رمان عشق ممنوعه استاد پارت 19

 

 

ابرویی بالا انداخت و زیرلب زمزمه کرد:

 

_کار ؟!

 

نگاه هراسونم رو به اطراف چرخوندم و لرزون لب زدم:

 

_آره کار …. مگه چیه ؟!

 

با خشم و دستای مشت شده کنارم زانو زد و درحالیکه چونه ام توی دستش میفشرد عصبی گفت:

 

_به نفعته که با من بازی نکنی وگرنه برات گرون تموم میشه !!

 

امیر به طرفش هجوم برد و عصبی فریاد زد :

 

_دستت رو بکش هوووی !

 

قبل از اینکه به سمتش بیاد افرادش دستای امیرو گرفتن و به عقب هلش دادن نیم نگاهی به امیر عصبی انداخت و با پوزخندی گفت :

 

_مگه خونه من اداره کاره…درضمن کار اونوقت با دوست پسرت !؟؟

 

توی چشمای تیزبینش خیره شدم و نمیدونم چی شد که بی اختیار لب زدم:

 

_داداشمه !!

 

با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد که اضافه کردم:

 

_یعنی …یعنی مثل داداشمه !!

 

با پوزخندی آهانی زیرلب زمزمه کرد و سوالی پرسید :

 

_گفتی برای کار اومدی آره ؟؟

 

با ترس سری به نشونه تایید تکون دادم که بلند شد و درحالیکه به افرادش اشاره میکرد فریاد زد :

 

_بندازینشون تو انباری تا تکلیفشون روشن کنم

 

با ترس بلند شدم و با لکنت لب زدم :

 

_چ…..چی ؟!

 

بی اهمیت پشت بهم کرد و خطاب به افرادش گفت :

 

_زود ماشین رو بیارید

 

دستای زخمیم رو به پایین مانتوم کشیدم و با وجود سوزشی که داشت از پا درم میاورد به طرفش رفتم و سعی کردم خودم رو به موش مردگی بزنم بلکه باور کنه کاره ای نیستم و بزاره برم

 

_آقا بخدا من جاسوس و خبرچین نیستم فقط برای کار اومدم 

 

اشاره ای به امیر کردم و ادامه دادم:

 

_داداشم مخالف کار کردن من بودش داشتیم سر همین جروبحث میکردیم فقط همین… بخدا کاری نیستم بزارید ما بریم!!

 

از گوشه چشم براندازم کرد و با متوقف شدن ماشین جلوی پاش راننده با عجله پیاده شد درحالیکه در رو براش باز میکرد با احترام براش خم شد 

 

با دیدن سکوتش با ترس اشاره ای به امیر کردم که بلند شه و زود بزنیم به چاک ولی هنوز قدم از قدم برنداشته بودیم که یکدفعه پر دورمون شد آدم و محاصرمون کردن 

 

دیگه کنترلم رو از دست دادم و عصبی بلند فریاد زدم :

 

_ای بابا گفتم که جاسوس نیستیم!!

 

بدون توجه به داد و فریادهای من هردومون رو به طرف انباری ته باغ بردن و اونجا زندونیمون کردن 

 

با بسته شدن در انباری چرخی دور خودم زدم و کلافه نالیدم :

 

_واااای امیر گاومون زایید !!

 

ولی امیر بی حرف به دیوار پشت سرش تکیه داد و پاهاش رو کشید از دیدن سکوت و حرف نزدن اون بیشتر جری شدم و لگد محکمی به در کوبیدم که صدای نابهنجاری ازش بلند شد

 

نمیدونم چندساعت بود که توی انباری خسته و منتظر به دیوارها زُل زده بودم که با شنیدن سر وصدای که از پشت در به گوش میرسید سیخ سرجام نشستم 

 

انتظارم زیاد طول نکشید که در باز شد و همون مرد صاحب خونه که هنوزم اسمش رو نمیدونستم توی قاب در قرار گرفت ، زبونی روی لبهای ترک خورده ام کشیدم برای نجات از این دخمه با استرس نالیدم :

 

_کی میزارید ما بریم؟! 

 

جدی و با همون اخمای درهم قدمی داخل گذاشت  نیم نگاهی به امیر انداختم و با شروع کردم به دَری وَری گفتن

 

_بیخیال کار شدم فقط بزارید ما بریم قول میدم هیچ وقت از بیست کیلومتری این خونه هم رد نشم

 

زیرلب آروم طوری که اون نشونه اضافه کردم:

 

_آره جون خودت!

 

رو به روم ایستاد و طوری خیره چشمام شد که انگار میخواد راست و دروغ رو از چشمام بفهمه و جدی گفت:

 

_اومدم که بدترین بلاها رو سرتون بیارم و از زیر زبونتون بیرون بکشم که از طرف کدوم دشمن قصد نفوذ به خونه زندگی من رو داشتید ولی….

 

نگاهش رو بین ما چرخوند واضافه کرد:

 

_چی …؟! ولی شانس آوردید که زنگ زدن که پرستار بچه رو فرستادن و خواستن مطمعن شن از کارش راضی هستم یا نه !!

چندثانیه گیج و منگ خیرش شدم این الان چی گفت ؟! پرستار بچه ؟! اصلا این یارو مگه بچه ای داره که پرستار بخواد 

 

وقتی دید هیچی نمیگم دستش رو جلوی صورتم تکونی داد و سوالی پرسید :

 

_چیه خشکت زده؟! مگه نگفتی برای کار اومدی خوب مدارکت رو بده ببینم !!

 

یعنی واقعا الکی الکی داشتم توی این خونه صاحب کار میشدم ؟! به خودم اومدم و به زور سعی کردم جلوی لبخندی که داشت روی لبهام جا خوش میکرد رو بگیرم چطور ممکنه همچین شانسی بهم رو کرده باشه ؟!

 

یعنی داره راست میگه یا داره بازیم میده ببینه چی میگم و چه عکس العملی نشون میدم هنوزم تو فکر بودم که پوووف کلافه ای کشید و گفت :

 

_گفتم مدارکت ؟!

 

دستام بهم گره زدم و دستپاچه نالیدم :

 

_مد….مدارکم باهام نیستن!!

 

با تعجب نگاه ازم گرفت و سوالی پرسید :

 

_مگه میشه ؟!

 

اخماش توی هم فرو رفت و عصبی ادامه داد:

 

_یعنی میخوای بگی بدون هیچ سند و مدرکی اومدی خونه من !!

 

لبخند مصلحتی زدم و برای اینکه به چیزی شک نکنه گفتم :

 

_نه میدونی چیه ؟! مدارکم رو گم کردم یعنی یعنی….

 

برای اینکه به دورغم پی نبره نگاه از چشمای تیزبینش گرفتم و درحالیکه به زمین خیره میشدم  ادامه دادم:

 

_ازم دزدیدن !

 

دستاش توی جیبش فرو برد و چند قدم ازم فاصله گرفت با ترس از پشت سر خیرش شدم این بهترین موقعیتی بود که گیرم افتاده و از این طریق راحت میتونستم توی این خونه بگردم 

 

پس نباید به هیچ وجه این موقعیت رو از دست میدادم چون دیگه عمرا همچین موقعیتی گیرم میومد نیم نگاهی به امیر ساکت گوشه انبار انداختم 

 

که دستش رو طوری که کسی نبینه به معنای آروم باش تکونی داد و چشماش رو بست دستپاچه سعی کردم آروم باشم و به خدا امید داشته باشم ببینم چی پیش میاد  

 

توی فکر بودم که یکدفعه به طرفم برگشت و سوالی پرسید :

 

_از کجا مطمعن باشم راست میگی ؟!

از این مردی که رو به روم ایستاده بود مگه میشد چیزی رو پنهون کرد یا بهش دروغ گفت ولی من به این کار احتیاج داشتم هم برای به دست آوردن پول هم برای خاطر نیره و مادرش !!

 

با این فکرا به خودم اومدم و درحالیکه دستی به گوشه لبم میکشیدم جدی خطاب بهش گفتم :

 

_ببینید آقای محترم من عاشق کارمم و البته …

 

نیم نگاهی به امیر انداختم و اضافه کردم :

 

_به پولش خیلی احتیاج دارم ولی به دلایلی داداشم دوست نداره کار کنم و بخاطر نبود مدارک و دزدیده شدنشون اون رو مقصر میدونستم و دعوامون در خونتون دلیلش همین بود و بس! و من اون رو مقصر همچین اتفاقی میدونم و حالا برسیم به شما ….

 

یک قدم بهش نزدیک شدم و درحالیکه توی چشماش خیره میشدم گفتم :

 

_شمایی که ما رو بدون هیچ دلیل قانع کننده ای توی خونتون به جرم نامعلوم زندانی کردی و الانم اونیکه باید شاکی باشه منم نه شما !!

 

با تک سرفه ای گلوش رو صاف کرد خشن دستش رو به نشونه سکوت بالا گرفت و گفت :

 

_من باید بدونم بچه ام قراره زیر دست کی باشه یا نه ؟؟ باید مطمعن باشم یا نه ؟!

 

دهن باز کردم و مردد لب زدم :

 

_ولی من چ….

 

بدون توجه بهم که دارم حرف میزنم عقب گرد کرد و درو بهم کوبید بیشعوری زیرلب خطاب بهش زمزمه کردم و عصبی فریاد زدم:

 

_انگار دارم با دیوار حرف میزنم جلبک بی خاصیت رفت و درو پشت سرش چه راحت بست !

 

همینطوری داشتم زیرلب غُرغُر میکردم که یکدفعه در با صدای بدی باز شد و عزیز با اون هیکل درشت و ترسناکش توی قاب در قرار گرفت و بلند گفت:

 

_بیاید بیرون !!

 

نیم نگاهی به امیری که داشت بهم نزدیک میشد انداختم و با ترسی که توی دلم لونه کرده بود لرزون لب زدم:

 

_بنظرت میخواد کجا ببرتمون؟! 

 

بی تفاوت شونه هاش رو بالا انداخت و زیرلب خطاب بهم گفت :

 

_بریم ببینیم !!

 

و بدون توجه به من خشک شده جلوتر از من به طرف در راه افتاد 

 

میترسیدم دروغام رو باور نکرده باشه و یا سروکله اون دختره پرستار پیدا شه و گند کار دربیاد اونوقت معلوم نبود چه بلایی سرمون میاورد و چطوری سرمون زیر آب میکرد از این مرد و دم و دستگاهی که دور و برش بود هیچ چیزی بعید نبود

 

از انباری منحوس که بیرون اومدیم برعکس انتظارم که الان باز تو حیاط بازخواستمون میکنه عزیز به طرف عمارت راه افتاد و بلند خطاب بهمون گفت :

 

_دنبالم بیاید !

 

توی سکوت و با ترسی که توی دلم خونه کرده بود دنبالش راه افتادیم که در سالن رو باز کرد و داخل شد 

 

مردد نیم نگاهی به امیر انداختم و داخل خونه شدم که عزیز صداش رو بالا برد و درحالیکه بلند اسم کسی رو صدا میزد گفت :

 

_نصرت کجایی ؟؟

 

طولی نکشید زن سیاه پوست و بلند قامتی با ابروهای پیوندی و گره خورده به سمتمون اومد رو به رومون ایستاد به دنبال نصرتی که عزیز صداش زده بود چشم چرخوندم

 

که یکدفعه همون زن با صدای زمختی گفت:

 

_بله !!

 

با چشمای گشاده شده داشتم نگاش میکردم مگه نصرت اسم مرد نیست ؟؟ پس این داره چی میگه

 

عزیز اشاره ای به من کرد و خطاب بهش گفت :

 

_آقا گفتن اتاق مخصوص پرستار بچه رو نشونش بدی و بعد از حمام و تعویض لباسا ببریش پیش خانوم کوچیک !

 

توی سکوت همونطوری که با جدیت نگاه ازم نمیگرفت در تایید حرفای عزیز سری تکون داد و گفت:

 

_چشم !!

 

به من اشاره ای کرد و خواست همراهش برم که عزیز یک قدم جلو گذاشت نزدیک نصرت شد و تاکید وار گفت :

 

_فقط یه چیزی …!!

 

نصرت اخماشو توی هم کشید و منتظر ادامه حرفش شد که عزیز مشکوک و با چشمای ریز شده پوزخندی بهم زد و خطاب بهش ادامه داد:

 

_چهارچشمی حواست بهش باشه !

 

دندونام روی هم سابیدم و و لعنتی توی دلم گفتم ، این عزیز بدجور به من گیر داده و بهم مشکوکه میترسم بعدا برام مشکل ساز بشه

 

نصرت با تعجب نگام کرد و یکدفعه نمیدونم چش شد که خشمگین از بالا تا پایین برندازم کرد و خطاب به عزیز گفت:

 

_نترس حواسم هست !

سعی کردم خودم رو مظلوم نشون بدم و از اون حالت لاتی و خیابونی بیرون بیام بلکه بهم اعتماد کنن پس بی حرف سرم رو پایین انداختم و خودم رو ناراحت نشون دادم

 

با اشاره نصرت امیر هم خواست دنبالم بیاد که عزیز راهش رو سد کرد و جدی گفت :

 

_تو کجا ؟؟

 

امیر اشاره ای به من کرد و با خشم غرید :

 

_عمرا اگه تنهاش بزارم !

 

عزیز پوزخند صداداری زد و گفت :

 

_فعلا که خواهرت باید کارش رو شروع کنه و نیاز به تو نداره پس باید چی ؟ 

 

اشاره ای به در کرد و ادامه داد :

 

_شَر رو کم کنی !!

 

امیر عصبی خواست چیزی بگه که نزاشتم و درحالیکه به طرفش میرفتم لبخند مصلحتی روی لبهام نشوندم و گفتم:

 

_امیر جان !!

 

امیر که با چسبوندن جان به آخر اسمش تعجب کرده بود حرف توی دهنش ماسید ، بدبخت حق داشت هنگ کنه 

 

من که همیشه اطرافیان رو با هوووی و خره ، صدا میزدم حالا جاااااان گفته بودم اونم من با همچین صدای نازکی همراه با عشوه خرکی !!

 

قبل از اینکه امیر کاری کنه و همه چی رو خراب کنه با عجله به طرفش رفتم و درحالیکه بازوش توی دستم میفشردم با صدای آرومی لب زدم:

 

_یه لحظه میای کارت دارم !

 

و بدون اینکه اجازه عکس العملی بهش بدم دستش رو گرفتم و دنبال خودم گوشه از پذیرایی و دور از اونا کشوندم 

 

رو به روش ایستادم ، نیم نگاهی سمت عزیز و نصرت که با خشم خیرمون بودن انداختم و خطاب به امیر لب زدم:

 

_معلوم هست داری چیکار میکنی؟!

 

پوووف کلافه ای کشید و عصبی گفت:

 

_فکر میکنی یه درصد میزارم اینجا تنها بمونی ؟!

 

وااای از دست امیر ، با این تعصب بیخودش داشت گند میزد به همه چی ، ولی نباید میزاشتم موقعیت به این خوبی از دست بره 

 

_امیر میفهمی داری چی میگی ؟؟ الکی الکی دارن راهم میدن تو خونه زندگیشون اونوقت تو داری سر چی با من بحث میکنی ؟!

 

با خشمی که اولین بار ازش میدیدم بازوم توی دستش فشرد و با خشم غرید :

 

_نمیزارم اینجا بمونی… اگه لو بری میفهمی چیکارت میکنن ؟؟ هااا

عصبی زیر دستش زدم و از پشت دندونای چفت شده ام غریدم :

 

_به تو ربطی نداره فهمیدی ؟!

 

اولین بار بود داشتم اینطوری با امیر صحبت میکردم چندثانیه با بهت و ناباوری نگام کرد و کم کم انگار به خودش اومده باشه با صدای لرزون لب زد:

 

_میفهمی داری چی میگی ؟؟ میخوای خواهرمو اینجا تن…

 

دستمو جلوش به نشونه سکوت گرفتم برای اینکه از خودم برونمش و دلزده اش کنم پوزخند صدا داری زدم و با بدترین لحن ممکن گفتم:

 

_هه…. چه خواهر برادری هااا ؟! انگار جدی جدی خودتم باورت شده من خواهرتم ؟؟

 

یکدفعه رنگش پرید و از رگ های برجسته روی پیشونی و گردنش راحت میشد حدس زد تا چه حد فشار روشه و داره به زود خودش رو کنترل میکنه تا آروم باشه

 

سرش رو بالا گرفت و با چشمای به خون نشسته خیرم شد و آروم لب زد:

 

_باشه آبجی یکی طلبت !!

 

بدون اینکه بزاره من چیزی بگم با قدمای بلند و عصبی از خونه بیرون زد و در رو محکم بهم کوبید 

 

لعنتی زیرلب زمزمه کردم و کلافه دستی به صورتم کشیدم مجبور بودم اینطوری باهاش رفتار کنم چون مطمعن بودم تنها راهی که باعث میشه امیر از این خونه بیرون بره و راضی بشه من رو تنها بزاره همین راهه !!

 

با اعصابی خراب به طرف نصرت و عزیز رفتم و بدون توجه به نگاهای خیرشون خطاب بهشون سوالی پرسیدم:

 

_باید چیکار کنم ؟!

 

نصرت سرتاپام رو از نظر گذروند و درحالیکه دستش رو به سمت پله ها میگرفت بلند گفت :

 

_از این طرف دنبالم بیا !!

 

به دنبالش از پله ها بالا رفتم تموم فکر و ذکرم درگیر امیر و حال بدش بود و اینقدر توی خودم غرق شده بودم که یکدفعه با برخورد به چیز سفت و محکم سرجام ایستادم

 

کلافه سرمو بالا گرفتم که با دیدن صورت درهم و اخمای نصرت آب دهنم رو صدا دار قورت دادم درحالیکه ازش فاصله میگرفتم آروم لب زدم:

 

_ببخشید !!

 

توی سکوت سری به نشونه تاسف برام تکون داد و در اتاقی رو باز کرد و داخل شد ، مردد پا داخل اتاق گذاشتم که نگاهش رو دور تا دور اتاق چرخوند و بلند گفت:

_این اتاق تا زمانی که توی این خونه ای مال شماست…پس زود دوش میگیری و بعد از پوشیدن لباس فرمت که توی کمد هستش تمیز و مرتب همینجا توی اتاق میمونی تا وقتش که شد بیام ببرمت خدمت خانوم کوچیک !

 

_چشم رو چِشمَم گرفتم چی شد !!

 

چپ چپ نگام کرد ، انگار تازه متوجه شده باشم چی گفتم لبخند مصلحتی روی لبهام نشوندم و با خنده گفتم :

 

_ببخشید یعنی حواسم هست !

 

چشم غره توپی بهم رفت و عقب گرد که از اتاق بیرون بره نفس راحتی کشیدم که یکدفعه عین جن زده ها به سمتم برگشت و درحالیکه انگشت اشاره اش رو جلوی صورتم تکون میداد هشدار آمیز گفت:

 

_بدون اجازه حق خارج شدن از این اتاق رو نداری شیر فهم شدی ؟!

 

سری در تایید حرفاش تکون دادم که از اتاق بیرون رفت ، عصبی مشتم رو گره کردم و کف دست دیگه ام کوبیدم

 

من آدم تو سری خور و کم حرفی نبودم ولی الان بخاطر اون پسره آراد و اون پرونده لعنتیش مجبور بودم در مقابل اینا سکوت کنم 

 

و بزارم هرچیزی که دلشون میخوان بارم کنن حس میکردم آتیش از بدنم بیرون میزنه برای اینکه یه کمی از التهاب درونیم کم بشه به طرف در دیگه ای که توی اتاق بود و میشد حدس زد حمامه قدم تند کردم

 

با لباس زیر دوش آب سرد ایستادم و با لرزی که توی بدنم پیچید چشمامو بستم و نفسم رو با فشار بیرون فرستادم ، کمی که حالم بهتر شد از زیر دوش بیرون اومدم 

 

در رو باز کردم ولی نمیشد با این لباسای خیس بیرون رفت و کل اتاق رو با گند کشید پوووف کلافه ای کشیدم که چشمم به حوله تن پوش گوشه حمام که روی گیره آویزون بود خورد

 

چشمام برقی زدن و بعد از بیرون آوردن لباسام اون رو دور خودم پیچیدم و بیرون اومدم به طرف کمد لباسی راه افتادم

 

ولی با باز کردنش و دیدن تنها لباسی که روی چوب لباسیش بود چشمام گرد شد و درحالیکه شونه هام رو با تعجب بالا مینداختم زیرلب زمزمه کردم:

 

_فقط یه دونه لباس ؟!

 

آخه نازی تو چقدر ساده ای فکر کردی ملکه انگلیسی که کمدلباسی رو برات پُر کنن؟! بیخیالی زیرلب زمزمه کردم و لباس رو بیرون کشیدم که با دیدنش متعجب شروع کردم به پشت و رو کردنش 

 

یعنی دارم درست میبینم ؟! از من میخواستن این کت و دامن کوتاه رو بپوشم ؟! حالا با کتش یه جورایی میشد کنار اومد ولی دامن کوتاهش عمرا !!

 

تموم کشوهای کمد رو گشتم ولی چیزی پیدا نکردم جز یه ساپورت مشکی تنگ که از هیچی بهتر بود و بالاجبار مجبور به پوشیدنش بودم بعد از تعویض لباسام جلوی آیینه قدی اتاق ایستادم

 

سر تا پای خودم رو از نظر گذروندم فعلا که همه چی حل بود جز موهام که باید چیزی برای پوشوندنشون پیدا میکردم ولی هیچ چیز به درد بخوری نبود 

 

شال خودم که خیس توی حمام بود رو شستم و درحالیکه پنجره رو باز میکردم به زور روی لبه پنجره آویزونش کردم تا خشک شه وگرنه من عمرا با این وضع بیرون میرفتم

 

بیکار روی تخت نشستم و منتظر به دیوار رو به روم زُل زدم حالا باید تا کی اینجا منتظر میموندم تا نصرت بیاد معلوم نبود ؟!

 

نمیدونم چندساعت بیکار دور خودم چرخیدم که خسته روی تخت دراز کشیدم و نمیدونم چی شد که کم کم پلکام سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفتم 

 

با تکون دستی روی بازوم کلافی هووومی زیرلب زمزمه کردم و به پهلو چرخیدم ولی این بار اون دست محکم تر تکونم داد که هراسون روی تخت نشستم 

 

با نفس نفس به زن رو به روم خیره شدم این کی بود که درست عین شِرم بالای سرم ایستاده بود هنوز به خودم نیومده بودم و مغزم لود نشده بود که با صدای دادش از جا پریدم

 

_نمیخوای پاشی خانوووووم ؟!

 

خانوم رو آنچنان با غیض تلفظ کرد که اخمام توی هم فرو رفت و تازه فهمیدم کجام و اینی که بالای سرم ایستاده کسی نیست جز نصرت !!

 

از روی تخت بلند شدم و دستی به موهای آشفته و نَم دارم کشیدم پس وقتش رسیده بود که بریم خدمت همون خانوم کوچیکی که میگن

 

گیج به طرف شالم که هنوزم روی پنجره بود رفتم و بدون مرتب کردنش روی موهام گذاشتمش به عقب که چرخیدم نصرت با دیدنم سرتاپام رو با تعجب از نظر گذروند و کم کم اخماش توی هم فرو رفت

 

_این چیه پوشیدی ؟!

 

نیم نگاهی به خودم انداختم و تُخس گفتم :

 

_لباسایی که خودتون دادید دیگه !!

 

دستاش به کمر زد و شاکی گفت:

 

_لباس خودمون هه …

 

اشاره ای به شال و ساپورتم کرد و با غیض ادامه داد:

 

_اون شال و ساپورت رو دربیار

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان عصیانگر

  دانلود رمان عصیانگر خلاصه : آفتاب دستیار یکی از بزرگترین تولید کنندگان لوازم بهداشتی، دختر شرّ و کله شقی که با چموشی و سرکشی هاش نظر چاوش خان یکی از غول های تجاری که روحیه ی رام نشدنیش زبانزد همه ست رو به خودش جلب میکنه و شروع جنگ پر از خشم چاوش خان عشق آتشینی و جنون آوری

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان باید عاشق شد pdf از صدای بی صدا

  خلاصه رمان :       پگاه دختر خجالتی و با استعدادی که به خواست پدرش با مبین ازدواج میکنه و یکسال بعد از ازدواجش، بهترین دوستش با همسرش به او خیانت می‌کنن و باهم فرار میکنن. بعد از اینکه خاله اش و پدر و مادر مبین ،پگاه رو مقصر میدونن، پدرش طلاقشو غیابی از مبین میگیره، حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آخرین بت
دانلود رمان آخرین بت به صورت pdf کامل از فاطمه زایری

    خلاصه رمان آخرین بت : رمان آخرین بت : قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود؛ از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محموله‌های گمشده‌ی دلار و رفتن‌ به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری می‌کند تا لاشه‌ی رویاهای مدفون در برف و خونش را از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روح پادشاه به صورت pdf کامل از دل آرا فاضل

    خلاصه رمان :   زمان و تاریخ، مبهم و عجیب است. گاهی یک ساعتش یک ثانیه و گاهی همان یک ساعت یک عمر می‌گذرد!. شنیده‌اید که ارواح در زمان سفر می‌کنند؟ وقتی شخصی میمیرد جسم خود را از دست می‌دهد اما روح او در بدنی دیگر، و در زندگی و ذهنی جدید متولد میشود و شروع به زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان چشم های وحشی روژکا به صورت pdf کامل از گیلدا تک

      خلاصه رمان:   دختری به نام روژکا و پسری به نام فرهمند پارسا… دخترمون بسکتبالیسته، همزمان کتاب ترجمه میکنه و دانشگاه هم میره پسرمون استاد دانشگاهه     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3 تا الان رای نیامده!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو فقط بمان جلد اول pdf از پریا

  خلاصه رمان :     داستان در مورد شاهین و نفس هستش که دختر عمو و پسر عمو اند. شاهین توی ساواک کار می کنه و دیوانه وار عاشق نفسه ولی نفس دوسش نداره و دلش گیر کس دیگست.. داستان روایت عاشقی کردن و پس زدن نفسه.. و طبق معمول شاهینی که کوتاه نمیاد.     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
amgy
amgy
3 سال قبل

ادمین یکم زمان پارت گذاری زیاد نیست آیا؟؟!

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x