاب دیگه راه بندازم.

حین رفتن به سمت خونه گفت:

 

-بابا و مامان چند روزه دیگه میرن سفر…

 

 

اگه تا الان حرفهاش برام بی اهمیت یا کم اهمیت و ناقابل بودن این یکی حرف خبریش ارزش شنیدن داشت واسه همین گوش تیز کردم و پرسیدم:

 

 

-سفر !

 

 

سرش رو تکون داد و در جواب سوالم گفت:

 

 

-آره.البته خارج از ایران نه.میرن کیش عیادت عموی پدرم….شاید فردا شاید پسفردا…هر وقت شرایطشون اوکی بشه

 

 

پس یعنی اونا واسه چند روزه هم که شده قرار بود خونه نباشن.چه خبر خوب و شیرینی که خلاصه میشه تو ندیدن به آدم مرموز و یه زن پلید و زورگو و بدجنس!

تو فکر بودم که فرهاد پرسید:

 

 

-نظرت چیه همین امشب مهمونی بگیرم یا مثلا فردا… قبل از رفتن بابا و مامان به کیش!

 

 

از گوشه چشم نگاهی بهش انداختم.

بی پرده باید میگفتم من به عنوان دختری که هیچ حس خوب و خوشایندی نسبت به همسر و خانواده ی همسرش نداشت یک روز نسبتا خوبم نبودن همین آدمای ناخوشایند تو دور و اطرافم بود.

اما حالا دلم میخواست اگه قراره فرزاد رو دعوت کنم اینجا خبری از پدر و مادرشون نباشه.

حتی خدمتکارها…

 

#پارت_520

 

 

🎭🎭 عشق صوری 🎭🎭

 

 

 

اما حالا دلم میخواست اگه قراره فرزاد رو دعوت کنم اینجا خبری از پدر و مادرشون نباشه.

حتی خدمتکارها…

دوست داشتم خودم براش غذا بپزم و اون دست پخت من بخوره نه خدمتکارها.

من میخواستم به سبک خودم اونطور که خودم مایل هستم از کسی که یه جورایی جونم رو مدیونش بودم پذیرایی بکنم برای همین به دروغ گفتم:

 

 

-فعلا نه…

 

-نه!؟

 

 

-آره نه.

 

چون خودش قبلا رضایتم رو ازم گرفته بود پرسید:

 

 

-خب چرا نه ؟ ما که در موردش توافق کردیم…نکنه هنوزم ازم ناراحتی…!؟

 

 

در اینکه ازش ناراحت بودم شکی نبود اما من نیت دیگه ای داشتم برای همین گفتم؛

 

 

– از نظر روحی شرایطم مناسب نیست…بمونه برای وقتی که حالم خوب شد.چند روز دیگه!

 

 

بیخبر از نیت اصلی من گفت:

 

-ولی ممکن مامان و بابا نباشن!

 

شونه بالا انداختم و با بیتفاوتی گفتم:

 

 

-خب نباشن…عیب و ایراد یه مهمونی سه نفره چیه!؟شاید اصلا پدر و مادرت جمع مارو نپسندن…

 

 

مشخص بود مایل به اینکار نیست.حتی اگه جلب توجه من نبود هم فکر نکنم حاضر بود به خودش زحمت دادن همچین پیشنهادی رو بده برای همین درنهایت یه اینبارو باهام راه اومد و گفت:

 

-اوکی…اون کاری رو انجام میدیم که تو باهاش راحت تری…

 

دستهامو تو جیب مانتوی تنم فرو بردم و دوشادوشش به راه افتادم.

درو برام باز کرد تا اول من رد بشم و برم داخل.

پامو که داخل گذاشتم همه چیز دوباره برام تازگی پیدا کرد.خصوصا اون اتفاقاتی که باورم نمیشد واقعا تو واقعیت برام اتفاق افتاده باشن.

 

#پارت_521

 

 

🎭🎭 عشق صوری 🎭🎭

 

 

 

خصوصا اون اتفاقاتی که باورم نمیشد واقعا تو واقعیت برام اتفاق افتاده باشن.

من حتی رد ناخنهامو روی دیوار میتونستم ببینم وقتی که فرهاد منو به زور دنبال خودش میکشوند که از اینجا ببره بیرون.

همه چیز دوباره برام تداعی شد درست مثل یه خواب.

خدمتکارها وانمود میکردن دارن کارهاشون رو به روال همیشه انجام میدن ولی اینطور نبود.

اونا همشون کنجکاوانه در حال نگاه کردن به من بودن. به منی که خوب میدونستن اون شب چه اتفاقات تلخ و ترسناکی رو تجربه کردم و پشت سر گذروندم.

اتفاقاتی که هنوزم وقتی بهشون فکر میکردم بدنم دچارلرز و ترس میشد و حتی تب هم میکردم.

مادرش عین ملکه ها تو سالن نشسته بود و درحالی که آرایشگر مخصوص مانیکور ناخنهاش رو انجام میداد و توی اون شی سنگی گرد شکل گل و گلاب می ریخت تا کارش رو با منتهای ظرافت انجام بده، قهوه می نوشید و با غرور تلویزیون تماشا میکرد.

بیتفاوت رد شدم چون حتی نمیخواستم چشمم بهش بیفته.

فرهاد که خودش ایستاده بود تا سلام بکنه از پشت لباسم رو گرفت تا نگه ام داره و همزمان گفت:

 

 

-سلام مامان…

 

 

-سلام پسرم!

 

 

اما من اصلا نمیخواستم با اون عجوزه خوش و بش کنپ خصوصا بعدار تموم اون اتفاقها. دستشو با عصبانیت پس زدم و خواستم به سمت پله ها برم که بالاخره مادرش گفت:

 

 

-اینا رفتارهایی هستن که هرگز از یه اصیل زاده سر نمیزنه! رفتار هر کسی نشانه ی اصالتش هست…

 

 

پوزخندی سراسر تاسف زدم و سرم رو به سمت فرهاد برگردوندم.

آهسته گفت:

 

 

-به مادرم سلام کن….

 

 

-سلام نکنم چه اتفاقی میفته؟ دوباره بدم مبگردونی اون خونه خرابه!؟

 

 

پلکهاشو بازو بسته کرد و و آهسته لب زد:

 

 

-شیدا لطفاااا

 

 

حتی اگه بازهم قرار بود به اون خونه سوخته ی ته عمارت برم گردونن و بندازنم توی زیر زمین پر از جونور بازم اینکارو نمیکردم.

پلکم از عصبانیت و خشم و فشارهایی که از لحاظ روحی داشتم متحمل میشدم بی اراده ی خودم بالا می پرید.

مثل خودش آهسته و آروم گفتم:

 

 

-سلام کنم ؟به کسی که تورو تشویق به آزار و اذیتم میکرد!؟ عمراا

 

 

متحیر نگاهم کرد چون به هیچ وجه انتظار شنیدن همچین جواب احتمالا به نظر خودش گستاخانه رو نداشت….

 

#پارت_522

 

 

🎭🎭 عشق صوری 🎭🎭

 

 

 

 

متحیر نگاهم کرد چون به هیچ وجه انتظار شنیدن همچین جواب احتمالا به نظر خودش گستاخانه رو نداشت.شایدم زورش میگرفت از اینکه من با پسر سادیسمیش اینجوری حرف میزنم.

در هرصورت دیگه هیچی برام مهم نبود.

حتی اینکه اون زن ممکنه تا چه حد هزم عصبانی بشه.

قبل از اینکه فرهاد بخواد حرفی بزنه مادرش فنجون قهوه اش رو پایین گرفت و با چرخوندن سرش به سمت من گفت:

 

 

-تو احیانا چیزی از احترام به بزرگترها هم میدونی؟

 

 

انگشتامو آهسته مشت کردم. همین زن فریاد میزد و فرهادو تحریک به آزار من میکرد و حالا دم از چیزایی میزد که تو خبری ازشون تو وجود خودش نبکد و به بیانشون مسخره و مضحک بودن چون اصلا بنظر نمی رسید جز داشته های خودش باشن!

سکوت نکردم و گفتم:

 

 

-بیشتر از اونایی که ادعاشو دارن میدونن….

 

 

نگاه تند و تیزی حواله ام کرد و گفت:

 

 

-واقعا که بی اصالتی اتفاق تاسف باریه..

 

 

لبخند تلخی زدم و گفتم:

 

 

-اصالت یعنی پیش داوری؟ یعنی قضاوت غلط؟ یعنی تحریک یه مرد به آزار همسرش؟

اگر از نظر شما اینها معنی اصالت رو میدن من ترجیح میدم اصیل نباشم….

 

 

خدمتکارها لب گزبدن و شهره چشماشو واسم درشت کرد.فرهاد هم که به خیالش من دیگه داشتم زیاده روی میکردم صداشو بالا برد و با تشر گفت:

 

 

-شیداااا….بس کن دیگه…

 

 

واس که چقور لوس و بچه ننه داشت این غول روانی.

لبخندی پر حرص تحویلش دادم و گفتم:

 

#پارت_523

 

 

🎭🎭 عشق صوری 🎭🎭

 

 

 

-چاخانا و بلفهاتو به همین زودی فراموش کردی!؟

 

 

خیلی سعی کرد عصبی نشه و عین کوه آتیش فوران نکنه.یه نفس عمیق کشید و گفت:

 

 

-شیدا عزیزم بس کن…

 

پوزخندی زدم و گفتم:

 

-لاف لاف….مه حرفات لاف بود…بی اساس بود…دروغگوووو

 

 

اینبار دیگه نتونست مدارا کنه و به همین خاطر دادزد:

 

 

-برو تو اتاقت همین حالااا….

 

 

لبخند پر حرص و عصبی کننده ای تحویلش دادم و گفتم:

 

-حتماااا با کمال میل…

 

 

با عجله به سمت پله ها رفتم تا هرچه زودتر خودمو برسونم به اتاق هرچند صدای فرهاد رو میشنیدم که خطاب به مادرش میگفت:

 

 

“من از طرف اون معذرت میخوام مامان…یکم عصبیه و بابات اتفاقات اون روز حالش بده”

 

“این زن تو همیشه عصبی بوده.اونو به ما انداختن”

 

 

اصلا برام اهمیتی نداشت اون زن قراره چه فکری راجبم بکنه و چه شر و ورهای پشتم بگه.

حالا که باز برگشتم به این شکنجه گاه ترجیح میدادم لااقل فقط استراحت کنم و حتی اگه لازم شد از اون اتاق بیرون نیام.

دستهامو رو گوشهام گذاشتم تا صداش رو نشنوم و بعدهم به سمت اتاق دویدم….

 

~~~

 

*زمان حال*

 

*شیوا*

 

دهنش طعم و مزه ی شراب میداد.لبهاش مابین لبهام بود و دستم هرازگاهی کمرشو خراش مینداخت.

خودم‌پیرهنشو از تتش درآوردم.

تا وقتی پیش من بود اصلا نمیخواستم چیزی تنش باشه.

ولم‌میخواست لخت مادر زاد باشه هی تمشو ببینم و دست بکشم که مطمئن بشم تو رویا سیر نمیکنم.

که حتی اگه همه ی این اتفاقات هم رویا باشن عجب رویاهای خوبی ان…

 

#پارت_524

 

 

🎭🎭 عشق صوری 🎭🎭

 

 

 

 

که حتی اگه همه ی این اتفاقات هم رویا باشن عجب رویاهای خوبی ان…

یه دستش از لباس تنم رد شده بود و رسیده بود به سینه ام و دست دیگه اش نرم نرمک در حال رد شدن از کمر شلوار به سمت لای پام بود.

قرار گرفتن تو همچین موقعیتی با دیاکو بیشتر به خواب و خیال می موند برای منی که فکر کنم اون لحظه به واسطه ی زیاده روی تواستفاده و خوردن از مشروب اصلا تو حال خودم نبودم.

بدنم داغ بود و فقط دیاکورو میخواستم.

لبهامو با ولع میخورد و سینه ام رو از روی لباس زیر تو مشتش فشار میداد.

مزه ی دهن شهرام یه چیز دیگه بود خصوصا وقتی که قبلش یا همزمان سیگار میکشید یا وقتایی که زبونشو رو به نرمی رو استخون ترقوه ام میکشید و لیسش میزد ….

اون خشن بود حتی تو سکس واسه همین آدمو به اوج لذت میرسوند….

ریتم تندش موقع بکن بکن حال میداد ولی کله ی باباش….

من الان کنار اونی بودم که دوستش داشتم و هیچ چیز و هیچکس دیگه برام اهمیت نداشت .

نه شهرام‌ مهم بود نه هیچکس دیگه.فقط دیاکو…

از خود بیخود بودم و شل و ولتر از اونی بودم که بتونم تو بوسه همراهیش بکنم.

لب پاینیشو بین دندونام کشیدم و بعد

خندیدم و رهاش کردم.

دلم میخواست دراز بکشم واسه همین از اون حالت کج و کوله بیرون اومدم و کمرمو رو کاناپه دراز کردم.

خیمه زد رو تنم.

دستش تقریبا رسیده بود لای پام….

لبمو ول کرد و لاله ی گوشم رو به دندون گرفت و همزمان سعی کرد انگشتشو واردم بکنه.

کنار گوشم گفت:

 

 

-لعنتی تو خیلی سکسی هستی دختر….بیشتر از بقیه به دلم نشستی….

 

 

چشمای خمارمو یه کوچولو باز کردم و پرسشی بهش خیره شدم.

حتی تو اوج مستی هم حسادت ولم نکرد.

جفت دستامو گذاشتم رو قفسه ی سینه اش و پرسیدم:

 

 

-بقیه!؟ دخترای زیادی تو زندگیتن!؟

 

 

سرش رو تو گردنم فرو برد و جواب داد:

 

-الان فقط تو هستی….

 

مست خندیدم و گفتم:

 

 

-اوووووم….چه جواب خوشمزه ای….خوشم اومد ازش….م…من….من میخوام تنها دختری باشم که تو زندگیت…ت…تنه….ا….

 

 

حتی نمیتونستم کلمات رو درست و حسابی بیان بکنم اونقدر که مست و از خود بیخود بودم.

کف دستشو وسط پاهام عقب و جلو کرد و مالید تا بتونه بیشتر تحریکم بکنه.

لب گزیدم و با آه گفتم:

 

 

-اوممممم دیاکووو..

 

..آااااه….فشار بده…بیشتر بیشتر…

 

#پارت_525

 

 

🎭🎭 عشق صوری 🎭🎭

 

 

 

حتی نمیتونستم کلمات رو درست و حسابی بیان بکنم اونقدر که مست و از خود بیخود بودم.

چشمهام خود به خود بازوبسته میشدن و انکار حتی کنترل پلکهام رو هم نداشتم.

کف دستشو وسط پاهام عقب و جلو کرد و مالید تا بتونه بیشتر تحریکم بکنه.

لب گزیدم و با آه گفتم:

 

-اوممممم دیاکووو..آااااه….فشار بده…بیشتر بیشتر…

 

 

گلوم رو سفت گرفت وبا صدای شهوت الود گفت:

 

 

-شیواااا….

 

با صدای خمار از خوشی جواب دادم:

 

-جووووونم….

 

یه کوچولو انگشت فاکش رو واردم کردو با لحنی حشری:

 

 

-دوست داری من جرت بدم!؟

 

تو حال و هوای شهوت آلود جواب دادم:

 

 

-آره آره…جرم بده دیاکو….جرم بده….

 

 

گردنم رو گاز گرفت تا من جیغ بکشم.انگار از شنیدن صدام لذت میبرد.

صدای جیغی که بخاطر لذت و درد جنسی باشه…

انگشتشو بیشتر فرو نبرد و خیلی سریع بیرون کشیدش.

زبونشو وسط خط سینه ام کشید و گفت:

 

 

-حیفه تورو با انگشت جر داد….تورو باید با یه چیز کلفت تر خدمت رسید لولیتای من ….

 

 

یه جمله بود گفت دارم از خوشی می میرم؟من واقعا داشتم از خوشی می مردم.

از اینکه کنارش بودم، تو خونه اش بودم حس خوبی بهم دست داده بود.

نمیدونم کی و چه جوری کارمون رسید به همچین نقطه ای که لباسهای همو از تن درآوردیم اما هرچی هم که بود من دوستش داشتم.

من دراز کشیده بودم رو کاناپه اون اما سر پا ایستاده بود و داشت کمربندشو باز میکرد.

با لبخند نگاهش کردم.خیلی دلشون میخواست با دیاکو باشن اما من انتخاب اون از بین اون خیلی هاااا بودم و شیرینی ماجرا دقیقا همینجاش بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان هذیون به صورت pdf کامل از فاطمه سآد

      خلاصه رمان:     آرنجم رو به زمین تکیه دادم و به سختی نیم‌خیز شدم تا بتونم بشینم. یقه‌ام رو تو مشتم گرفتم و در حالی که نفس نفس می‌زدم؛ سرم به دیوار تکیه دادم. ساق دستم درد می‌کرد و رد ناخون، قرمز و خط خطی‌اش کرده بود و با هر حرکتی که به دستم می‌دادم چنان

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تاوان یک روز بارانی

  دانلود رمان تاوان یک روز بارانی خلاصه : جانان توسط جاوید اجیر میشه تا با اغواگری هاش طوفان رو خام خودش کنه و بکشتش اما همه چی زمانی شروع میشه که جانان عاشق مردونگی طوفان میشه و…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کافه ترنج
دانلود رمان کافه ترنج به صورت pdf کامل از مینا کاوند

    خلاصه رمان کافه ترنج :   بخاطر یه رسم و رسوم قدیمی میخواستن منو به عقد پسرعموم دربیارن، واسه همین مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه میدونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم، وقتی عاشق هم شدیم اتفاقایی افتاد که       به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شفق قطبی به صورت pdf کامل از محدثه نوری

    خلاصه رمان:   دختری ساده و خوش قلب،که فقط فکر درس و کنکورشه… آرومه و دختر خوب خانواده یه رفیق داره شررررر و شیطون که تحریکش میکنه که به کسی که نباید زنگ بزنه مثلا مخ بزنن ولی خب فکر اینو نمیکردن با زرنگ تر از خودشون طرف باشن حالا بماند که دخترمون تا به خودش میاد عاشق

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پرنیان شب pdf از پرستو س

  خلاصه رمان :       پرنیان شب عاشقانه ای راز آلود به قلم پرستو.س…. پرنیان شب داستان دنیای اطراف ماست ، دنیایی از ناشناخته های خیال و … واقعیت .مینو ، دختریه که به طرز عجیبی با یه خالکوبی روی کتفش رو به رو میشه خالکوبی که دنیای عادیشو زیر و رو میکنه و حقایقی در رابطه با

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mfn342
Mfn342
1 سال قبل

قشنگ بود.😉

ayda
ayda
3 سال قبل

چند روزه منتظر پارت جدیدم همش میام چک میکنم میبینم نیونده هنوز خواهش پارت بعدی رو سریع تر بزار

Mahek
Mahek
3 سال قبل

نویسنده پس چرا ۳ روزه نیستی؟؟؟بابا پیر شدیم بیا رمان عشق صوری و بزار ببینم اون رمان و ولش اینو بزار خواهش باور کن نیم ساعت یه بار میام ببینم گذاشتی ولی اصلا هیچی نزاشتی ۳ روزه ای خداا من پیر شدم کجاییی

یه بنده حقیری که دلش برای الاغای چراگاه میسوزه
یه بنده حقیری که دلش برای الاغای چراگاه میسوزه
3 سال قبل

والا هی دارن چیز و شعر میگن خو بگو راست میگه دیگه دوست نداری نخون میاد تا قسمت 61 میخونه بعد میگه دوستم خوند نمیدونه خودش و عمش خرن ن بقیه😑😑😂😂😂

دلارام
دلارام
3 سال قبل

بچه ها کسی قسمت اخرشو خونده?؟؟؟اصلا قسمت اخر داره؟؟؟

یه آدم خاص
یه آدم خاص
3 سال قبل

نویسنده گل ، لطف کن هرموقع فرصت داشتی پارت بعدی رو هم بزار، میدونم یخورده داری طولانیترش میکنی ولی بزاری بهتره چون……..

......
......
3 سال قبل

پارت جدید چیشد پس 😕

Nofozi
Nofozi
3 سال قبل

پارت بزار دگ😐🍷

مینو
مینو
3 سال قبل

پارت جدید چی شد پس ؟؟ 🥺🥺🥺

خوشمل
خوشمل
3 سال قبل

نویسنده جان آدم به عقده ای بودن تو تو کل عمرم ندیدم
خاک تو سرت با این رمان نوشتنت
رمانت به درد لای جرز دیوارم نمیخوره گوه تو این فکرت
بدبخت ، چرا اینقدر فرهادو بد جلوه میدی یکم مهربونش تن شیدا هم کم کم عاشق فرهاد بشه و از اون خونه لعنتی بدن و زندگیشونو کنن
حتما باید یه جا تر بزنی باز شیدا رو عاشق فرزاد کردی باز عشق ممنوعه و ….
بابا بکش بیرون
یکم این شیوای بی پدر کسکشو با جنبه کن خودشو بدبخت کرد
دلم برا شهرام کباب شد طفلی
چقدر این دختره هوله خاک تو سرش و خاک تو سر تو که یه همچین تفکراتی داری
داری فرهنگ مردمو تحقیر میکنی همه ما از یه همچین آدمای کثیفی مثل شیوا بدمون میاد از اینور شهرام و سکسشو میخواد از اون ور عاشق دیاکوعه
به نظرم باید یه تجدید نظری بونی ، همه رمان نقش اصلی خیلی جذابه و دوست داشتنی
رمان تو نقش اصلی گوه و چندش

شاقاسم
شاقاسم
پاسخ به  خوشمل
3 سال قبل

ببین چی میگم 😐
نبیییییین رمانو نبییییین وقتی دوس نداری نبیییین😐
نبیییییینش دایی😐
نبین
پدرمون رو دراوردین شما هم😐
همین رمانه ک هست😐
اونجوری تکراری میشه مثل بقیه ی رمانا😐
تو دوسش نداری چرا اومدی تا قسمت 61 خوندی ؟
اتفاقا فکر و ذهن خودت مریضه که میخوای خو ازاری کنی چیزی که دوس نداریو پشت سر هم میبینی😐
نخوووووون رمان رو وقتی با سلیقت جور نیست😐
نویسنده ی چیزی می دونه دیگع😐

خوشمل
خوشمل
پاسخ به  شاقاسم
3 سال قبل

خری دیگه خررررررررر من نمیخونمش والا ولی دوستم هی میاد تعریف میکنه
خیلییییی تو خرررررر واقعا منتظر پایانشی دلم برا دوستم سوخت
شما ها یه مشت آدم محبت ندیده اید که می‌آید این رمان‌های مزخرف رو میخونید
اصلا رمان خوندن از اصلا چره حالا دیگه این رمانش باشه دیگه هیچی

یه بنده حقیری ک دلش برای الاغای چراگاه میسوزه
یه بنده حقیری ک دلش برای الاغای چراگاه میسوزه
پاسخ به  خوشمل
3 سال قبل

خر عمت مث عمتم حداقل صحبت کن نه مث ی کصبی 😐🙃
خو تو عن عمتو میخوری میای سایتو باز میکنی نظر میدی
دلت برای گوه تو دهنت بسوزه 🙃🤷🏻‍♀️
ما این رمانا رو می خونیم تو رو سننع؟
یا نه مث عمت هم نفهمی؟
ببخشید یادم رف خانواده مث همن الحق ک تو هم خر نفهمی
تا چقدر پیش میدونستم کع میدونی ک عمت میدونه همتون رو هم رفتین و الاغ بتمام معنایین ولی گفتم که ریا نشه ولی اینو بدون من تو رو حتی عنبر نسا نمیدونم چه برسه به الاغی که علفای هرز رو بخورن که الحق لایقشم نیستی و همین جایگاه پایین تر از عنبرنساع برات اوکیه 🤷🏻‍♀️

تازه میخوای بشینی دلسترم برات دم کنم ؟

شیطان رجیم
شیطان رجیم

😂😂😂😂😂خونسردی خودتو حفظ کن بابا بچه زدن نداره

Aram
Aram
پاسخ به  شاقاسم
3 سال قبل

شاقاسم بزنه من کمرت

دسته‌ها
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x