رمان عشق ممنوعه استاد پارت 128 - رمان دونی

با تعجب لب زدم :

_برید ؟؟

سری به نشونه تایید تکونی داد

_آره باید بریم

_بعد این همه مدت اومدید حالا میخواید ک….

توی حرفم پرید :

_نمیشه میترسم پلیس بفهمه و برای دستگیریم بیاد

دستش رو گرفتم :

_ولی بابا جز آدمای خودمون کسی به این خونه رفت و آمد نداره پس چطور میخوان متوجه این موضوع بشن

پوزخند تلخی زد

_انگار خیلی پلیس رو خیلی دست کم گرفتی پسرم ؟؟

کلافه نگاه ازش گرفتم

_دست کم نگرفتم اما…..

بی حوصله حرفم رو نصف و نیمه رها کردم
که با کنجکاوی پرسید :

_اما چی ؟؟

_دنبال پروندتون هستم و قصد دارم با پارتی بازی و دادن یه رشوه کلان کاری کنم به کل پروندتون بسته شه

چشماش از خوشی برقی زد

_واقعا ؟؟ کسی رو پیدا کردی نکنه ؟؟

لبخندی زدم

_آره پیدا کردم
نکنه فکر کردید این همه مدت دست روی دست گذاشتم و بیکار نشستم ؟؟

دستش روی بازوم نشست و به گرمی فشردش

_ممنون که به فکرمی !!

سری تکون دادم و جدی گفتم :

_ولی برای تموم کردن این کار یه شرط دارم

چشماش ریز شد و با تعجب پرسید :

_چه شرطی ؟؟

_شرطم اینکه برای همیشه این کارو ببوسید بزارید کنار

جفت ابروهاش با تعجب بالا پرید
کم کم دستش که روی بازوم بود شُل شد و افتاد

_چی ؟؟

بدون تردید باز حرفم رو تکرار کردم

_گفتم این کارو بزارید کنار

انگار این حرفم به مذاقش خوش نیومده بود
چون اخماشو توی هم کشید و گفت :

_میفهمی داری چی میگی ؟؟

عصبی صدامو بالا بردم

_آره خوب میفهمم که چطوری روز به روز دارید با کار خلاف کردن خودتون رو بیشتر توی منجلاب غرق میکنید

با این حرف ازم فاصله گرفت و عصبی روی مبل نشست و کنایه آمیز خطاب بهم گفت :

_یادت که نرفته این منجلابی که داری ازش حرف میزنی زن تو ، ما رو توش گرفتار کرده ؟؟!

با یادآوری نازی و اعتمادی که بهش کرده بودم
عصبی دستم مشت شد

_بیخیال اون بشید ….شما باید دست از کارای خلافتون بردارید

با تمسخر بلند خندید و گفت :

_برنداریم چی ؟؟
نکنه باز اون زنت میاد سروقتمون و به پلیس لومون میده ؟؟

عصبی لگدی به مبل کنارم کوبیدم

_اون زن من نیست هی زنت زنت نکنید !!

پاشو روی اون پاش انداخت و با پوزخندی گوشه لبش با تمسخر نگاهم کرد و گفت :

_اون موقع که میگفتم این زن به درد تو نمیخوره بیخیالش نمیشدی و مرغت یه پا داشت حالا‌ ……

با تاسف سرش رو به اطراف تکونی داد و سکوت کرد

دهن باز کردم چیزی بهش بگم ولی یکدفعه با یادآوری نازی که توی قسمت خدمتکارای خونه بود نمیدونم چه مرگم شده بود که وحشت به جونم افتاد و با ترس خیره بابا شدم

با دیدن ترس توی نگاهم با تعجب پرسید :

_چیزی شده ؟؟

دستپاچه گلوم رو با سرفه ای صاف کردم

_نه !!

مشکوکانه و با چشمای ریز شده خیرم شد

_آهان پس از اون زنت چه خبر ؟؟

با این سوالش دیگه مطمعن شدم هیچ خبری از نازی ندارن و نمیدونن الان اینجا و توی این خونه اس

برای اینکه از رنگ پریده ام به درونم پی نبره بهش پشت کردم و درحالیکه الکی خودم رو مشغول تابلوی روی دیوار نشون میدادم

خطاب بهش گفتم :

_هیچ مگه باید ازش خبر داشته باشم ؟؟

صدای پوزخند عصبیش توی گوشم پیچید

_اونموقع ها که خوب پیگیرش بودی

لعنت به تو نازی که من رو توی همچین موقعیتی قرار دادی
حرصی چشمامو روی هم فشردم

_اونموقع ها فرق داشت پدر من !!

_هووووم خوبه که دیگه نمیخواییش

حرفش رنگ و بوی تهدید داشت
با تعجب به سمتش برگشتم و تیز خیره چشمای پیروزش شدم

_چطور مگه میخواید کاری کنید ؟؟

_پس نکنه فکر کردی کارش رو بی جواب میزارم

نمیدونم چه مرگم شده بود که باز سترس به جونم افتاد

_یعنی چی بابا ؟؟

_یعنی اینکه دنبالشم و چند نفری رو گذاشتم تا برام پیداش کنن

وحشت زده سمتش قدمی برداشتم و سعی کردم با حرفام پشیمونش کنم

_ولی بابا من همه جا رو دنبالش گشتم نیستش

از گوشه چشم نیم نگاهی سمتم انداخت

_نترس اگه آب شده و به زمین هم رفته باشه من پیداش میکنم پسر

_ولی آخه اون ی….

توی حرفم پرید و عصبی گفت :

_ولی و اما و آخه نداریم باید پیداش کنم

دستم مشت شد
اگه بابا پیداش میکرد امونش نمیداد و هر بلایی که میخواست سرش درمیاورد

و این چیزی نبود که من میخواستم
چون اون دختر رو فقط حق خودم میدونستم که باید تنبیهش کنم نه کسی دیگه

با چیزی که به ذهنم رسید خطاب به بابا جدی گفتم :

_این کار رو بزارید به عهده خودم

ناباور نگاهم کرد

_یعنی خودت میخوای برام پیداش کنی ؟؟

برای اینکه از این کار منصرفش کنم باید اول از خودم مطمعنش میکردم پس زبونی روی لبهام کشیدم و توی جلد سرد و بی روحم فرو رفتم

_آره خودتون که میدونید کسی بهتر از من از عهده این کار برنمیاد

با تیزبینی گفت :

_آره میدونم ولی علاقت بهش رو چیکار کنم ؟؟

_همون روز اولی که فهمیدم بازیم داده و خودش رو اونطوری توی خونه زندگیمون راه داده ازش متنفر شدم

سری تکون داد و بالاخره بعد از کلی جون کندن قبول کرد من نازی رو براش پیدا کنم تا بتونه از زیرزبونش حرف بیرون بکشه و شکنجه اش بده

بعد از تموم شدن حرفامون به اتاقش برگشت از فرصت پیش اومده استفاده کردم و با قدمای کوتاه و آروم به سمت قسمت خدمتکاری رفتم

باید با اون دختره احمق صحبت میکردم تا زمانی که بابا اینا اینجان زیاد توی‌ خونه ول نچرخه و آفتابی نشه

اتاقشون به وسیله نور کم سویی که از سالن به داخل تابیده میشد اندکی روشن شده بود

نگاهمو بینشون چرخوندم همه خدمتکارا خواب بودن درحالیکه سعی میکردم نازی رو پیدا کنم آروم از بینشون گذشتم

هرچی چشم میچرخوندم خبری از نازی بینشون نبود با استرس ته سالن رفتم تا آخرین تخت رو هم چک کنم

یکدفعه با دیدنش ته سالن درحالیکه دور از همه خوابیده بود نفس راحتی کشیدم و کنارش لبه تخت نشستم و صداش زدم :

_نازی

هر چی آروم صداش میزدم بی فایده بود و تکون نمیخورد سرمو پایین بردم تا کنار گوشش صداش بزنم ولی همین که سرمو نزدیک گوشش بردم

با حس بوی عطر تنش انگار هوش از سرم برده باشه بی اختیار مست شدم و آنچنان نفس عمیقی کنار گوشش دقیق بین موهای بلندش کشیدم

که تکونی خورد و سرش روی بالشت جا به جا کرد
دستم به سمت لمس صورتش جلو رفت ولی یکدفعه انگار تازه به خودم اومده باشم

دستم روی هوا خشک شد
و زیرلب گیج با خودم زمزمه کردم :

_به خودت بیا داری چیکار میکنی پسر !!

دستمو مشت کردم و بعد از چندثانیه که به خودم اومدم دستمو روی بازوش گذاشتم و تکون محکمی بهش دادم

وحشت زده از خواب پرید
توی تاریک روشن اتاق من رو نشناخت و میخواست جیغ بزنه

که زودی دستمو روی لبهاش گذاشتم و آروم زمزمه کردم :

_هیس منم آراد

با تعجب و چشمای گرد شده نگاه خوابالودش رو توی صورتم چرخوند و انگار تازه شناخته باشتم با ترس نفس عمیقی کشید و چشاشو روی هم گذاشت

سرمو پایین بردم و آروم زمزمه کردم :

_زود بیا حیاط پشتی ولی طوری بیا که کسی نبیندت اوکی ؟؟

با تعجب سری در تایید حرفم تکونی داد
که وقت رو تلف نکردم و با عجله از اتاق بیرون زدم

چند دقیقه ای رو توی حیاط پشتی منتظر بودم که بالاخره خانوم درحالیکه در حال مالیدن چشمای خوابالودش بود به سمتم اومد

_چی شده ؟؟

با شنیدن صدای بلندش با عجله به سمتش رفتم و بازوش رو گرفتم با یه حرکت سمت خودم کشیدمش

_هیس !!

انگشت اشاره ام روی لبهاش فشردم
که با چشمای گرد شده نگاهش رو به اطراف چرخوند

_مگه نمیگم سر و صدا نکن ؟!

دستم رو از روی دهنش برداشت

_گفتی آروم بیا نگفتی حرفم نزن

چشم غره ای بهش رفتم
و یکهویی رفتم سر اصل مطلب و خطاب بهش گفتم :

_چند روزی رو تو خونه نگرد و همون قسمت خدمتکارا توی اتاقت بمون

_برای چی ؟؟

_دلیلی نمیبینم برات توضیح بدم

دست به سینه خیرم شد

_که اینطور ….پس منم دلیلی نمیبینم به حرفت گوش بدم

این دختر زیادی گستاخ بود
دندون قروچه ای کردم

_نکنه دلت میخواد بمیری ؟؟

_چه ربطی داشت ؟؟

میدونستم تا نترسه بازم کار خودش رو میکنه
پس نزدیکش شدم و عصبی خطاب بهش گفتم :

_ربطش به اینکه بابام اینا اینجان و دارن در به در دنبال تو میگردن

رنگش پرید
وحشت زده گفت :

_چی ؟؟ اینجان

_آره ….حالا اگه باز خیلی دلت میخواد تو خونه بچرخ و صدات رو بالا ببر تا متوجه بشن و ببیننت

با تنه محکمی که بهش کوبیدم خواستم از کنارش برم که مُچ دستم رو گرفت و ناباور زمزمه کرد :

_نگو که هنوزم نگرانم میشی ؟!

با این حرفش به فکر فرو رفتم
واقعا نگرانش بودم این رو دیگه نمیتونستم که به خودم دروغ بگم

لعنت به منی که هنوز به فکر این دختره که همه ی زندگیم رو به فنا داده هستم

برای اینکه هوا برش نداره و فکر نکنه خبریه
پوزخندی زدم و حرصی گفتم :

_نه شکنجه کردنت فقط حق منه نه کسی دیگه …چون کسی که پات رو به این خونه باز کرده من بودم پس باید خودم مجازاتت کنم پس الکی هوا برت نداره و فکر خیال بیخود نکن

بی اهمیت به صورت گرفته و هاج و واجش ، دستش رو پس زدم و ازش فاصله گرفتم وارد خونه شدم

یکراست به سمت اتاقم رفتم و با همون لباسای تنم زیر دوش ایستادم و آب سرد رو باز کردم

قطرات ریز و درشت آب به سر و صورتم میخوردن و کم کم داشت التهاب درونم رو کم میکردن

ولی تصویر چشمای لعنتیش برای یه ثانیه هم از توی ذهنم پاک نمیشد اینقدر زیر دوش ایستادم و چشمامو بستم تا بالاخره آروم شدم

با نفس نفس های بریده ای که بخاطر سرمای بیش از حد آب بودن به دیوار سرد حمام تکیه دادم و کم کم روی زمین نشستم

سرمو به دیوار تکیه دادم و چشمامو با درد بستم خودمم نمیدونستم چی از دنیا میخوام چرا باید نگران نازی باشم

نازی که اونطوری بازیچه ام کرده و زندگیم رو به فنا داده بود
نه نباید بخاطر یه شب خوابیدن باهاش باز خامش بشم و دل لعنتیم در برابرش سست و بی دفاع بشه

با این فکر تصمیمم رو گرفتم تا بعد رفتن بابا اینا باز تنبیه اش رو شروع کنم چون باید تاوان پس میداد

نمیدونم چقدر توی اون حال بودم که با حس برخورد دندونام روی همدیگه بلند شدم و بعد از بیرون آوردن لباسای خیسم حوله تن پوشی تنم کرده و بیرون زدم

با همون حوله روی تخت دراز کشیدم و درحالیکه به سقف اتاق خیره میشدم زیرلب با خودم زمزمه کردم :

_فقط تا صبح باید صبر کنی آره

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تو فقط بمان جلد دوم pdf از پریا

  خلاصه رمان :   شیرین دختر سرهنگ سرلک،در ازای آزادی برادر رئیس یک باند خلافکار گروگان گرفته میشه. درست لحظه ای که باید شیرین پس داده بشه،بیگ رئیس باند اون رو پس نمیده و پیش خودش نگه می داره. چی پیش میاد اگر بیگ عاشق شیرین بشه و اون رو از نامزدش دور نگه داره؟       به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زهر تاوان pdf از پگاه

    خلاصه رمان :       درمورد یه دختر به اسمه جلوه هستش که زمانی که چهار سالش بوده پسری دوازده ساله به اسم کیان وارد زندگیش میشه . پدر و مادرجلوه هردو پزشک بودن و وقت کافی برای بودن با جلوه رو نداشتن برای همین جلوه همه کمبودهای پدرومادرش روباکیان پرمیکنه وکیان همه زندگیش جلوه میشه تاجایی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کلنجار

    خلاصه رمان :       داستان شرحی از زندگی و روابط بین چند دوست خانوادگی است. دوستان خوبی که شاید روابطشان فرای یک دوستی عادی باشد، پر از خوبی، دوستی، محبت و فداکاری… اما اتفاقی پیش می آید که تک تک اعضای این باند دوستی را به چالش میکشد و هرکدام به نحوی با این مسئله و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هشت متری pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان: داستان، با ورودِ خانواده‌ای جدید به محله آغاز می‌شود؛ خانواده‌ای که دنیایی از تفاوت‌ها و تضادها را با خود به هشت‌متری آورده‌اند. “ایمان امیری”، یکی از تازه‌واردین است که آیدا از همان برخوردِ اول، برچسب “بی‌اعصاب” رویش می‌زند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله‌ و خصوصاً خانواده‌ی آیدا را به چالش می‌کشد و درگیر و دار این

جهت دانلود کلیک کنید
رمان شهر بازي
رمان شهر بازي

  دانلود رمان شهر بازي   خلاصه: این دنیا مثله شهربازی میمونه یه عده وارد بازی میشن و یه عده بازی ها رو هدایت میکنن یه عده هم بازی های جدید طراحی میکنن، این میون یه عده بازی می خورن و حالشون بد میشه و یه عده سرخوش از هیجانات کاذبی که بهشون دست داده بلند بلند می خندن و

جهت دانلود کلیک کنید
رمان قاصدک زمستان را خبر کرد

  دانلود رمان قاصدک زمستان را خبر کرد خلاصه : باران دختری سرخوش که بخاطر باج گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله اش برای مصاحبه از کار آفرین برترسال، مردی یخی و خودخواه به اسم شهاب الدین می ره و این تازه آغاز ماجراست. ازدواجشان با عشق و در نهایت با خیانت باران و نفرت شهاب به پایان می رسه،

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
2 سال قبل

مشکل نازی با خانواده نجم چی بود، چرا اینکارو کرد؟

asma
2 سال قبل

لطفا هر روز بزار ادمین عزیز فاطمه جان اینطور بهتر هست چون امتحانات مدرسمون که نزدیکه و فکرمون رو درگیر میکنه که اخرش چی میشه رمان عالیه هست
اگه فاطمه خانم هنوز رمان مثل این رمان داری بزار مرسی
میشه چند تا رمان خوب مثل این رو معرفی کنید ؟؟؟؟؟

زهرا
زهرا
2 سال قبل

اگه باهاش در ارتباط نیستی پس از کجا پارت ها رو میاری بابا مردیم از کنجکاوی این اولین رمانی هستش که این همه منظرش شدم تا تموم کنه همیشه یه رمان یه روزه میخوندم من یکی که مردم از کنجکاوی

زهرا
زهرا
2 سال قبل

اخه چرا اذیت میکنید ما مسخره ی شما نیستیم حد اقل زود تمومش کنید هی کش میدین با اگه هم می خواین کشش بدین پارت های بیشتری بزارین خواهش میکنم

تینا
تینا
2 سال قبل

یواش یواش پارت هارو کم میکنی ک نفهمیم
خب یکم بیشتر پارت بزارید لطفااااا
ادمین جان فاطمه جان
به نویسنده بگو ما خیلی دوست داریم این رمانو بگو زود تر بنویسه اینقدر منتظر نزارید مارو

...
...
2 سال قبل

😔😔😔

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x