رمان فئودال پارت 15 - رمان دونی

 

 

 

 

 

اخم کرد، نگاهی به پدرش انداخت، با ان لبخند مصنوعی اشاره کرد تا سریع‌تر برود، ناچار قدم برداشت و از عمارت بیرون رفت، در اتاقی که حاضرش کرده بودند، آن سمت باغ بود، ویلایی که مهمان‌ها میماندند.

 

زنان کل میکشیدند و دختران از روی پشت‌بام‌ها گلبرگ میریختند، مردها طبل و دهل میکوبیدند و او ناقوص مرگ را میشنید.

انگار که دروازه‌ی ورودش به جهنم را گشوده‌اند.

 

با شدت گرفتن صداها چشمش به در دوخته شد و ان زن مو سیاه سفید پوش بیرون آمد، دامن بلند لباسش را میگرفت و سعی داشت با ارامش راه بیاید تا مبادا بیوفتد.

 

بی اراده بود که چهره‌ی گلین در ان لباس بی نهایت زیبا، مقابل چشمانش نقش بست، بی اراده لبخند زد و ان موهای مواج و رنگ عسلش، با چشمان روشن و دلبرانه، یا ان لب‌ها پ گونه‌های همیشه سرخ…دانه‌انارش، همه را تجسم کرد و ندانست لبخندش نثار زن دیگری میشود.

 

نثار کسی میشود که با این لبخند‌ها فکرها در سرش میپروراند، زنی که با دیدن ان لب‌های کشیده، با خود میگوید، دلش را بردم، به چشم امدم، امشب برای او میشوم!

 

خیال میکند شب را در آغوشی سپری خواهد کرد که جز لب‌های گلینش، زن دیگری را لمس نکرده است!

 

زیبایی‌های دختری را نفس کشید اما نچشید، که دیوانه‌وار عاشقش است، دلش نیامد لمسش کند، مال خودش کند، تمامش کند، حالا زنی از دیاری دیگر، تصمیم داشت با چند عشوه او را خام خود کند.

 

_ پسرم، منتظر چی هستی…برو دسته گل رو بده به زنت!

 

نگاهش را به مادرش داد، دسته گلی از گل‌های لاله‌ی سفید و سرخ در دست داشت، با پاپیونی سفید که ساقه‌هایش را ثابت میکرد، نگاهش به پشت سر فیروزه‌بانو چرخید، روی پدرش ثابت ماند.

 

 

 

 

 

 

 

با اشاره‌ی خسروخان اخم در هم کشید، نگاه باباخان پر از تهدید بود، تهدیدی که ناچار بود جدی بگیرد!

دست گل را از مادرش گرفت و به آنها پشت کرد، به سمت افسانه قدم برداشت و اخم‌هایش هرلحظه کور‌تر میشد.

 

مقابلش ایستاد و بدون گفتن چیزی، دسته گل را به دستش داد. صدای کلیک و نور‌های شدیدی که از تک دوربین عروسی می‌آمد، همان دوربین قدیمی که عکس‌ها را تار و قهوه‌ای سفید چاپ میکرد.

 

رقص و پایکوبی شروع شده بود، مردها می‌رقصیدند و زنان کل میکشیدند، و آن دو را وادار کردند در رأس باغ باشند و روی ان دو صندلی مخصوص بنشینند.

 

_ خانزاده…خوشحال نیستید؟

 

نگاهش هم نکرد:

_ باید صحبتی داشته باشیم بعد از پایکوبی، تو ساختمون من منتظر باشید!

 

اتاقش انقدری بزرگ بود که ساختمان بخواندش، میدانست که از ان شب همه انتظار داشتند، افسانه در اتاق او بماند، اما زهی خیال باطل!

 

افسانه که انگار دردسر را بو میکشید، بی حرف لبخندی نمادین به لب نشاند و خیره‌ی جشن شد.

 

مهمانی که تمام شد و افسانه با چشمان گریان خانواده‌اش را راهی کرد، دختران جوان آن دو را به سمت اتاق نریمان هدایت کردند، وارد اتاق که شدند و تنها ماندند، نگاهی به بیرون انداخت، داشتند میرفتند، اما آمدنشان را صبح بعد پیش‌بینی میکرد.

 

_ نریمان‌خان…

 

دست افسانه روی سینه‌اش کشیده شد، بی اراده عقب کشید و با اخم به او چشم دوخت:

 

_ بشین رو تخت!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

افسانه که چشمانش از درخواست او برق میزد، با لبخند دست نریمان را گرفت:

_ با هم بریم؟

 

دست از چنگال گرگ بیرون کشید:

_ بشین، حرف دارم…

 

افسانه نفس عمیقی کشید و روی تخت نشست، پا روی پا انداخت و سخاوتمندانه دامنش را بالا زد، پاهای خوش تراش و برهنه‌اش را نمایش میداد:

_ خیلی گرمه…اجازه بدین اول لباس عوض کنیم…

 

چشم گرفت و به بیرون دوخت:

_ زیاد طول نمیکشه، بعدش شما میری اتاق خودتو و لباستو عوض میکنی!

 

افسانه متعجب لب زد:

_ اتاق خودم؟

 

پوزخندی زد:

_ ازدواج ما مشخصه که زوری بود، افسانه‌خانم، نگو نفهمیدی و سرت کلاه گذاشتم که اون چشمات داد میزنه از اولم خبر داشتی!

 

رنگ شادی چشمان افسانه باخته شد، صاف سر جا نشست:

_ اما وصله‌ی ما به هم وصل شده نریمان‌خان…

 

_ به من نگو نریمان‌خان!

 

لبخندی زد:

_ چرا؟ مگه خان نیستید؟ زن گرفتید…کم چیزی نیست!

 

با خشم به سمتش قدم برداشت و چانه‌اش را چنگ زد:

 

_ بهت دست نمیزنم، تو هم نزدیکم نمیشی، بفهمم کسی چیزی فهمیده، خصوصا پدرم…به همشون میگم تو منو مسموم کردی!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نه ترس دید نه شوک، فقط خندید، افسانه خندید و لب زد:

_ من؟ من مسموم کنم؟ شما رو؟

 

دستش را به ارامی روی کمر شلوارش کشید، چشمانش را به پایین‌تنه‌ی نریمان دوخته بود و هر از گاهی نگاهش را به چشمان شوکه‌اش هم میداد:

 

_ برای به دست اوردن دلتون نیازی به مسموم کردن کسی نیست…اینجا منم و شما…میتونیم شب خوبی بسازیم، یه اولین برای هردومون…

 

سپس انگشتش را نوازش‌وار روی برامدگی نریمان کشید:

_ هوم؟

 

چانه‌اش را رها کرد و عقب کشید:

_ حدتو بدون…کاری که گفتم رو میکنی، نه میخوام نزدیکم شی، نه میخوام خراب کاری کنی…حالیت شد؟

 

سپس با مکث به در اشاره کرد:

_ حالا برو اتاق بغلی…مخصوص رو ساخته شده! کسی هم خواست بیاد، میای تو و جوری تظاهر میکنی که انگار اینجا میمونی!

 

رو گرفت و به سمت کمد دیواری‌اش رفت، لباس‌های راحتی‌اش را برداشت و چرخید تا روی تخت بگذارد، که همان لحظه افسانه بند لباسش را کشید و از شانه‌هایش رها شد.

 

برهنه و عریان، بدون هیچ پوششی مقابل چشمان نریمان ظاهر شد، با اخم چشم بست:

 

_ لباستو بپوش!

 

_ گفتید لباس عوض کنیم…خب، لباسای منم اینجان!

 

متعجب به سمت کمد برگشت، با دیدن لباس‌های زنانه‌ای که سمت دیگرش چیده شده بود، وجودش پر از خشم شد، پر از حرص و عصیان، نزدیک شدنش را حس کرد، اما قبل از انکه بخواهد تماسی بدنی با او ایجاد کند، بی خیال لباس‌هایش شد و بیرون زد.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آدمکش

  خلاصه رمان :   ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی از موادفروش‌های لات تهران! دختری که شب‌هاش رو تو خونه تیمی صبح می‌کنه تا بالاخره رد قاتل رو می‌زنه… سورن سلطانی! مرد جوان و بانفوذی که ساینا قصد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسو pdf از نسرین سیفی

  خلاصه رمان :       صدای هلهله و فریاد می آمد.گویی یک نفر عمدا میخواست صدایش را به گوش شخص یا اشخاصی برساند. صدای سرنا و دهل شیشه ها را به لرزه درآورده بود و مردان پای¬کوبان فریاد .شادی سر داده بودند من ترسیده و آشفته میان اتاق نیمه تاریکی روی یک صندلی زهوار دررفته در خودم مچاله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اسمارتیز

    خلاصه رمان:     آریا فروهر برای بچه هاش پرستار میگیره اونم کی دنیز خانم مرادی که تو شیطنت و خراب کاری رو دستش بلند نشده حالا چی میشه این آقا آریا به جای مواظبت از ۳ تا بچه ها باید از ۴ تا مراقبت کنه اونم بلاهایی که دنیز بچه ها سر باباشون میارن که نگم …

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ضماد

    خلاصه رمان:         نبات ملک زاده،دختر ۲۰ساله مهربونی که در روستایی قدیمی بزرگ شده و جز معدود آدم های روستاهست که برای ادامه تحصیل به شهر رفته است. خاقان ،فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی. مردی بسیار جذاب و مغرور و تلخ! خاقان بعد از مرگ برادر و همسربرادرش، مجرم را به زندان انداخته و فرزند

جهت دانلود کلیک کنید
رمان خواهر شوهر
رمان خواهر شوهر

  دانلود رمان خواهر شوهر خلاصه : داستان ما راجب دونفره که باتمام قدرتشون سعی دارن دونفر دیگه باهم ازدواج نکنن یه خواهر شوهر بدجنس و یک برادر زن حیله گر و اما دوتاشون درحد مرگ تخس و شیطون این دوتا سعی می کنن خواهر و برادرشون ازدواج نکنن چه آتیشایی که نمی سوزونن و …. به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روماتیسم به صورت pdf کامل از معصومه نوری

        خلاصه رمان:   آذرِ فروزش، دختری که بزرگ ترین دغدغه زندگیش خیس نشدن زیر بارونه! تو یه شبِ نحس، شاهد به قتل رسیدن دخترعموش که براش شبیه یه خواهر بوده می‌شه. هیچ‌کس حرف های آذر رو باور نمی‌کنه و مجبور می‌شه که به ناحق و با انگ دیوونگی، سه سال تموم رو توی آسایشگاه روانی بگذرونه.

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
nah
nah
1 سال قبل

مسخره ست،هفته ای یک پارت؟

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x