رمان عشق ممنوعه استاد پارت 57

 

لبش رو گزید و جدی پرسید :

_مطمعنی ؟؟!

مطمعن ؟! یعنی واقعا میتونستم وجود اون زن رو کنار خودم تحمل کنم و کنار کسی کسایی که ازشون متنفرم نفس بکشم ؟؟

با اخمای درهم توی فکر فرو رفته و به یقه لباس آراد خیره شده بودم که دستی به پیراهنش کشید و گفت :

_به چی اینطوری خیره شدی ؟؟ با تو بودم گفتم از تصمیمت مطمعنی ؟؟

به خودم اومدم و درحالیکه کلافه روی تخت دراز میکشیدم گفتم :

_آره هستم دیگه کم بپرس !!

با دیدن خُلق تنگم و یکدفعه عوض شدن حال و هوام با تعجب ابرویی بالا انداخت و گفت :

_یکدفعه چی شدی؟!

_هیچی فقط پاشو برو کارها رو بکن هرچی فِسو فِس کردی بسه !!

با تعجب لب زد :

_چه کاری ؟! کاری ندارم که

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم :

_اینا رو هم من باید یادت بدم که باید بری دنبال کارهای مراسم و عاقد و آرایشگر و ش….

توی حرفم پرید و درحالیکه روی صورتم خم میشد با خنده گفت :

_آرایشگر ؟؟ چی شده دنبال سرخاب سفیدابی دختر

چشم غره ای بهش رفتم و درحالیکه دستم روی گونه اش میگذاشتم و سعی داشتم به عقب هُلش بدم گفتم :

_برو بابا اصلا هیچی نمیخواد فقط پاشیم بریم خونه بابات تا همشون باور کنن

به سختی بوسه ای روی گونه ام نشوند و با لحن خاصی گفت :

_نووووچ اینطوری نمیشه باید جلو چشم همه و رسما زنم بشی

 

اینم جدیدا یه چیزیش میشه ها … یه طوری رفتار میکنه انگار عاشق پیشمه و آرزوش اینکه فقط با من باشه

وقتی دید دارم به طرز عجیبی نگاش میکنم ازم فاصله گرفت و درحالیکه به طرف کمد لباسی میرفت بلند گفت :

_خوووب دیگه شوخی بسه من برم بیرون یه مقدار کار دارم شاید تا شب برنگردم توام نمیخواد بترسی پر خونه نگهبانه

بی حوصله از اینکه همش مجبورم بودم یه جا بشینم شونه ای بالا انداختم و زیرلب آروم گفتم :

_باشه

با بالاتنه برهنه و پیرهن به دست به سمتم برگشت و درحالیکه با تعجب نگاهی بهم مینداخت سوالی پرسید :

_چیزی شده؟؟

عصبی از اینکه مجبور بودم همش خونه بمونم بهش پشت کردم و گفتم :

_نه مگه باس چیزی شده باشه ؟!

بعد از چند دقیقه صدای قدماش که به سمت در برمیداشت نشون از بیرون رفتنش میداد در همون حال جدی گفت :

_اوکی من رفتم مواظب خودت باش

بدون اینکه حتی جوابش رو بدم توی سکوت سرمو بیشتر تو بالشت فرو کردم چشمام روی هم گذاشتم ولی هرکاری میکردم مگه خوابم میومد ؟!

چون تموم مدت خواب بودم در واقع این چشمام حق دارن که برای یه ثانیه روی هم نرن ؛ کلافه روی تخت نشستم حالا باید چیکار میکردم ؟؟

یکدفعه با یادآوری کسایی که قبلا باهاشون توی یه محل زندگی میکردم و الان خیلی وقته اینجام و فراموششون کردم دلم گرفت و دستی به صورتم کشیدم

حالا که آراد خونه نیست شاید میتونستم برم یه سر محله بزنم آره اینطوری خیلی خوب میشه با این فکر با خوشحالی خواستم از تخت پایین برم که یکدفعه با دیدن سر وضعم آه خفه ای از بین لبهام بیرون اومد

با این حالم مطمعنن چند قدم برنداشته بودم با کله پخش زمین میشدم حالا چطور میخواستم این همه راه رو حداقل تا پایین و سوار شدن به ماشینی برم

غمگین لبه تخت نشستم که با دیدن تلفن روی پاتختی چشمام برقی زد و برش داشتم ولی همین که میخواستم زنگ بزنم یادم افتاد که اصلا شماره ای از هیچکدومشون ندارم

در واقع توی محلمون جز یکی دونفر کسی گوشی نداشت و منم هیچ شماره ای به خاطرم نمیومد پوووف هر راهی که میرفتم تموم درا به روم بسته بودن ، عصبی گوشی روی تخت پرت کردم و با دلتنگی که دچارش شده بودم سرمو بین دستام گرفتم

اینم از این که حتی یه شماره هم حفظ نکردم یعنی هیچ وقت فکر نمیکردم شاید روزی لازمم بشه ، الانم که حوصله ام توی این خونه بزرگ سررفته بود و دوست داشتم یه کاری بکنم ولی هرچی فکر میکردم هیچ چیزی به ذهنم نمیرسید

کلافه روی تخت دراز کشیدم و توی خودم جمع شدم که یکدفعه چشمم خورد به یکی از کمدا که درش نیمه باز مونده بود و چیزی به چشمم میومد هرچی چشمامو ریز میکردم تا ببینم چیه

نمیتونستم تشخیص بدم با کنجکاوی نیم خیز شدم و با دقت بیشتری نگاه کردم ولی بازم دقیق متوجه نشدم نه اینطوری فایده نداشت

بلند شدم و درحالیکه دستمو به دیوار تکیه میدادم به هر سختی که بود خودم رو به کمد رسوندم و کامل درش باز کردم که با دیدن گاوصندوق داخلش سوت بلندی کشیدم و زیرلب گفتم :

_پس این همه مدت تو اینجا بودی کوچولو ؟؟

اگه میتونستم بازش کنم و از داخلش چیز به درد بخوری پیدا کنم خیلی خوب میشد و حتما به کارم میومد

دستی روش کشیدم و آروم شروع کردم به رمز زدن ولی هرچی بیشتر تلاش میکردم بیفایده تر بود و قفلش قصد باز شدن نداشت لعنتی زیرلب زمزمه کردم

یعنی رمزش رو چی گذاشته ؟!
کلافه لبمو زیر دندون فشردم و به فکر فرو رفتم که با پیچیدن طعم تلخ خون توی دهنم فهمیدم که چه غلطی کردم

با صورتی درهم دستی به لب پایینم کشیدم و زیرلب شروع کردم به غُرغُر کردن ، حالا چطوری باید این لعنتی رو باز میکردم اگه میتونستم از دوستای قدیمیم کمک بگیرم

عالی میشد ولی بدیش این بود که فعلا چلاق شده بودم و نمیتونستم جایی برم و از طرفی هم نمیتونستم اونا رو اینجا بیارم چون فقط کافی بود آراد ببینتشون اون وقت گند کار درمیومد

و هرچی رشته کرده بودم پنبه میشد پس باید احتیاط به خرج میدادم خودم تموم تلاشم رو میکردم هرچی رمز که به ذهنم میرسید که شاید گذاشته باشه وارد کردم ولی هیچ کدوم درست نبود

خسته همونجا روی زمین نشستم و سرمو به کمدها تکیه دادم و چشمام رو بستم که یکدفعه با چیزی که توی ذهنم جرقه خورد چشمام تا آخرین درجه باز شد و با خوشحالی با خودم زمزمه کردم :

_شاید همین بازش کرد خدا رو چه دیدی ؟؟

بلند شدم و درحالیکه دستمو روی قفل میزاشتم زیرلب بسم الله ای گفتم و رمز رو وارد کردم که صدای تق باز شدن توی گوشم پیچید و باعث شد لبخندی کل صورتمو بپوشونه

اوووه پس آقای خودشیفته رمز رو تاریخ تولدش گذاشته

سرمو با تاسف به اطراف تکونی دادم و زیرلب زمزمه کردم :

_حالا اگه گاوصندوقش رو به راحتی خالی کنن بدش میاد آخه این چه رمزیه که گذاشتی گُل پسر !!

درست عین دیونه ها خنده بلندی کردم و با شوق و ذوق درش رو باز کردم و نگاهمو بین وسایلی که داخلش بود چرخوندم ، با دیدن یه مقدار پول

با لذت دستمو روشون کشیدم و زیرلب زمزمه وار گفتم :

_اووووم بوی زندگی‌ میدید شماها

به طرف خودم کشیدمشون و قصد برداشتنشون رو داشتم ولی با یادآوری اینکه ممکنه بعدا آراد شک کنه و بفهمه که سر وقت گاوصندوقش رفتم

پشیمون شده به عقب هُلشون دادم و حرصی زیرلب غریدم :

_اههههه نمیشه که لعنتی !!

هنوز داشتم با ناراحتی پولا رو نگاه میکردم که چشمم خورد به چند تا پاکت نامه که گوشه گاوصندوق به چشم میخوردن

با کنجکاوی اولی رو بلند کردم و با دقت بازش کردم و برگه ها رو بیرون کشیدم سند ملکی به نامش بود چشمام برقی زد و با دقت بیشتری متنش رو خوندم

اووووه متراش رو ببین چقدر زیاده اونم کجا ؟! بالا شهر ، جایی که ما گداگشنه ها ۵۰ مترم زمین نداریم چه برسه به ویلای چندهزار متری آقا

پوزخندی گوشه لبم نشست ، معلوم نیست چقدر دیگه خودش و باباش از این زمینا و ملکا دارن ولی کور خوندن اگه دیگه بزارم آب خوش از گلوشون پایین بره

تموم پاکتای دیگه رو باز کردم که همه جز سند ملک و املاک چیز دیگه ای نبودن جالبیش اینجا بود که همه هم به نام خود آراد بودن معلومه وقتی بابای به این پولداری داشته باشی بایدم توی پول قلت بخوری

نمیدونم چقدر درگیر بودم و داشتم دونه به دونه و با دقت همه رو بررسی میکردم که به کل از اطراف غافل شده و‌ توی دنیای بی خبریم فرو رفته بودم که یکدفعه با شنیدن صدای ماشینی که از توی حیاط به گوشم رسید وحشت زده بی حرکت موندم و نگاهم روی وسایل پخش شده اطرافم چرخید

با هول ولا نمیدونم چطوری همه چیزایی که از توی گاوصندوق بیرون آورده بودم رو تقریبا داخلش پرت کردم درش رو‌ با ضرب بستم و قفل کردم

با شنیدن صدای قدمایی که به اتاق نزدیک میشد دستپاچه در کمد رو بستم و با همون وضعیت بد و چلاقم سعی کردم قدمام رو تندتر بردارم و از محل فضولی که کرده بودم فرار کنم

تقریبا نزدیک تخت بودم که بخاطر ترس و دستپاچه بودنم پاهام به لبه قالیچه توی اتاق گیر کرد و درحالیکه پخش زمین میشدم صدای داد بلندم بود که توی اتاق پیچید

_ااااااخ خدا

در اتاق با ضرب باز شد و آراد وحشت زده با چشمایی گرد شده نگاهش رو‌ توی اتاق چرخوند و با دیدن من که پخش زمین شده بودم با عجله به سمتم قدم برداشت و با نگرانی پرسید :

_چی شده ؟؟!!

با صورتی از درد جمع شده آب دهنم رو به زور قورت دادم و به دروغ گفتم :

_بلند شدم برم بیرون هوایی بخورم که پام گیر کرد به قالیچه اینطوری شدم

زیر بغلم رو‌ گرفت و کمکم کرد بلند شم

_ای بابا دو دقیقه نمیتونی آروم بگیری !!

هنوزم قلبم تند تند میزد و از ترس اینکه ممکن بود سر دستم رو بگیره و متوجه کارم بشه دستام میلرزید بعد از اینکه به کمکش بلند شدم

همونطوری که سعی میکردم ازش فاصله بگیرم برای اینکه به چیزی شک نکنه اخمامو توی هم کشیدم و با بغض ساختگی گفتم :

_چیه خودت میری بیرون هرجایی میخوای میگردی بعد از من توقع داری بیست و چهاری روی تخت دراز به دراز بیفتم ؟!

_یه طوری میگی میری میگردی انگار میرم خوشگذرونی بابا دو دقیقه رفتم دنبال کارام

جوابی بهش ندادم تا بحث بیشتر از این کش نیاد فقط پشت بهش روی تخت نشستم و با نفس نفس دستمو روی سینه ام که به شدت بالا پایین میشد گذاشتم خطر از بیخ گوشم گذشته بودا

توی حال خودم بودم که آراد صدام زد و با حرفی که زد یخ کردم و با حرص لبمو زیر دندون فشردم

 

_در کمد رو تو باز کردی و به وسایلم دست زدی ؟!

کمد ؟! نکنه همون کمدی که گاوصندوق توشه رو میگه ؟! آب دهنم رو صدادار قورت دادم و به سختی لب زدم :

_نه من به چیزی دست نزدم

_پس وسایلم کجان ؟! به جز تو کی جرات داره بهشون دست بزنه

ای خدا من که چیزی ازش برنداشتم و همه رو کامل سرجاشون گذاشتم پس چطور فهمیده؟؟
نکنه یکی از پوشه ها از دستم روی زمین افتاده؟؟

حتما الان پیش خودش فکرای بدی درموردم میکنه و اعتمادش رو نسبت بهم از دست میده چیزی که من اصلا نمیخواستم ، کار خودم رو تموم شده میدیدم

پس با استرس به سمتش چرخیدم تا زیر همه چی بزنم و بگم خبر ندارم و اگه خیلی کار بیخ پیدا کرد به دروغ اعتراف کنم که فقط محض کنجکاوی این کارو کردم

ولی همین که چشمم بهش افتاد با دیدن لباس زیری که دستش بود و حرصی بالا پایینش میکرد چشمام گرد شد و با دهن نیمه باز خیره حرکاتش که با اخمای درهم دونه دونه درشون میاورد و با دقت بررسیشون میکرد شدم

با بهت انگشت اشاره ام رو سمتشون گرفتم و گفتم :

_اینا رو میگی ؟!

دندوناش روی هم سابید و با حرصی عجیب گفت :

_آره تموم تنم بوی عرق میده خواستم برم دوش بگیرم میبینم با بقیه لباسا قاطی شدن و چندتاییشون رو هم نیست

حالا که فهمیده بودم جریان چیز دیگه ایه تقریبا آرامش گرفته بودم پس دستمو به نشونه برو بابا تو هوا تکونی دادم و با چندش گفتم :

_من به لباس زیرای تو دست بزنم ؟! عوووق

توی کمد پرتشون کرد و به سمتم قدمی برداشت

_از تو هیچ چیزی بعید نیست

چشم غره توپی بهش رفتم ببین برای دوتا دونه شو..رت چطوری من رو قبض روح کرد حالام شاکیه که حتما کار من بوده

_بسه برو رَد کارت که اصلا حوصله ندارم

پشت بهش روی تخت دراز شدم و با حرص ادامه دادم :

_پیش همون دخترایی که رفتی و عملیات داشتی مطمعنا لباساتم پیششون جا گذاشتی و از اون ورم من نوکرت نیستم برم سراغ کمدات برای تمیزکاری که همه لباسات رو با هم قاطی کنم

شیطون گفت :

_ میبینم که اینجا یکی حسودیش شده !!

هه منو حسودی ؟؟ نمیدونست جریان از چه قراره و من چیکار کردم وگرنه این حرفامو پای حسودی کردن نمیذاشت

در برابر حرفش سکوت کردم و سعی کردم یه کم ریلکس کنم تا لرزش بدنم که از ترس بهم دست داده بود کمتر بشه

ولی مگه آراد بیخیال میشد ؟؟
بالای سرم دست به سینه با لبخند مرموزی ایستاده بود و نگاه از صورتم نمیگرفت

شاکی چشم غره ای بهش رفتم و گفتم :

_باز چیه ؟؟

چشمکی زد و گفت :

_میخوای ؟!

چشمامو ریز کردم و کنجکاو پرسیدم :

_چی ؟!

اشاره ای به هیکل خودش کرد و با لحن مرموزی آروم گفت :

_عملیات !!

چند ثانیه بی حرف نگاش کردم این واقعا باورش شده من حسودی کردم و ازش رابطه میخوام ؟! لبامو بهم فشردم تا خندم نگیره

دستمو روی هوا تکونی دادم و بلند گفتم :

_بیا برو بابا

انگار واقعا سر حال خودش نباشه دستش به سمت باز کردن دکمه هاش رفت و درحالیکه برای ثانیه ای هم نگاه از هیکل من نمیگرفت جدی گفت :

_نووووچ نمیشه نمیزارم به چیزی حسودی کنی و تو دلت بمونه

واه …. به معنای واقعی دیووونه شده
یکی نیست بهش بگه خودت حالت بده و رابطه میخوای چرا درست حسابی نمیگی و با این چرت و پرتا سعی داری همه چی بندازی گردن من !!

پیراهنش رو کناری پرت کرد و با یه حرکت روم خیمه زد ، دستم روی سینه اش نشست و خواستم مانعش بشم ولی با فکری که به ذهنم رسید سکوت کردم و لبخند مرموزی گوشه لبم نشست چرا از این موقعیت سو استفاده نکنم و به چیزایی که میخوام نرسم

از لبخند روی لبم چیز دیگه ای برداشت کرد چون انگشتش روی لب پایینم کشید و با لحن مرموزی گفت :

_میبینم که خیلی خوشت اومده

چشمامو با ناز باز و بسته کردم و آروم پِچ زدم :

_هوووووم ولی بستگی به توام داره و اینکه بدونم شرایط چطوره

سرش پایین آورد و درحالیکه لباشو به پوست گردنم میکشید آروم گفت :

_یعنی چی ؟؟

با حرکت لباش داشت حالم عوض میشد چشمامو محکم روی هم فشردم و سعی کردم در مقابلش مقامت کنم

_یعنی اینکه فکر کنم تا حالا فهمیده باشی من هیچ چیزی رو مجانی انجام نمیدم

انگار بهش شوک وارد شده باشه خشک شده لباش روی پوست گردنم بی حرکت موند و بعد از چند ثانیه انگار به خودش اومده باشه سرش رو بلند کرد

و درحالیکه با ناباوری نگاهش رو توی چشمام میچرخوند گفت :

_داری شوخی میکنی دیگه !!!

بدون اینکه خجالت بکشم تو چشماش زُل زدم و جدی لب زدم :

_نووووچ زندگی خرج داره دیگه !!

یکدفعه چشماش شد کاسه خون و رگ گردنش وَرم کرده بیرون زد و با صدای خشنی توی صورتم غرید :

_دیگه نبینم اینطوری مثل زنای خراب حرف بزنی هاااا

از صدای داد بلندش به خودم لرزیدم و چشمام بستم که از روم بلند شد و خشن درحالیکه خم میشد پیراهنش رو از روی زمین برمیداشت ادامه داد :

_فقط کافیه یه بار دیگه همچین حرفی از دهنت بشنوم عواقبش هرچی شد پای خودته

پیراهنش تنش کرد و با صورتی از خشم سرخ شده بالای سرم ایستاد و بلند فریاد زد :

_فهمیدی ؟؟

فکر نمیکردم همچین عکس العملی نشون بده با ترس سری در تایید حرفش تکون دادم

که نگاه به خون نشسته اش رو ازم گرفت و عصبی از اتاق بیرون زد و درو رو محکم بهم کوبید

با بیرون رفتنش از اتاق همونطوری که یقه پیراهنم که کشیده و روی شونه ام کج کرده بود درست میکردم به آرادی که اینطوری عصبی شده بود فکر کردم

باورم نمیشد تا این حد بهش برخورده باشه و که بیخیال همه چی بشه و اینطوری بره

 

” آراد ”

از سالن بیرون زدم و کلافه توی حیاط رفتم و برای کنترل اعصابم شروع کردم پشت سر هم نفس عمیق کشیدن لعنتی داشتم دیوونه میشدم

نمیدونم چرا نازی جدیدا اینطوری شده بود و یه جورایی حرفا و حرکات عجیب غریب از خودش نشون میداد اوایل هیچی نمیگفتم و سرسری ازشون رد میشدم

ولی الان فرق میکرد
اینکه من از فرط دوست داشتن میخواستم بهش نزدیک بشم و ببوسمش ولی اون اینطوری عکس العمل نشون میداد و بعدشم که اون حرف لعنتی رو زد که باعث شد دیووونه شم

یعنی چی که مثل زنای خراب رفتار میکرد و میخواست از من بابت بوسیدن و لمس کردن تنش هم پول بخواد و باج گیری کنه ؟؟

در کل بحثم پول نبود چون اصلا برام ارزشی نداشت و اگه میگفت احتیاج دارم در حد توانم هرچی میخواست بهش میدادم ولی اینکه الان درست وسط رابطه دربیاد اینطوری پول ازم بخواد و ارزش خودش رو پایین بیاره به هیچ وجه برام قابل هضم نبود

با دستای مشت شده لگد محکمی به تکه سنگ جلوی پام زدم و زیرلب عصبی غریدم :

_اوووف چته دختر !!

اینقدر طول حیاط رو بالا پایین کرده بودم که دیگه پاهام درد گرفته بود ولی یه ذره هم از شدت عصبانیم کم نشده و هر ثانیه ای که میگذشت بدتر آماده انفجار میشدم

خودمم درک نمیکردم چرا اینطوری شدم و این حال بدم از چیه و چه مرگم شده !!

ولی اینو دقیق میدونستم که جدیدا این دختر بدجوری برام مهم شده و اونقدری حسم نسبت بهش عوض شده که به کوچکترین حرفش‌ هم عکس العمل نشون میدم

نه اینطوری نمیشد
باید درست حسابی باهاش صحبت میکردم تا ببینم چشه و دلیل این حرکات بچگانه اش چیه !!

با این فکر عقب گرد کردم و عصبی وارد خونه شدم ولی همین که در اتاق باز کردم با دیدن صحنه رو به روم همونجا توی قاب در خشک شده ایستادم و ناباور به نازی زل زدم

باورم نمیشد اینی که اینطوری با بدنی برهنه روی تخت پشت به من نشسته و اینطوری موهاش با دلبری روی یکی از شونه هاش ریخته نازی باشه

یعنی قصدش از این کاراش چی میتونست باشه ؟؟
با دست پس میزنه با پا پیش میکشه و من رو توی منگنه میزاره که چی بشه ؟؟

قصدش از این آزار و اذیت های من چی میتونست باشه ؟؟

دست لرزونم رو به در تیکه دادم و با بدنی که به لرزه در اومده بود قدمی جلو گذاشتم و آروم صداش زدم :

_نازی ؟!

موهاش روی شونه هاش تکونی داد و درحالیکه به سمتم برمیگشت آروم لب زد :

_هووووم چیزی میخوای ؟؟

من میخ بدنش که حالا فقط و فقط با موهای بلندش پوشیده شده ، بودم و بدون اینکه تکونی بخورم حتی قدرت پلک زدن هم نداشتم

این دختر قطعا مرگ من بود
هیچ وقت تا حالا توی عمرم برای بودن با دختری له له نزده و بیقرار نبودم

دستام برای لمس تنش بی طاقت بودن و حس میکردم نفسم بالا نمیاد ولی همین که میخواستم بهش نزدیک تر بشم مدام حرفاش توی ذهنم مرور میشد

اینکه برای هر چیزی از من پول میخواست و اصلا براش اهمیت نداشت من چه فکری در موردش میکنم و این بود که برام سخت بود

اینکه حتی برای تن و‌ بدن خودشم ارزش قائل نمیشد و انگار به آدم دیگه ای تبدیل شده باشه تموم رفتاراش عوض شده بود برام سوال بود که چطور یه آدم اینقدر تند عوض میشه

به زور لبای خشکیدم رو تکونی دادم و درحالیکه سعی میکردم نگاهمو از تنش بگیرم به سختی لب زدم :

_باید باهم حرف بزنیم

به کنارش روی تخت اشاره ای کرد و گفت :

_باشه بیا

قدمی سمتش برداشتم ولی با یادآوری اینکه کنارش نمیتونم خوددار باشم پشیمون شده ایستادم و به سمت مبل گوشه اتاق رفتم و همونطوری که روش مینشستم با صدای که لرزش داشت آروم گفتم :

_اینطوری نمیشه باید درست حسابی درباره مشکلاتمون حرف بزنیم و حلشون کنیم اوکی ؟؟

جلوی چشمای منتظرم و بدون توجه به حرفام با لبخند مرموزی گوشه لبش بلند شد و با کاری که کرد دهنم نیمه باز موند و آب دهنم رو صدا دار قورت دادم

خدایا معلوم هست داره چیکار میکنه !!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان لانه‌ ویرانی جلد دوم pdf از بهار گل

  خلاصه رمان :         گلبرگ کهکشان دختر منزوی و گوشه گیری که سالها بابت انتقام تیمور آریایی به دور از اجتماع و به‌طور مخفی بزرگ شده. با شروع مشکلات خانوادگی و به‌قتل رسیدن پدرش مجبور می‌شود طبق وصیت پدرش با هویت جدیدی وارد عمارت آریایی‌ها شود و بین خانواده‌ای قرار بگیرد که نابودی تنها بازمانده کهکشان

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هیچکی مثل تو نبود

  دانلود رمان هیچکی مث تو نبود خلاصه : آنا مفخم تک دختر خانواده مفخم کارشناس ارشد معماریه. بی کار و جویای کار. یه دختر شاد و سر زنده که با جدیت سعی میکنه مطابق میل پدرو مادرش رفتار کنه و اونها رو راضی نگه داره. اما چون اعتقادات و نظرات خانواده اش گاهی با اون یکی نیستن مجبوره زیر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گناهکار pdf از فرشته تات شهدوست

  خلاصه رمان :       زندگیمو پر از سیاهی کردم. پر از نفرت و تاریکی..فقط به خاطر همون عذابی که همیشه ازش دَم می زد. انقدر که برای خودم این واژه ی گناهکار رو تکرار کردم تا تونستم کاری کنم بشه ملکه ی ذهن و روح و قلبم.اون شعارش دوری از گناه بود ولی عملش… یک گناهکار ِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلاهای این شهر ارزانند از shazde_kochool

    خلاصه رمان :     یه مرد هفتادساله پولداربه اسم زرنگارکه دوتا پسر و دوتا دختر داره. دختردومش”کیمیا ” مجرده که عاشق استادنخبه دانشگاهشون به نام طاهاست.کیمیا قراره با برادر شوهر خواهرش به اسم نامدار ازدواج کنه ولی با طاها فرار می کنه واز ایران میره.زرنگار هم در عوض خواهر هفده ساله طاها به اسم طلا راکه خودش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روماتیسم به صورت pdf کامل از معصومه نوری

        خلاصه رمان:   آذرِ فروزش، دختری که بزرگ ترین دغدغه زندگیش خیس نشدن زیر بارونه! تو یه شبِ نحس، شاهد به قتل رسیدن دخترعموش که براش شبیه یه خواهر بوده می‌شه. هیچ‌کس حرف های آذر رو باور نمی‌کنه و مجبور می‌شه که به ناحق و با انگ دیوونگی، سه سال تموم رو توی آسایشگاه روانی بگذرونه.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستی pdf از پاییز

    خلاصه رمان :   هاتف، مجرمی سابقه‌دار، مردی خشن و بی‌رحم که در مسیر فرار از کسایی که قصد کشتنش را دارند مجبور به اقامت اجباری در خانه زنی جوان می‌شود. مردی درشت‌قامت و زورگو در مقابل زنی مظلوم و آرام که صدایش به جز برای گفتن «چشم‌» شنیده نمی‌شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x