_ بابا سبد سیب رو میذاری این طرف؟
پدرش با پا سبد را به سمتش هل داد:
_ بیا، ببین اونایی که رو زمین افتاده سالمن، اگه آسیب دیدن بنداز تو سبد قرمزه، میبریمشون گاوداری!
سری تکان داد و مشغول جمع کردن سیبهای روی زمین شد، آنهایی که زیادی له شده بودند را به گاوداری میفرستادند تا غذای حیوانات شود، از آن سو، مابقی سیبهای روی زمین را جمع میکرد که با اشرف بانو ترشی و لواشک درست کنند.
پدرش هم روی نردهبان، مشغول جمع کردن سیبهای رسیدهی روی درخت بود، تا برای فروش به شهر و عمارتها بفرستند.
_ آقا، آقا…خانم نامه دارن!
نگاه هردویشان به سمت پسر همسایه برگشت، دوازده سالش بود، کار خبرچینی محله با او بود، همه را میشناخت و هرکس کاری داشته باشد هم به او میسپارد:
_ چیشده رضا، چرا انقد هولی؟
تشر پدرش لبخند به لبش راند، رضا با لپهای سرخ از خستگیاش، با وجود پوست سبزهای که داشت، لبخند زده پاکت را به سمت گلین گرفت:
_ آبجی واسه شما فرستادن، گفتن مستقیم بدم به شما…
با تعجب دست دراز کرد و نامه را گرفت، ابتدا گیج بود اما بعد با دیدن امضای عمارت سالار ذوق در پوستش دوید، اینکه نریمان به او نامه داده باشد قلبش را به تب و تاب میانداخت.
با لبخندی به پدرش لب زد:
_ میرم تو، یکم دیگه میام…
پدرش چیزی نگفته که بی معطلی به سمت خانه دوید.
روی تخت کوچک و یکنفرهاش نشست و پاکت را باز کرد، از ذوق تکانی خورد کە جیر جیر تخت بلند شد، همان تختهای آهنی قدیمی.
دستانش از هیجان میلرزید و میل عجیبی داشت به معطل کردن این حس خوب.
اما هیجان زور بیشتری داشت انگار، پاکت را سریع سر و ته کرد و در انتظار یک نامه، چندین عکس بیرون افتاد.
گیج عکسها را برداشت و پشت و رو کرد، دیدن شخصی که در عکس بود لبخند را از لبهایش زدود، دسته گلی که داشت از میان انگشتان نریمان، به دست دیگری داده میشد.
دستان زنی که از او سر تر بود، زیباتر، زنانهتر، چشمگیرتر.
او جز یک دختربچه چیز دیگری به چشم نمیآمد که بخواهد، خان بزرگ او را برای پسرش لقمه بگیرد.
عکسها را رها، و به آنها پشت کرد. چشمانش تمام اتاق کوچکش را که از بعد مرگ مادرش، جدا شده بود تا از حضور پدرش شرمگین و خجالت زده نباشد رصد کرد.
باز هم پس از سالها، فهمید که جز پدرش کسی او را از صمیم قلب نمیخواهد، نریمان نمیخواهد، خان و خانوادهاش نمیخواهند، جز پدرش کسی را ندارد و باید با همین بسازد، تا شاید خواستگاری پیدا شد و ازدواج کند.
مگر دختری هجده ساله، با تحصیل ابتدایی و هنر باغبانی، چه چیزی دارد که بتواند زن خانزاده شود؟
پوزخندی به افکارش زد، پوزخندی به ضعفش، ناتوانیاش، خشم و شکست نفسش.
نفس عمیقی کشید تا اشکهایش سرازیر نشوند، با اینکه سخت بود، اما باید انجامش میداد.
عکسها را برداشت و با احتیاط، چهرهی خانزاده را پاره کرد.
عکسهای افسانه را در شومینه با ان چویهای نیمه سوخته انداخت و عکسهای نریمان را هم زیر تشک تختش جا داد.
همینکه بتواند تا زمانی که او را در قلبش فراموش میکند، از عکسهایش استفاده کند بنظر کافی میآمد.
پاکت خالی را برداشت و اطرافش را نگاه کرد، چیزی نبود و ننوشته شده بود.
_ گلین بابا کجا موندی؟
از جا برخاست و بیرون رفت، پاکت را به سمت پدرش گرفت تا خودش را تبرئه کند:
_ نمیدونم کی اذیتم کرده بابا، اما پاکت خالی فرستادن…
پدرش نگاه گیجی به پاکت انداخت و سپس از دستش گرفت، منظوردار لب زد:
_ یجوری براش ذوق کردی، گفتم حتما منتظرش بودی!
از خجالت لب گزید:
_ نه، راستش…قرار بود بیبی برام از عروسی بگه، اما انگاری سر کاری بوده!
پدرش خندید و پاکت خالی را در سطل زبالهی کنار در انداخت.
پدرش از بعد مرگ مادرش زیادی تغییر کرده بود، زمانی به ریز و درشت گلین گیر میداد، لباسهایش، رفت و آمدش، شیطنتهایش و باغگردیهایش…
رفتارش را غریبهها که دیگر هیچ، معضلی بود در خانوادهی کوچکشان، اما از زمانی که مادرش فوت شد، انگار ان پدر سابق هم همراهش دفن شد.
_ ولش کن مهم نیست، بدون سیبها دیر شدن!
سپس خودش به سمت باغ برگشت، نفسش را سخت بیرون داد و با مرتب کردن چارقدش از خانه خارج شد.
دستمال را با اخم و تخم به دست مادرش داد، دستمال ابریشمی با لکهی قرمز خون، ذوق چشمان مادرش تمامی نداشت، وقتی دستمال را بالا گرفته به حاجیه سلطان هم نشان داد:
_ ببینش خواهر، پسرم دوماد شد، پسرم مرد شد…خان شد!
حالش از این حرفها به هم میخورد، اگر میدانستند که دیشب افسانه را از اتاقش بیرون کردع و با بریدن دست خودش این خون بکارت تقلبی را ساخته، قطعا دعوایی که پیش میآمد هیچ، آبروی خانوادهی افسانه هم میرفت.
_ بسه مادر من، خجالت داره…میشه تنهامون بذارین؟
صبح زود که افسانه با پررویی باز هم آمد و سعی داشت خودش را به او بیاندازد و با گفتن اینکه مجبوری دستمال تحویل دهی، با او بخوابد اما خیالش را نکرده بود نریمان بیش از اینها در ذهنش را حفظ کرده و نیازی به واقعی کردنش نیست.
_ باشه عزیزدلم، قربون قد و بالات بشم، زود بیاید میزو بچینیم بابات میخواد همه سر میز باشیم…
دستی به پیشانیاش کشید:
_ ممکنه نیام من، عذرمو پیش پدر موجه کنید بی زحمت!
در را بست و عصبی به داخل برگشت، افسانه هنوز روی تخت بود، با ان لباسخواب از جنس ابریشم، سرخ و آتشین که پوست سفید پاهایش را سخاوتمندانه به نمایش میگذاشت:
_ برگرد اتاقت!
موهای بلند و سیاهش را عقب راند و از جا برخاست، روبهروی نریمان ایستاد:
_ چیکار کنم که بتونم قلبتو اسیر کنم؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
زنیکه حمال