رمان عشق ممنوعه استاد پارت 30

 

عصبی روی تخت دراز کشیدم و به این فکر میکردم که چطوری تونسته بدون اینکه به من بگه اینطوری بیگدار به آب بزنه و بدون اجازه به اون خونه برگرده

هنوز چند دقیقه نگذشته بود که با صدای بلند زنگ به خودم اومدم و با عجله خودم رو به اف اف رسوندم

که با دیدن نازلی بدون اینکه قفل در و بزنم با قدم های بلند از خونه بیرون زدم و با نفس نفس درو باز کردم ولی با دیدن اونی که بی خیال پشت در ایستاده بود و ساکت نگاهم میکرد خشمم اوج گرفت و عصبی دستم بالا رفت و سیلی محکمی به صورتش زدم

با خشم دندونامو روی هم سابیدم و بلند فریاد زدم :

_ تا این وقت شب کدوم گوری بودی هااا ؟؟!

من عصبی رو بدون اینکه جوابی بهم بده کنار زد و با قدم های آروم به سمت خونه رفت از اینکه اینطوری منو هیچ حساب میکرد و اینقدر نسبت بهم بی اهمیت رفتار میکرد

عصبی دنبالش راه افتادم و درحالیکه در رو محکم بهم میکوبیدم بلند صداش زدم و گفتم:

_هوووی با تو بودم !!

بازم بی حرف به راهش ادامه داد که دیگه کنترلم را از دست دادم و بازوش رو از پشت گرفتم و به طرف خودم برش گردوندم

بی روح به طرفم برگشت و انگار جونی توی تنش نیست به زور لب های ترک خورده اش رو تکونی داد و به آرامی گفت:

_ ولم کن !!

یعنی چی ولش کنم ؟؟ عصبی فریاد زدم :

_ رفته بودی خونه آریا آره ؟؟ با اجازه کی سرخود پاشدی رفتی اونجا ها ؟؟

عصبی موهای آشفته توی صورتش رو کنار زد و بلند فریاد کشید :

_آره رفته بودم اونجا مگه اون پرونده کوفتی رو نمیخواستی ؟؟

با فکر به اینکه یه درصدم نتونسته با وجود آدمایی که آریا در نبودش توی اون خونه دو برابرشون کرده اون پرونده را برداره بیاره سری در تایید حرف هاش تکون دادم

که جلوی چشمه ناباورم لباساش رو بالا زد و با دیدن چیزی که روی شکمش بود از تعجب زیاد جفت ابروهام بالا پرید و ناباور خیره اش شدم

اون چیزی که روی شکمش و دقیق روی کمر شلوارش بود واقعا پرونده بود یا داشتم اشتباه میدیدم ؟؟ چند بار پلک زدم و ناباور درحالیکه به سمتش میرفتم سوالی پرسیدم :

_نمیخوای بگی که بالاخره تونستی برش داری ؟!

از روی کمر شلوارش بیرونش آورد و با اخمای درهم به سمتم اومد و همونطوری که رو به روم می ایستاد عصبی گفت :

_چیزی واسه ما نشد نداره گرفتی ؟؟

پرونده رو به سمتم گرفت و خشن ادامه داد :

_بگیرش اینم اون چیزی که میخواستی

با عجله از دستش گرفتم و با لبخندی که از سر ذوق و ناباوری روی لبهام جا خوش کرده بود برگه ها رو با دقت از نظر گذروندم بله خود خودش بود

همون چیزی بود که میخواستم ، دیگه اون آریا نمیتونست کاری کنه هنوزم داشتم بررسیش میکردم که با ضعف صدام زد و گفت :

_خوب به اون چیزی که میخواستی رسیدی !

سرم رو بالا گرفتم و نگاش کردم که دستی به صورت رنگ پریده اش کشید و ادامه داد :

_حالا هم اگه طبق قرارمون پول منو بدی کم کم ر…

توی جاش تلو تلو خوران تکونی خورد و خواست بیفته که با عجله زیر بغلش رو گرفتم ، این دختر معلوم نبود چشه و چه بلایی سر خودش آورد

_حالت خوبه ؟!

سرش رو تکونی داد و با ضعف نالید :

_خ…..خوبم

خواست ازم فاصله بگیره که بازوش رو محکمتر گرفتم و همونطوری که به طرف داخل خونه میبردمش عصبی غریدم :

_معلومه که چقد حالت خوبه !!

با اون حال بدش بازم سرتق و لجباز همونطوری که تقلا میکرد ازم جدا بشه بی حال نالید :

_پولم رو بده میخوام برم تا دیر نشده !!

حالش بد بود و حتی نمیتونست قدم از قدم برداره اون وقت دَم از رفتن برای من میزد

 

عصبی دستمو زیر زانوهاش زدم و با یه حرکت توی آغوشم کشیدم و با عجله به طرف خونه رفتم

_بز…بزارم زمین باید برم !!

روی مبل درازش کردم و درحالیکه به سمت آشپزخونه میرفتم تا براش چیزی بیارم بلکه حالش بهتر شه بلند خطاب بهش گفتم :

_ آروم بشین سرجات تا بیام !!

با عجله آب قندی براش درست کردم و با اخمای درهم به سمت نازلی که بی حال و رنگ و روی پریده روی مبل دراز کشیده بود رفتم و پایین مبل کنارش نشستم

_بلند شو اینو بخور بلکه جون بگیری !!

به سختی روی مبل نشست که لیوان رو به سمتش گرفتم با دستای لرزون گرفت و اون رو به طرف دهنش برد و جرعه ای ازش نوشید

چند دقیقه خیره حرکات عجیب و غریبش رو زیر نظر گرفتم و با یادآوری چیزایی که در خونه آریا دیده بودم سوالی خطاب بهش پرسیدم :

_امروز توی عمارت آریا چه اتفاقی افتاد ؟؟!

با این حرفم یکدفعه آب قند توی گلوش پرید و به شدت شروع کرد به سرفه کردن کنارش نشستم و چند ضربه آروم پشتش زدم

مطمعن بودم اتفاق بدی افتاده که این دختر به این حال و روز افتاده و همچین عکس العملایی از خودش نشون میده ولی چه اتفاقی ؟؟

حالش که بهتر شد دستش رو به نشونه بسه بالا گرفت و با صدای خفه ای لب زد :

_هیچی نشده ….تو مشکل منو حل کن باید برم

نیم نگاهی از گوشه چشم بهش انداختم و با خشم گفتم :

_هه …هیچی .؟ یعنی میخوای بگی من اینقدر خنگ و ببوام که متوجه اطرافم نمیشم ؟؟

با پشت دست روی لبهاش کشید و با حرص گفت :

_بتوچه هاا!! ؟؟ مگه اون پرونده رو نمیخواستی پس چیکار بقیه چیزا داری ؟!

به سختی بلند شد و عصبی ادامه داد :

_یالله تسویه حساب کن که میخوام برم

_ولی ن…..

باقی حرفم با بلند شدن زنگ اف اف توی دهنم ماسید بلند شدم تا برم ببینم کیه که نازلی با وحشت جلوم ایستاد و با نگرانی چیزی گفت که ناباور خیره دهنش شدم

_چی ؟؟ یعنی چی که میگی درو باز نکنم ؟!

با استرس زبونی روی لبهای رنگ پریده اش کشید و به سختی گفت :

_چون شاید …..شاید اومده باشن دنبال من !!

همونطوری که فکر میکردم قضیه عجیب بودار بود یعنی چی که اومدن دنبالش ؟؟ حتما یه گندی توی اون خونه زده دیگه

عصبی بازوهاش رو گرفتم و درحالیکه تکونش میدادم بلند فریاد زدم :

_چیکار کردی راستشو بگو ؟؟

با وحشت به عقب هُلم داد و لرزون گفت :

_من ک….کاری نکردم !!

پس کاری نکردی هاااا ؟؟ باشه !! عصبی به سمت اف اف رفتم و با دیدن کسایی که توی تصویر اف اف معلوم بودن ابرویی با تعجب بالا انداختم پس واقعا یه خبرایی هست

دستم به سمت باز کردن در رفت که نازلی با نفس نفس کنارم اومد و درحالیکه دستمو توی هوا میگرفت با خشم گفت :

_چیکار میکنی ؟؟ دیوونه شدی ؟!

برای اینکه به حرف دلش بیارم اخمامو توی هم کشیدم و بیخیال گفتم :

_چیه ؟؟ میخوام ببینم افراد آریا در خونه من چیکار دارن

با ترسی که توی چهره اش کاملاً پیدا بود درحالیکه نگاه ملتمسش رو به چشام میدوخت لرزون گفت :

_اونا منو میخوان !!

بدون توجه به افی افی که داشت خودکشی میکرد دستامو به سینه زدم و جدی گفتم :

_تو رو برای چی میخوان ؟؟ خوب بگو میشنوم !!

بی حرفی خیرم شد و یه جورایی معلوم بود که بازم می خواد مقاومت کنه که این بار با بلند شدن زنگ تلفن خونه نگاهش به اون سمت چرخید و با دلهره سوالی پرسید :

_ کیه ؟؟

از اینکه سعی در پنهون کاری داشت عصبی شدم و درحالیکه بی تفاوت ابرویی بالا مینداختم با تمسخر گفتم :

_معلومه دیگه اونایی هستن که پشت درن دارن زنگ میزنن دیگه !!

با این حرفم چشماش گرد شد و با حال نزاری زیرلب با خودش زمزمه کرد :

_ای خدا عجب خریتی کردم !!

عصبی سرش رو بالا گرفت و خطاب بهم ادامه داد :

_پولا رو بده دیگه برم…مگه نمیبینی دیرم شده !!

چشم غره ای بهش رفتم

_مگه بانکم ؟؟ اینقدر پول نقد توی خونه ندارم

با استرس شروع کرد به راه رفتن و یکدفعه با اضطراب به طرفم برگشت و با لحن لرزونی گفت :

_باشه پس من میرم ولی فردا اول صبح میام برای پولا حله ؟؟!

گیج از رفتارهای عجیبش سری تکون دادم که باعجله به سمت در رفت ، بلند صداش زدم و با تعجب گفتم :

_کجا ؟!

دستپاچه به سمتم برگشت

_میرم یه جایی خودم رو گم و گور کنم !!

نه یه جایی کار عجیب میلنگید اولین بار بود که نازلی رو توی این حال میدیدم معلوم بود گند بزرگی زده که اینطوری ترسیده وگرنه نازی و ترس ؟؟!

میدونستم احتمالا افراد آریا دور تا دور خونه رو محاصره کردن و زیرنظرمون دارن پس تا پاش رو دم در میزاشت صد در صد گیر اونا میفتاد پس تا دیر نشده دنبالش راه افتادم نزدیکای در خروجی بود که قبل از اینکه دیر بشه از پشت سر توی آغوشم گرفتمش با ترس خواست جیغ بکشه که دستمو روی دهنش گذاشتم

آروم کنار گوشش با نفس نفس و صدای گرفته ای زمزمه کردم :

_آروم باش منم !!

شروع کرد به تقلا کردن که همونطوری که توی بغلم بود به زور داخل خونه بردمش

_آروم بگیر اونا شک دارن بخاطر پریا اینجا باشی پس صد در صد خونه رو محاصره کردن و نمیتونی از هیچ جایی در بری !!

با این حرفم دست از تقلا کردن برداشت و همراهیم کرد ولی هنوز داخل سالن نشده بودیم که با صدای بلند ، پریدن کسی تو خونه وحشت زده سرجامون ایستادم

 

” نازلی ”

برای اولین بار توی عمرم تموم بدنم شروع کرده بود به لرزیدن شاید چون کار خودم رو تموم شده میدیدم و میترسیدم پایان کارم این باشه

با نفس نفس دست آراد رو از روی دهنم برداشتم و بی حال لب زدم :

_صدای چی بود ؟!

با اضطراب نگاهش رو به اطراف چرخوند و به آرومی گفت :

_انگار اومدن داخل خونه !!

با ترس خشکم زد و آب دهنم رو به سختی قورت دادم ، اینقدر گیج و دستپاچه شده بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم

که یکدفعه با کشیده شدن دستم توسط آراد به خودم اومدم

_باید تا دیر نشده قایم بشی !!

بی جون دنبالش راه افتادم که وارد سالن شد و حیرون درحالیکه نگاهش رو به اطراف میچرخوند زیرلب زمزمه وار گفت :

_کجا ببرمش ؟!

از سرو صدایی که از توی حیاط به گوش میرسید معلوم بود وارد حیاط شدن و دارن نزدیکتر میشن که آراد با عجله به طرف اتاق خودش کشوندم

وارد که شدیم منی که عین چوب خشک شده بودم رو به طرف تختخواب هُل داد و با نفس نفس گفت :

_زود برو زیر تخت !!

بی حرف نگاش کردم و هیچ حرکتی نکردم که پووف کلافه ای کشید و درحالیکه به سمتم میومد خشن گفت :

_الان وقت کم آوردن نیست یالله زود باش !

دستم رو گرفت و به طرف تخت بردم که به اجبار زیرش رفتم و آراد روتختی روی تخت مرتب کرد تا به چیزی شک نکنن نفسم رو به سختی بیرون دادم

از اون پایین پاهایی آراد رو میدیدم که از اتاق بیرون رفت و درو بست ، حس میکردم صدای بلند ضربان قلبم داره گوشام رو کر میکنه

دستمو روی سینه ام گذاشتم و لرزون لب زدم :

_آروم باش پایان کار من نباید این باشه !!

ولی با نقش بستن چهره غرق در خون عزیز جلوی چشمام بغض به گلوم چنگ انداخت و اشک از گوشه چشمام سرازیر شد و لا به لای موهام فرو رفت

باورم نمیشد این من باشم …نازلی ! کسی که آزارش به یه مورچه ام نمیرسید ولی الان چیکار کردم ؟؟ دستم به خون آلوده شده

اگه مرده باشه چی ؟؟ اون وقت باید چه خاکی توی سرم بریزم ، فین فین کنان دماغم رو بالا کشیدم که با صدای بلند آراد گوشام تیز شد و با ترس گوشه تخت روی زمین کِز کردم

_توی خونه من چیکار میکنید ؟؟

صدای خشن یکیشون به گوش رسید که عصبی گفت :

_درو باز نکردید مجبور شدیم بیایم داخل

_مجبور شدید یعنی چی ؟! گیرم من خونه نباشم شما باید بی اجازه وارد حریم شخصی من بشید

_ولی جناب ما دنبال پرستار پریا خانومیم و تا اونجایی که میدونیم اینجا ساکنن

_نه از صبح که بی خبر از خونه رفته دیگه پیداش نیست و سوال دیگه چرا دنبالشین ؟!

_از خونه دزدی کرده و دررفته !!

آراد با تعجب ساختگی گفت :

_چی ؟؟ دزدی

با لحن مشکوکانه ای زیرکانه گفت :

_بله و حالام اگه اجازه بدید خونه رو بگردیم

با این حرفش لرز بدی به تنم نشست ، اگه خونه رو میگشتن صد در صد منو پیدا میکردن چشمامو با درد بستم که با حرفی که آراد زد حس کردم نفسم گرفت

_اوکی فقط زود !!

دستمو روی قلبم فشردم و واااای آرومی زیر لب زمزمه کردم چطور به این مرد اعتماد کردم و باهاش برگشتم باید همون موقع فرار میکردم لعنتی !!

داشتم اون زیر مثل بید میلرزیدم که صدای تند تند قدماشون توی خونه پیچید و معلوم بود دارن خونه رو میگردن و پخش شدن ، دستامو با استرس بهم چلوندم

که در اتاق با تیکی باز شد و با شنیدن صدای یکی از اونا که بلند گفت :

_بیاید اینجا

روح از تنم پرید و اسم خدا رو زیر لب زمزمه کردم

قلبم داشت از جاش کنده میشد ، با استرس با دندون به جون لبام افتادم و چشمامو بستم کارم تموم شده بود آره ، وقتی این خریت رو کردم که به این پسره آراد اعتماد کردم مسلما بایدم این بلا سرم بیاد

همینجور داشتم زیرلب بد و بیراه نثار آراد و خاندانش میکردم که چند نفر از افراد آریا وارد اتاق شدن و یکیشون که معلوم بود رییسه بلند گفت :

_این اتاقم بگردید !!

دندونام از شدت استرس شروع کردن روی هم خوردن که دست لرزونم رو بالا بردم و آروم جلوی دهنم گذاشتم خدایا عجب غلطی کردم کمکم کن !!

پاهاشون رو میدیدم که توی اتاق میگشتن و یکیشون به طرف حمام رفت و اون یکی هم دونه دونه کمدا رو باز میکرد

بیشتر توی خودم جمع شدم و سعی کردم خودم رو آروم بکشونم قسمت بالای تخت که بخاطر اینکه کنار دیوار بود تاریکتره ، به سختی یه کمی بالا رفتم و با نفس حبس شده نگاهم رو سمت بیرون انداختم ببینم کجان !!

ولی با دیدن یکیشون که داشت به سمت تخت میومد لرز بدی به تنم نشست و بی حرکت موندم حس میکردم نفسم بالا نمیاد گیرشون بیفتم معلوم نبود چه بلایی سرم بیارن !

بایدم انتظار هر بلایی که ممکن بود سرم بیاد رو داشته باشم ، چون با وجود اون آریای روانی چیزای سختی در انتظارم بود

همینطوری توی دلم داشتم اشهدم رو میخوندم که یکدفعه آراد وارد اتاق شد و عصبی گفت :

_دیدید که هیچ کس توی خونه من نیست پس زود برید بیرون !!

همونی که کنار تخت ایستاده بود با این حرف آراد یک قدم بهش نزدیک شد و گفت :

_ولی ن….

_ولی و اما نداریم هرچی تحملتون کردم بسه زود بیرون !!

بازم خواستن مقاومت نشون بدن که رییسشون وارد اتاق شد و جدی خطاب به بقیه گفت :

_جمع کنید بریم بچه ها

با رفتنشون و خالی شدن اتاق نفسم رو با فشار بیرون فرستادم ، خطر از بیخ گوشم گذشته بود دستی به صورت عرق کرده ام کشیدم و به سختی خواستم از زیر تخت بیرون بیام

ولی هنوز سرم رو بیرون نبرده بودم که با شنیدن صداشون که هنوز از سالن به گوش میرسید باز به اجبار با نفس نفس زیر تخت پنهون شدم

نمیدونم چقدر اونجا پنهون شده بودم و به سر و صداهایی که از بیرون میومد گوش میدادم که در اتاق باز شد و آراد درحالیکه بلند صدا میکرد عصبی گفت :

_بیا بیرون ببینم !!

با نفس نفس به سختی سرم رو بیرون بردم و بخاطر ضعفی که هنوز توی بدنم بود سعی داشتم بدنمم هم بیرون ببرم ولی انگار نایی توی دستام نمونده باشه دستام میلرزیدن و باز پخش زمین شدم

نمیدونم چندبار این کار تکرار شد که آراد کلافه به سمتم اومد و درحالیکه با یه حرکت زیر بغلم رو میگرفت از زیر تخت بیرونم کشید عصبی گفت :

_بایدم این حال و روزت باشه !!

تقلا کردم تا ازش فاصله بگیرم که بالاخره رهام کرد و تلوتلوخوران همونطوری که موهای آشفته دورم رو کنار میزدم به سختی روی تخت نشستم

زبونی روی لبهای خشکیدم کشیدم و به سختی گفتم :

_چ…ی میگی ؟!

پوزخند گوشه لبش نشست

_این رو باید تو بهم بگی !!

حس میکردم سرم در حال چرخیدن و هر لحظه ممکنه بالا بیارم ، روی تخت دراز کشیدم

_من حرفی برای گفتن به تو ندارم !!

نگاهم رو به چشمای تیزبینش دوختم و ادامه دادم :

_کاری رو که میخواستی برات انجام دادم پس فقط مونده تو به قولت عمل کنی و پولا رو بیاری

درحالیکه به سمتم میومد با نیشخندی گوشه لبش با تمسخر گفت :

_وقتی قراره بری زندان اون پولا به چه دردت میخوره ؟!

با این حرفش دستم که روی پیشونیم بود رو کنار زدم و با تعجب نگاش کردم

_چیه ؟! مگه نزدی عزیز رو ناکار کردی ؟!

با آوردن اسم عزیز عرق سردی روی پیشونیم نشست پس بالاخره اونم فهمیده بود ، به سختی درحالیکه سعی میکردم بشینم و به تاج تخت تکیه بدم به آرومی لب زدم :

_حا…حالش چطوره ؟!

کنارم نشست و با حرفی که زد ناباور نه آرومی زیر لب زمزمه کردم

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کفش قرمز pdf از رؤیا رستمی

  خلاصه رمان :         نمی خواد هنرپیشه بشه، نه انگیزه هست نه خواست قلبی، اما اگه عاشق آریو برزن باشی؟ مرد قلب دزدمون که هنرپیشه اس و پر از غرور؟ اگه این مرد قلب بشکنه و غرور له کنه و تپش قصه مون مرد بشه برای مقابله کردن حرفیه؟ اگه پدر دکترش مجبورش کنه به کنکور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خدا نگهدارم نیست

    خلاصه رمان :       درباره دو داداش دوقلو هست بنام های یغما و یزدان یزدان چون تیزهوش بود میفرستنش خارج پیش خالش که درس بخونه وقتی که با والدینش میره خارج که مستقر بشه یغما یه مدتی خونه عموش میمونه که مادروپدرش برگردن توی اون مدتت یغما متهم به چشم داشتن زن عموش میشه و کلی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قاصدک های سپید به صورت pdf کامل از حمیده منتظری

    خلاصه رمان:   رستا دختر بازیگوش و بی مسئولیتی که به پشتوانه وضع مالی پدرش فقط دنبال سرگرمی و شیطنت‌های خودشه. طی یکی از همین شیطنت ها هم جون خودش رو به خطر میندازه و هم رابطه تازه شکل گرفته دوستش سایه با رضا رو بهم میزنه. پدرش تصمیم میگیره که پول توجیبی اون رو قطع بکنه و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیکوتین pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان :       سَرو، از یک رابطه‌ی عاشقانه و رمانتیک، دست می‌کشه و کمی بعد‌تر، مشخص می‌شه علت این کارش، تمایلاتی بوده که تو این رابطه بهشون جواب داده نمی‌شده و تو همین دوران، با چند نفر از دوستان صمیمیش، به یک سفر چند روزه می‌ره؛ سفری که زندگیش رو دستخوش تغییر می‌کنه! سرو تو این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سردرد
دانلود رمان سردرد به صورت pdf کامل از زهرا بیگدلی

    خلاصه رمان سردرد:   مثل یه ارایش نظامی برای حمله اس..چیزی که زندگی سه تا دخترو ساخته و داره شکل میده.. دردایی که جدا از درد عشقه… دردای واقعی… دردناک… مثل شطرنج باید عمل کرد.. باید جنگید… باید مهره هارو بیرون بندازی… تا ببری… اما واسه بردن خیلی از مهره ها بیرون افتادند… ولی باید دردسرهارو به جون

جهت دانلود کلیک کنید
رمان فرار دردسر ساز
رمان فرار دردسر ساز

  دانلود رمان فرار دردسر ساز   خلاصه : در مورد دختری که پدرش اونو مجبور به ازدواج با پسر عموش میکنه و دختر داستان ما هم که تحمل شنیدن حرف زور نداره و از پسر عموشم متنفره ,فرار میکنه. اونم کی !!؟؟؟ درست شب عروسیش ! و به خونه ای پناه میاره که…   به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x