_ خفه شو!
فریاد خسروخان سکوت عمارت را برقرار کرد، حتی دیگر صدای پچ پچ و گریهی زنهای عمارت هم شنیده نمیشد، شانههای گلین هم بی صدا میلرزید، شاید به امید آنکه کسی نجاتش دهد، صدایش را خفه میکرد.
_ با چه رویی دروغ میگی؟ خودم اونجا بودم که سینی رو آوردی، پاشو گمشو…گمشو از این عمارت دیگه نبینمت…میری و دیگه برنمیگردی، همین امشب!
سپس عصا کوبان از کنارش گذشت، آن تنهای که با عصایش هم نثارش کرد، باعث شد گلین از روی زانوهایش کج شده روی زمین بنشیند.
بیبی به سمتش دوید و قبل از رسیدن به گلین صدای فیروزه بانو بلند شد:
_ خدا لعنتت کنه، بخیل بدبخت، بیچارهی پاپتی…خدا بیچارهتر ازینت کنه!
از جا برخاست و نگاه خشم الود و پر از نفرتش را نثار گلین کرد، دست نارین را چنگ زده به داخل رفتند، محیط که از افراد خلوت شد، بیبی کنارش نشست و دستش را گرفت:
_ پاشو دختر، پاشو خیرهسر…امانت داری هم بلد نیستم، شرمندهی بابات شدم.
حتی بیبی هم اشک میریخت، با چشمان خیس به آسیه چشم دوخت:
_ من نکردم بیبی…بخدا کار من نبود، خودت چای رو دادی دستم ببرم اتاق، من کاری نکردم!
نفس عمیق بیبی از روی غم و تاسفش بود، دستش را فشرد و وادارش کرد برخیزد:
_ میدونم گل سرخ…بریم لباساتو جمع کنی، برگردی پیش پدرت خیلی بهتره…حداقل خودش هواتو داره!
دستی به چشمانش کشید:
_ اما بیبی، باید خانزادهرو ببینم…تو رو خدا، باید بهش بگم کار من نبوده، نمیخوام باور کنه…
بیبی اخم در هم کشید:
_ لازم نکرده، وضعیتو ببین، بری اونم دوتا بارت کنه؟ خوشت میاد حرف بخوری؟ راه بیوفت ببینم!
ناچار که بیبی دستش را کشید، به دنبالش رفت، باید وسایلش را جمع میکرد، برمیگشت، در شب…در ان تاریکی، یا باید با اسب میرفت، یا ماشین خان.
در این روستا مگر جز خان و خانراده کسی هم میتوانست ماشین بخرد؟ اصلا مگر بلد بودند رانندگی؟ کسی نبود که…همان بنزهای قدیمی، که نصیب هرکسی نمیشد!
_ اما بیبی، چطوری برم؟ تاریکه…میترسم!
بیبی ناچار نگاهی به اطراف انداخت:
_ به بابات خبر رسونده، قراره بیاد تا سر ورودی روستا، تا اونجاشو باید یکی ببرتت…
چرا نمیگفت پسر خودم میرساندت؟ میترسید پسرش را فلک کنند؟ بخاطر رساندن یک دختر ترسیده در آن تاریکی شب؟ مگر رانندهی این تمارت پسر بیبی نبود؟
_ باید خانزادهرو ببینم بیبی…تو رو خدا، تو رو جون عزیزت، بذار ببینمش…یه راهی پیدا کن!
آسیه متعجب نگاهش کرد، به ثانی ابرو در هم کشید و کیف لباسهایش را روی تشکش انداخت:
_ چشمم روشن، نکنه واقعا کاری کردی، ها؟ با تو ام خیرهسر…
متعجب نگاهش کرد، سریع سری به طرفین تکان داد و دستش را گرفت:
_ نه بیبی، نه بخدا…فقط میخوام بهش حقیقتو بگم، بخدا کار من نبوده، میخوام بهش بگم، شاید کمک کرد…ها؟ تو رو خدا، من چجوری این وقت شب برم تو جاده تنهایی؟
بیبی عاجز و کلافه روی تشک کنار کیفش نشست، دست به زانوهایش کشید و سرش را به کلافگی تکان داد:
_ خدایا این چه مصیبتی بود، این چه بلایی بود اخه؟ کجا من به درگاهت کوتاهی کردم که زدی این کارو باهام کردی؟ مگه این بچه امانت نبود دست من؟ جواب خان داداشو چی بدم پس؟ جواب پدرشو چی بدم؟
مقابل پاهای بیبی زانو زد و دستش را گرفت:
_ بیبی، تو رو خدا…بذار ببینمش، فقط دو دیقه…براش توضیح بدم، ازش کمک بخوام…من اینجوری نمیتونم برم!
بیبی نگاهش را با عجز به او دوخت، کلافه اطراف اتاقک را نگاهی انداخت و سپس لب زد:
_ اگه ببیننت چی؟ ها؟ میخوای فلکت کنن؟ ببندنت به درخت تیغه به ریشهت بکشن؟ از کجا معلوم خانزاده قبولت کنه؟
دستی به چشمان خیسش کشید:
_ میکنه، قول میدم، میرم تو باغ…رو به پنجره اتاقشه، منو ببینه خودش میاد!
چشمان بیبی درشت شد، سریع روی پشت دست گلین سیلی زده با صدای ارامی غرید:
_ چی میگی تو دردسر؟ از کجا میدونی اینارو؟ چه سر و سری با نریمان داری که انقدر راحت میگی؟ نکنه واقعا چیزی بینتونه؟
سریع پشت دستش را چسبید و با اخم گفت:
_ چی میگی بیبی؟ دستمو چرا میزنی؟ نخیر چی میخواد باشه؟ چندبار موقع سوارکاری دیدمش، خودش هم یبار گفت دم پنجره اتاقش باغو دید میزنه…
بیبی با غضب دست برد گوشش را از روی چارقدش گرفت:
_ دروغ نگو گلین، بخدا میزنم ناقصت میکنم، وای به حالت چیزی زیر سرت باشه!
گلین از درد صورتش چین خورد:
_ آی آی، بیبی، ول کن…ول کن گوشمو، آی…بذار بگم…
بیبی که گوشش را رها کرد، فکر کرد بیخیال شده، اما بازویش اسیر شد:
_ یالله بگو، ببینم چی زیر سرته، ها؟ چرا باید یکی خانزادهرو مسموم کنه بندازه گردن تو؟
فکر گلین که سمت و سوی خلیل میپیچید، با چشمانی که دوباره اشکی شده بود، لب زد:
_ خانزاده منو میخواست بیبی…میگفت منو دوس داره نمیخواد با افسانهخانوم ازدواج کنه، من خیلی سعی کردم ازشون دوری کنم…اما هر فعه یا تو باغ یا کنار اصطبل، یا هرجا…تنها که گیرم میاورد حرفاشو میزد…
دست بیبی از روی بازویش شل شد، اشکهای گلین شروع به ریختن کرد:
_ بخدا من حدمو میدونم بیبی، منم دوسش دارم، اما…اما، نرفتم سمتش…یعنی، میترسیدم، هم، هم خب…خانزادهس، من رو چه به ایشون؟ ولی خانزاده ول کن نبود…فکر کنم، فکر کنم یکی بو برده…میخواد اذیت کنه!
_ خدایا به دادم برس، الانه که سکته کنم…
گلین از جا برخاست و بینی بالا کشید:
_ میرم تو باغ بیبی، اگه بدونه من اینکارو نکردم میاد دیدنم، منم بهش توضیح میدم…تو رو خدا، تو هم به کسی اینو نگو…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میشه زود به زود پارت بذارین؟
بزار بازم ما باید تا هفته بعد صبر کنیم این کمه
حالا باید یه هفته صبر کنیم؟😭
فاطمه جون میشه لطفا اگه امکان داره یه پارت دیگه هم بزارین؟
ممنونم که وقت میزارید
خیلی کممممممممم بود هفته ای یه بار